3. توكل به خدا
در یك برنامه تلویزیونی كه پس از شهادت شهید دستغیب به منظور پاسداشت یاد و خاطر ه ایشان پخش میشود، یكی از نزدیكان ایشان (15) میگوید: «شهید راه محراب، حضرت آیت اللّه سیدعبدالحسین دستغیب، تمام زندگیاش برای ما درس و خاطره بود. خاطره من مربوط به اطمینان ایشان نسبت به رب العالمین است كه همیشه در درسهای اخلاق، این نكته را به ما متذكر میشدند. در یكی از درسهای اخلاقشان در روز پنجشنبه، هنگامی كه سفارش قناعت و عزت نفس را به طلاب میفرمود، برای تأیید فرمودهاش داستانی از خود را نقل كرد از این قرار: روز اول ماه كه میخواستم شهریه طلاب را واریز كنم، پولها را شمردم و متوجه شدم كه یازده هزار و پانصد تومان آن كم است. من در بازار افراد ثروتمند آشنا سراغ نداشتم و اگر هم سراغ میداشتم بنایم بر آن نبود كه از كسی تقاضا كنم. در اتاقم تنها نشسته بودم؛ عرض كردم: خدایا! خودت میدانی بنا ندارم به سوی غیر تو دست دراز كنم و حال هم امید و اطمینانم به توست. لحظاتی بیش نگذشت كه درب منزل را زدند. یك نفر برای حساب وجوهاتش آمد و بیست هزارتومان مقدار وجوهات او شد. امّا وقتی پولهایش را شمرد، گفت: آقا! معذرت میخواهم، بیش از این برایم میسر نشد. وجه را كه شمردم دیدم یازده هزار و پانصد تومان است. میفرمود: بدانید! اگر برای خدا گام بردارید، درهای رزق و رحتمش را به روی شما میگشاید.» (16)
4. كمكهای مخفیانه به نیازمندان
یكی از دوستان نزدیك و عضو دفتر امام جمعه كه مسئولیت امور اجرایی را برعهده داشت نقل میكند: «روزی خدمت حضرت آقا [ی دستغیب] رسیدم، به من فرمود: شما كربلایی محمد كفاش را میشناسی؟ گفتم: آری. دست زیر زیراندازی كه رویش نشسته بود برد و دو عدد اسكناس هزارتومانی بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف كه میروی این را به او بده. بیرون آمدم و با خود گفتم: من كربلایی را مدتهاست ندیدهام، حالا آدرسش را از كه بپرسم؟ هنوز به خیابان نرسیده بودم كه ناگهان كربلایی محمد را پس از چند سال دیدم. خیلی پریشان بود. سلام و احوالپرسی كردیم و پرسیدم چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: از طرف آقا یك امانتی نزد من داری و دوهزارتومان را به او دادم. با تعجب پول را گرفت و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و چند مرتبه گفت: الحمدللّه. بعد پرسید: تو را به خدا خودِ آقا این پول را فرستاده؟ گفتم: بله. گفت: پس برایت میگویم؛ دیروز درِ منزل آقا آمدم، هر كاری كردم كه بگذارند شخصا آقا را ببینم نگذاشتند. میگفتند: بگو چكار داری تا به آقا بگوییم. ولی من كه نمیخواستم كسی از حالم با خبر شود، چیزی نگفتم و برگشتم و حتی اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز دیگر دیدم كارد به استخوانم رسیده، با خود گفتم: هر چه بادا باد! همسرم در حال وضع حمل است، سخت گرفتارم؛ باز میروم شاید خدا فرجی كند! اینجا كه رسیدم شما را دیدم و این پول را به من دادید. به جدش قسم! من به كسی وضعیتم را نگفته بودم، اما حضرت آقا این طور دادرسی فرمود. (17)
توكل
16:33 - 1394/05/07