دشمن

16:40 - 1394/05/07

دشمن چند بار طرح قتل ایشان را می‌ریزد و اقدام به ترور می‌كند، اما ناكام می‌ماند. لحظاتی پیش از عروج، فرزندشان سیدمحمدهاشم، نزد ایشان می‌رود. او می‌گوید: «حال آقا دگرگون بود و حواسشان سرجا نبود. گفتم: به خبرنگاری وقت داده‌ام تا خدمتتان برسد، روزش را مشخص كنید. ایشان با دست اشاره كردند: نه! دوباره گفتم: من قول داده‌ام. ایشان گفتند: نه! ایشان بر خلاف هر روز كه بعد از نماز، قرآن می‌خواندند و ذكر می‌گفتند، آن روز پیوسته سر به سوی آسمان بلند كرده و می‌گفتند: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلِی الْعَظیمِ؛ اِنّا للّه ِِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ». در آستانه در ایستادند و شال كمرشان را محكم بستند و دوباره همان كلمات را گفتند. و دوباره به آسمان نگاه كردند. شهید جباری گفتند: «آقا ماشین حاضر است.‌» ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ كوچه رسیده بود، زنی به ایشان نزدیك می‌شود و یك باره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، كوچه را برمی دارد.
دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشمهایم را باز كردم، سر آن منافق ملعون كه قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیده اند.‌» (31)
و بار دیگر محراب، نوای ناله خیز سر می‌دهد و در سوگ سیدی نورانی مویه می‌كند؛ سیدی از تبار اسماعیل علیه السلام كه محراب قربانگاه او شد؛ سیدی اهل قلم كه برگهای سبز از بوستان اندیشه‌اش به یادگار مانده؛ سیدی اهل اخلاق و عرفان كه آموزگاری كامل در پارسایی بود و سومین مسافر محراب. مردی از قبیله نور كه نگاهی فراتر از آفتاب داشت و در نگاهش، پنجره دلها را روشن می‌كرد. یادش جاودان و نامش چو آفتاب بلند باد.