افزودن دیدگاه

تصویر نویسنده سوال
نویسنده نویسنده سوال در

عزیزم 42 ساله همدیگه رو ترک کردیم. من در طول عمرم همون یکبار خونش رفتم و واسه عقدم تا محضر آمد.همین. خیلی دلش میخواست عروسیم دعوتش کنم که واقعا امکانش نبود. نمیشد. دوست داشتم جای جشن ماه عسل برم، که اونم نشد. بگذریم. 

من نسبت به پدر و مادرم فقط این حس رو دارم. وگرنه اونجوری که فکر کنی هر روز افتاده باشم خونه یکی که صله رحم بجا بیارم؛ نیستم. تو عمرم عمو و عمه و ... ندیدم عین خیالم هم نیست.

شاید در یکی از همین زمانهایی که دلم اینجوری بی قراری میکنه؛ روز مرگ پدرم بوده باشه. شاید اصلا فوت هم کرده، من خبردار نشدم.

درک حال من فکر کنم برای بقیه یک کم سخت باشه. شاید کسی خنده اش بگیره که یه خانم 40 ساله تو قید و بند این چیزها باشه.

سرگشته دلی دارم در وادیِ حیرانی
آشفته سری دارم، زِ آشوب پریشانی
طبعی‌ست مشوّش‌تر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بی‌سروسامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه‌ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پرورده‌ی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
فرق است میان من وین زاهدک پر فن
پیشانی او بر سنگ من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک می‌افشانم
در دشت و نمی‌دانم در باغ گل‌افشانی
سرگشتگی‌ام چون دید، چون حوصله‌ام سنجید
میراث به من بخشید، آواره‌ی یمگانی

 

بهرحال ببخش سرت رو درد آوردم.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 18 =
*****