سلام .با تشکر از پاسخ هایی که دادید و راهنمایی های خوبتون.
راستش من آدم خیلی احساساتی هستم به طوری که گاهی مشکلات دیگران از مشکلات خودم برام سخت تر جلوه می کنه و خیلی غصه ی دیگران را می خورم.
زمانی متوجه شدم دوستم مشکلی داره و حالت افسردگی داره .من که می دونستم اون چند سال پیش یکی از خواهرانش را هم از دست داده و حالا هم که پدرش را از دست داده و ازدواج هم نکرده و به اقرار خودش دوستی هم نداره و حتی حاضر نمی شد که با من درد دل کنه و احساساتش را همیشه مخفی می کنه این برای من خیلی سخت بود ،اونقدر که حاضر بودم هر گونه فداکاری انجام بدهم تا به او کمکی کنم و احساس وظیفه می کردم راجع به او.
البته حالا خودم را پیدا کردم و سعی کردم دیگه رابطه ی دوستیم روی زندگیم تاثیر نگذاره ولی از طرفی احساس می کنم تنها گذاشتن او یه جور نامروتی و بی وفایی هست اونم در شرایطی که داره ولی خوب اون میگه احتیاجی به دوست نداره.
ولی من متوجه شدم خلا عاطفی که داره باعث وابستگی او به یک شخص شده و خیلی نگرانش هستم،از طرفی او نمی خواد این مسئله را قبول کنه و همین باعث اختلاف ما شده.
حالا من مانده ام چه کنم؟نه می توانم نسبت به دوستم بی خیال شوم و نه او دیگر تمایلی به ادامه ی این دوستی داره.خوب می فرمایید او را رها کنم و رابطه را قطع کنم.من میترسم خداوند راضی به این کار نباشد و با خود می گم شاید خدا من را سر راهش قرار داده تا به او کمکی کنم!واقعا خودم هم گیجم نمی دونم چه تصمیمی بگیرم.
سلام .با تشکر از پاسخ هایی که دادید و راهنمایی های خوبتون.
راستش من آدم خیلی احساساتی هستم به طوری که گاهی مشکلات دیگران از مشکلات خودم برام سخت تر جلوه می کنه و خیلی غصه ی دیگران را می خورم.
زمانی متوجه شدم دوستم مشکلی داره و حالت افسردگی داره .من که می دونستم اون چند سال پیش یکی از خواهرانش را هم از دست داده و حالا هم که پدرش را از دست داده و ازدواج هم نکرده و به اقرار خودش دوستی هم نداره و حتی حاضر نمی شد که با من درد دل کنه و احساساتش را همیشه مخفی می کنه این برای من خیلی سخت بود ،اونقدر که حاضر بودم هر گونه فداکاری انجام بدهم تا به او کمکی کنم و احساس وظیفه می کردم راجع به او.
البته حالا خودم را پیدا کردم و سعی کردم دیگه رابطه ی دوستیم روی زندگیم تاثیر نگذاره ولی از طرفی احساس می کنم تنها گذاشتن او یه جور نامروتی و بی وفایی هست اونم در شرایطی که داره ولی خوب اون میگه احتیاجی به دوست نداره.
ولی من متوجه شدم خلا عاطفی که داره باعث وابستگی او به یک شخص شده و خیلی نگرانش هستم،از طرفی او نمی خواد این مسئله را قبول کنه و همین باعث اختلاف ما شده.
حالا من مانده ام چه کنم؟نه می توانم نسبت به دوستم بی خیال شوم و نه او دیگر تمایلی به ادامه ی این دوستی داره.خوب می فرمایید او را رها کنم و رابطه را قطع کنم.من میترسم خداوند راضی به این کار نباشد و با خود می گم شاید خدا من را سر راهش قرار داده تا به او کمکی کنم!واقعا خودم هم گیجم نمی دونم چه تصمیمی بگیرم.