يا أباذَر، اِذا أصبَحتَ فَلا تُحَدِّث نَفسَکَ بِالمَساءِ وَاِذا أمسَيتَ فَلا تُحَدِّث نَفسَکَ بالصَّباحِ وَخُذ مِن صِحَّتِکَ قَبلَ سُقمِکَ وَمِن حَياتِکَ قَبلَ مَوتِکَ فإنَّکَ لا تدري ما اسمُکَ غَداً.
اى ابوذر، چون صبح كردى، از شام سخن مران وچون شب كردى وعده صبحگاه به خود مده، از زمان تندرستىات براى روز بيمارى استفاده كن واز زندگانىات پيش از مرگت، چرا كه نمىدانى فردا نام تو چيست.[1]
نور هدايت
اگر در مورد اعضا وجوارح آدمى بينديشيم درمىيابيم كه هيچ چيزى در وجود انسان بيهوده خلق نشده است. يعنى عواطف وتمايلات وغرايز مختلفى كه در انسان وجود دارد همه لازم است. «اَمَل» (آرزو) از جمله چيزهايى است كه اگر در ما نباشد چرخهاى وجود انسان به حركت درنمىآيد. انسان به اميد وآرزو زنده است. انسانهاى نااميد را بايد انسانهاى مرده حساب كرد. مثلا انسان مريض تا زمانى كه اميدوار به درمان باشد بيمارى برايش خطر چندانى ندارد، امّا اگر از بهبودى وسلامتى نااميد شد همين نااميدى عامل خطرناكى براى از پا درآوردن او مىشود. در حديثى آمده است: «لَولا الأمَلُ لَما رَضَعَت والِدَةٌ وَلَدَها وَلا غَرَسَ غارِسٌ شَجَرآ؛ اگر اميد نبود هيچ مادرى به فرزندش شير نمىداد وكسى درختى نمىكاشت».[2]
بنابراين اميد وآرزو لازم است، ولى اشكال در افراط وتفريط است. يعنى آرزو اشكال ندارد، بلكه اگر انسان تمام همّ وغمّش در آرزوهاى دور ودراز خلاصه شود چنين چيزى اشكال دارد، زيرا آرزوهاى طولانى مشكلات ودردسرهايى را براى انسان مىآفريند. گاه موجب مىشود كه انسان آخرت وجهان پس از مرگ را فراموش كند، براى اينكه لازمه آرزوهاى طولانى حبّ بقاست ولازمه حبّ بقا هم كراهت وملاقات با خداست. اينها لازم وملزوم يكديگرند.
آرزوهاى نابهجا و كلام اميرالمؤمنين على علیه السلام
«اَلأماني تُعمي اَعيُنَ البَصائِرِ؛ آرزوها چشمههاى دل را كور مىكند».[3]
«أشرَفُ الغِنى تَرکُ المُنى؛ برترين بىنيازى ترك آرزوهاست».[4]
«رَحِمَ اللّهُ امرَءً سَمِعَ حُكماً فَوَعى وَدُعِىَ اِلى رَشادٍ فَدَنا وَكَذَّبَ مُناهُ؛ خداوند بيامرزد كسى را كه سخن حكيمانه بشنود وآن را فراگيرد وبه جانب حق هدايت شود وآن را بپذيرد وآرزوهاى نابهجا را ترك كند».[5]
«الشَّيطانُ المُضِلُّ وَالاَنفُسُ الاَمّارَةِ بِالسُّوءِ غَرَّتهُم بِالاَمانِىّ وفَسَحَت لَهُم بِالمَعاصي وَوَعَدتَهُمُ الإظهارُ فَاقتَحَمَت بِهِمُ النّارُ؛ شيطان گمراهكننده است ونفس امّاره، آنها (خوارج نهروان) را با آرزوهاى نابجا فريب داد وميدان گناه را برايشان گشود وبه آنان وعده پيروزى داد وسرانجام آنها را به جهنّم فرستاد».[6]
«اِيّاکَ وَالاِتِّكالَ عَلَى المُنى فإنَّها بَضائِعُ النُوكي؛ از تكيه بر آرزوها بپرهيز، پس همانا سرمايه احمقان است».[7]
«اَيُّها النّاسُ اِنَّ أخوَفَ ما أخافُ عَلَيكُم اِثنانٍ: اِتِّباعُ الهَوى وَطُولُ الامَلِ فأمّا اِتِّباعُ الهَوى فَيَصُدُّ عَن الحَقِّ وَأمّا طولُ الامَلِ فَيُنسِى الآخِرَةَ؛ اى مردم، به راستى كه ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما هراسانم دو چيز است: پيروى هواى نفس وآرزوهاى طولانى، امّا پيروى هوىوهوس انسان را از حق بازمىدارد وآرزوهاى دراز، سبب فراموشى آخرت مىشود».[8]
«مَن أطالَ الأمَلَ اَساءَ العَمَلَ؛ هر كه آرزويش طولانى شود كارش را بد انجام مىدهد».[9]
«مَن جَرى في عِنانِ اَمَلِهِ عَثَرَ بِأجَلِهِ؛ هر كه لجام آرزويش را رها كرد با مرگ به زمين خواهد خورد».[10]
راه مبارزه با طول أمل (آرزو) چيست؟
پيامبر صلی الله علیه وآله وسلم پاسخ روشنى به اين پرسش داده ومىفرمايد: وقتى صبح مىكنى احتمال بده كه عصرى در كار نباشد، يا وقتى شام مىكنى احتمال بده صبحى در كار نباشد، يا اين سلامتى كه الان دارى امروز ميهمان تو است وفردا مىرود، يا اگر زندهاى احتمال بده فردا حياتى در كار نباشد. خلاصه آرزوهاى طولانى نكن كه اگر موفّق شوى مىتوانى از اين نعمتها استفاده كنى.
از جمله چيزهايى كه مىتواند باعث تعديل آرزوها شود وطول أمل را از بين ببَرد ملاحظه تقلّب ودگرگونى روزگار است. در جمله پايانى حديث، حضرت تعبير بسيار جالبى دارد، مىفرمايد: «اِنَّکَ لا تَدرِي ما اسمُکَ غَداً؛ تو نمىدانى كه فردا نامت چيست». يعنى آيا در صف مردگانى يا زندگان؟ وقتى نمىدانى فردا نامت چيست، آرزوهاى طولانى چرا؟ بهترين راه براى اينكه انسان بتواند پردههاى طول أمل را بشكافد واز حالت غفلت وغرور دور شود مشاهده تحوّل ودگرگونى روزگار است. سرنوشت كسانى كه در اين دنيا بودند وبه انواع زيورآلات ونعمتهاى دنيوى ومقامهاى گوناگون آن دست يافتند. «نمرود»ها، «فرعون»ها، «قارون»ها، سرانجام آنها چه شد؟ عاقبت برامكه وهارون را مطالعه كنيد واز آن پند گيريد.
سرنوشت برامكه درس بسيار آموزندهاى است.
در زمان هارون الرشيد امور مملكت به برامكه واگذار شده بود وآنان قدرت بسيارى داشتند وچنان عزيز بنىعبّاس وهارون بودند كه روزى هارون با جعفر برمكى وارد باغى شدند، چشم جعفر به درخت سيب افتاد وسيبى را در نظر گرفت. هارون براى چيدن سيب دست دراز كرد، امّا دستش نرسيد. هارون گفت : پا بر دوش من بگذار! آنگاه جعفر پا بر دوش هارون گذارد وسيب را چيد.
سبب زوال دولت برامكه
علّت اصلى آن قتل موسى بن جعفر علیه السلام بود، ولى سبب ظاهرى آن از اين قرار بود كه هارون جعفر وعبّاسه خواهر خود را دوست مىداشت چندان كه دورى هيچ كدام را نمىتوانست تحمّل كند، ناچار عبّاسه را به عقد جعفر درآورد ولى از جعفر پيمان گرفت كه هرگز در تنهايى با عبّاسه خلوت نكند مگر در حضور هارون. جعفر ابتدا نپذيرفت ولى سرانجام راضى شد.
از سوى ديگر عبّاسه، خواهر هارون، علاقه وافرى به جعفر داشت ولى جعفر خوددارى مىورزيد. عبّاسه ناچارآ به مادر جعفر متوسّل شد ومال فراوانى به او داد واز وى خواست كه جعفر را از راه به در بَرد واو را مطيع عبّاسه گرداند. مادر جعفر چون از عاقبت كار بىخبر بود فريفته كلمات عبّاسه شد وسرانجام شبى جعفر را خواست وگفت: كنيزكى را ديدهام كه در اوصاف كمال ممتاز است وقصد دارم او را براى تو خريدارى كنم وآنقدر در وصف او سخن گفت كه جعفر شيفتهاش شد واز مادرش طلب كرد ومادر هم پيوسته وعده مىداد. جعفر اصرار كرد كه آن كنيز كجاست؟ مادر گفت امشب او را برايت مىآورم ودر همان روز به دنبال عبّاسه فرستاد كه بيا امشب به وصال پسرم خواهى رسيد. چون شب شد جعفر هنگام بازگشت به منزل، عبّاسه را با لباسهاى فاخر وجمال نيكو ديد وچون در مجلس هارون زياد خمر نوشيده بود او را نشناخت وبا وى همبستر شد. هنگامى كه فارغ شد عبّاسه گفت: حيله دختران ملوك را چه ديدى؟ جعفر كه هنوز در حال مستى بود معناى كلام عبّاسه را نفهميد. عبّاسه توضيح بيشترى داد وچون جعفر از جريان آگاه شد مستىاش زايل شد وبا ناراحتى زياد به عبّاسه گفت: مرا ارزان فروختى.
عبّاسه از جعفر حامله شد وپس از وضع حمل طفل او را به دايه دادند وامر كرد آن طفل را به مكّه برده وتربيت كنند تا هارون باخبر نشود. مدّتى اين مطلب از هارون مخفى ماند.
در اين ميان روزى زبيده همسر هارون كه نزد او مقام ومرتبتى داشت از يحيى نزد هارون شكايت كرد كه او خادمان وخواجهسرايان گماشته واز آمدوشد در حرم منع مىكند. هارونالرشيد اين موضوع را با يحيى در ميان نهاد ويحيى گفت: يا امير مگر من در حرم تو متّهم به تقصيرم؟ هارونالرشيد گفت: لا وَاللّهِ. يحيى التماس كرد كه ديگر سخن زبيده را در حقّ من گوش نكن. هارونالرشيد پذيرفت ويحيى در مخالفت زبيده اصرار كرد. زبيده يك بار ديگر با هارون درباره اين موضوع سخن گفت وهارون پاسخ داد كه من يحيى را در حرم خود در كارى كه نيست متّهم نمىدانم. زبيده گفت: اگر چنين است چرا يحيى پسر خود را از آن مهم منع نكرد؟ آنگاه زبيده واقعه عبّاسه وجعفر را بهطور كامل شرح داد. هارون پرسيد آيا بر اين گفتهها دليل هم دارى؟ زبيده گفت: چه دليلى روشنتر از فرزند؟ هارون پرسيد كجاست؟ گفت: در مكّه. پرسيد آيا غير از تو كس ديگرى هم خبر دارد؟ گفت همه اهل حرم مىدانند. لذا هارون سخن را تمام كرد وقصد مكّه كرد.
البتّه به نقل ديگر، روزى هارون با اسماعيل بن يحيى هاشمى از بغداد براى شكار بيرون رفت، چشمش به گلّه گوسفندى افتاد. پرسيد اينها از كيست؟ گفتند : از جعفر است. همچنين به هر قريه وآبادى كه رسيد به آل برامكه نسبت دادند. گفت: آنان را غنى وفرزندان خود را فقير كرديم، سپس برگشت وشرح اين امور را به زبيده گفت. زبيده گفت: آنچه گفتى اندك است. هارون تعجّب كرد وگفت : مگر خبر تازهاى دارى؟ گفت: از (مسرور) ياسر بپرس. هارون مسرور خادم را احضار كرد وجريان جعفر وعبّاسه را از او پرسيد ووى را تهديد به قتل كرد. مسرور ناچارآ واقعه را شرح داد وگفت: با اينكه خليفه منع كرده جعفر وعبّاسه جمع نشوند مگر در حضور او، از ايشان سه فرزند به دنيا آمده كه يكى در مكّه ودومى مرده وسومى در مدينه است. هارون با ناراحتى گفت: او مرا رسوا وسرافكنده كرد. بعد براى كشف مطلب، به بهانهاى روانه حج شد كه سرانجام اين راز بر او فاش شد، لذا تصميم گرفت آل برامكه را نابود كند.
هارون حكم خراسان را به جعفر داد واو قصد حركت كرد. همان وقت جعفر را خواست وگفت: نامهاى از خراسان رسيده وصلاح رفتن نيست. از سوى ديگر به مسرور گفت: برو وده عمله بياور ودر ميان عمارت چاهى حفر كنيد. او چنين كرد. هارون به قصر آمد وبه مسرور گفت: عبّاسه را خفه كن وجسدش را در چاه بينداز. آنگاه مسرور را تهديد كرد كه اين مطلب مخفى بمانَد.
آرى عيش وشبنشينىها اين چنين كيفرى دارد.
هارون هنگامى كه تصميم گرفت جعفر را بكشد سندى بن شاهك ملعون را طلبيد واو را مأمور كرد به بغداد رفته، خانههاى برامكه ونويسندگان آنها را محاصره كند بهگونهاى كه كسى نفهمد وخودش با جعفر حركت كرد ودر موضعى كه در آن زمان به «قمز» معروف بود به عيش وسرور پرداختند، تا آنكه جعفر به سوى خانه خود روانه شد وهارون او را مشايعت كرد. هارونالرشيد مسرور را خواست وگفت: تو را سراغ كارى مىفرستم كه محمّد وقاسم وفرزندانم اهل آن نيستند ولى تو را اهل آن مىدانم ونبايد مخالفت كنى. مسرور گفت: من چنان مطيع شما هستم كه اگر بگويى بر شكم خود شمشير زنم، اطاعت مىكنم.
هارون الرشيد گفت: جعفر را مىشناسى؟ مسرور جواب داد كسى نيست كه او را نشناسد. گفت مىروى در هر كجا كه باشد سر او را مىآورى. مسرور بر خود لرزيد وساكت ماند وبعد از رد وبدل شدن سخنانى بين آن دو سرانجام مسرور گردن نهاد وسراغ جعفر رفت وسر جعفر را براى هارون بُرد وهارون سر را نزد پدرش يحيى فرستاد. بعد هارون دستور داد جسد جعفر را بر سر پل بغداد آويختند وهنگامى كه خواست به خراسان برود دستور داد آن را بسوزانند.
حضرت على علیه السلام مىفرمايد: «إذا أقبَلَتِ الدُّنيا على أحَدٍ أعارَتهُ مَحاسِنَ غَيرِهِ وَإذا أدبَرَت عَنهُ سَلَبَتهُ مَحاسِنَ نَفسِهِ؛ هرگاه دنيا به كسى رو كند، نيكىهاى ديگرى را به او عاريه دهد وچون به او پشت كند خوبىهاى خود او را هم مىگيرد».[11]
هارون دستور داد جسد جعفر را آتش زدند ويحيى، پدر جعفر وفضل برادرش را حبس كردند. سپس دستور داد خانههايشان را غارت وخراب كردند.
نكته قابل توجّه در مورد زندگى برامكه اين است كه كسى نقل مىكرد در دفتر اخراجات هارون الرشيد ديدم كه نوشته بود در فلان تاريخ هزار درهم زر وسيم وعطر وفرش به دستور هارون به جعفر برمكى دادند كه چون قيمت كردند صدهزار مثقال طلا شد. ودر جايى ديگر ديدم نوشته شده بود: بهاى نفت وبوريايى كه جعفر برمكى را به آن سوزاندند چهار دينار ونيم دانگ نقره بود.[12]
افسوس كه در دفتر عمر ايّام آن را روزى نويسد واين را روزى
هر كس كه در اين فنا منزل كرد اوضاع كمى به خون دل حاصل كرد
تا رفت كه كنج راحتى بنشيند مرگ آمد وانديشه او باطل كرد
در حديثى رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: «أغفَلُ النّاسِ مَن لَم يَتَّعِظ بَتَغَيُّرِ الدُّنيا مِن حالٍ إلى حالٍ؛ غافلترين مردم كسى است كه از دگرگونى دنيا از حالى به حال ديگر پند نگيرد».[13]
واميرمؤمنان على علیه السلام فرمود: «ما أكثَرَ العِبَرِ وَأقَلَّ الإعتِبارِ؛ چه بسيار است عبرتها وچه اندك است پندگيرى».[14]
خلاصه حضرت مىفرمايد ملاحظه كن وببين كه فردا چكارهاى؟ واين براى همه ما عبرت است مراقب باشيم وبدانيم كه چيزى جز حقيقت به درد انسان نمىخورَد. بايد اعمالمان بهگونهاى باشد كه اگر آنها را به مردم نشان دهند وبازگو كنند هيچ واهمه نداشته باشيم وهر كارى مىكنيم بايد به همين نيّت باشد، چون انسان خلافكار هميشه ترسان است كه مبادا پستى وبلندى دنيا ودگرگونى آن كارش را خراب كند ورسواى خاصّ وعامّش گردانَد.
----------------------------------------------------------------
[1] . بحارالانوار، ج 77، ص 75
[2] . بحارالانوار، ج 74، ص 173.
[3] . نهج البلاغه، حكمت 275.
[4] . همان، حكمت 211.
[5] . همان، خطبه 86.
[6] . همان، خطبه 323.
[7] . نهج البلاغه، نامه 31.
[8] . همان، حكمت 36.
[9] . همان، خطبه 42.
[10] . همان، حكمت 19.
[11] . نهج البلاغه، حكمت 9.
[12] . كيفركردار، ج 1، ص 146.
[13] . بحارالانوار، ج 71، ص 324.
[14] . نهج البلاغه، حكمت 297