ایمان

15:37 - 1394/05/14

یوسف كه مردی نصرانی (مسیحی) بود، با خود گفت: اوّل پول نذری را به علی بن محمد الهادی علیه السلام برسانم، آن گاه نزد متوكل روم. اما مشكلش این بود كه آدرس منزل حضرت را نمی‌دانست و از سراغ گرفتن نشانی خانه آن حضرت نیز می‌ترسید؛ چون احساس می‌كرد اگر متوكل از این امر باخبر شود، او را بیشتر آزار می‌دهد. ناگهان بر دلش گذشت كه مركب خود را آزاد گذارد، شاید به خانه آن حضرت دست یابد.
مركب او همین طور در كوچه‌های سامرا می‌رفت تا سرانجام در كنار خانه‌ای ایستاد. هر كاری كرد حیوان حركت كند، از جایش تكان نخورد! در این میان، جوانی سیاه پوست از داخل خانه خارج شده، خطاب به او گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟ او با تعجب به غلام نگاه كرد و گفت: بلی! آن گاه غلام به درون خانه برگشت. یوسف می‌گوید: من با خود گفتم كه دو نشانه به دست آمد: یكی اینكه مركب، مرا به خانه این مرد خدا راهنمایی كرد و دیگر اینكه در این شهر غربت آن غلام با نام مرا صدا زد.
در همین فكر بودم كه غلام دوباره در را باز كرد و گفت: یكصد دینار را در كاغذی در آستینت قرار داده ای؟ با تعجب گفتم: بلی! با خود گفتم: این هم نشانه سوم. پول را به آن جوان داده، با اجازه امام هادی علیه السلام وارد خانه شدم و راز آمدنم را به سامرا و خدمت آن حضرت بیان كردم و اضافه كردم كه مولای من! تمام نشانه‌ها برای من ثابت گردیده و حجت بر من تمام شده و حقیقت آشكار گشته است. حضرت هادی علیه السلام فرمود: «ای یوسف! [با این حال] تو مسلمان نمی‌شوی! ولی از تو پسری به دنیا می‌آید كه او از شیعیان ما می‌باشد! و این را بدان كه ولایت و دوستی ما به شما سودی می‌رساند... تو از متوكل نگران مباش، او دیگر نمی‌تواند به تو ضرری برساند.....»
یوسف نزد متوكل رفت و بدون كوچك‌ترین آسیبی از نزد متوكل برگشت، و طبق خبر حضرت هادی علیه السلام بدون ایمان از دنیا رفت، ولی خداوند پسری به او داد كه از دوستان اهل بیت علیهم السلام بود، و همیشه افتخار می‌كرد كه مولایم امام هادی علیه السلام از تولد و آمدن من خبر و بشارت داده است. (10)
5. خبر غیبی هدایتگر
كرامات امام هادی علیه السلام گاه بینی ستمگرانی چون متوكل را به خاك می‌مالید و گاه مظلومی را نجات می‌داد، و گاه زمینه هدایت فرد یا افرادی را فراهم می‌نمود، مانند آنچه در ذیل می‌خوانیم.
در روایت آمده كه گروهی از مردم اصفهان در زمانی كه در آن شهر از ولایت و امامت خبری نبود، نزد شخصی به نام «عبد الرحمن» كه عاشق امامت و ولایت بود آمده، از او پرسیدند كه چرا شما شیعه شدید؟ در جواب آنها گفت: من در جمع گروهی از مردم این شهر به كنار خانه متوكل رفته بودیم. هدف ما تظلّم و درخواست كمك از خلیفه عباسی بود. جمع زیادی در آنجا ایستاده بودند، ناگاه فرمان متوكل صادر شد كه «علی بن محمد» را دستگیر كنید.