افزودن دیدگاه

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: بچه مسلمون با دوستش قهر نمیکنه!

موضوع قصه: قهر و آشتی
 
حوریا پیش دبستانی بود. اون چند تا دوست خوب مثل خودش، توی پیش دبستانی پیدا کرده بود که اتفاقا خونه هاشون هم نزدیک خونه حوریا بود. در واقع هم محله ای بودن. 
یه روزِ آخر هفته که پیش دبستانی تعطیل بود؛ حوریا با بی حوصلگی اومد و کنار مامانش نشست. 
مامان حوریا که متوجه شد، دخترش مثل همیشه پرنشاط نیست، نگاهی بهش انداخت و پرسید: دخترِ مهربونِ من چرا اینقدر بی حال و کسله؟
حوریا در حالی که شونه اش و بالا می انداخت، با بی حوصلگی گفت: نمیدونم....یعنی میدونم اما چاره ای ندارم...
مامانش گفت: خب دلیلش رو به من بگو، شاید بتونم کمکت کنم...
حوریا گفت: راستشو بخوای مامان! من دیروز با ریحانه و مهدیه قهر کردم!
مامانش با ناراحتی پرسید: آخه چرا دخترم؟ 
مگه بچه مسلمون با دوستاش قهر میکنه؟! 
مگه تو نمیدونی که یکی از بهترین کارها، توی دنیا دوستیه؟! 
حوریا گفت: مامان من خودم هم پشیمونم؛ ولی نمیدونم چیکار کنم... دلم براشون تنگ شده... دلم میخواست الان پیش دوستام بودم و باهاشون بازی میکردم... .
مامان گفت: خب اینکه ناراحتی نداره...روز شنبه دوباره دوستات رو میبینی و ازشون عذر خواهی میکنی... .
حوریا گفت: تا روز شنبه...اما من دوست داشتم الان... هیچی اصلا ولش کن... .
بعد هم با ناراحتی پاشد و رفت توی اتاقش....
مامان حوریا یه چند لحظه ای آروم همونجا نشست و بعد مثل اینکه فکری به ذهنش برسه با خوشحالی گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت...
از طرفی حوریا خانوم، غمگین و ناراحت توی اتاقش نشسته بود و داشت با عروسکش درد و دل میکرد...
اون به عروسکش میگفت: کاش الان من پیش دوستام بودم و بابت رفتار دیروزم ازشون عذر خواهی می کردم... کاش میتونستم بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم.... اصلا کاش الان پیشم بودن و باهم دیگه خاله بازی می کردیم... .
یهو یه صدایی از پشت سر حوریا گفت: ولی ما الان پیشت هستیم ....
حوریا با سرعت برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد و از دیدن دوستاش به شدت شوکه شد... .
دوستای حوریا از دیدن قیافه متعجب حوریا خندشون گرفت... 
مهدیه گفت: چیه دختر، چرا چشمات گرد شده؟
حوریا که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و چی بگه، گفت آخه شما... اینجا... .
ریحانه گفت: تعجب نکن عزیزم؛ مامانت زنگ زد و ما رو به صرف یه عصرانه دعوت کرد، ما هم پذیرفتیم  و فورا اومدیم... .
حوریا گفت: واقعا ازتون ممنونم... راستش من باید از شما بابت رفتار بد دیروزم عذر خواهی کنم... امیدوارم منو ببخشید... . مهدیه گفت: ایرادی نداره عزیزم، مهم اینه که ما الان پیش هم هستیم..
در همین لحظه مامان حوریا با سینی چای و بیسکویت خونگی وارد اتاق حوریا شد وگفت به به! میبنم که جمعتون جمعه...
حوریا گفت: بله مامان خانوم! فقط گلمون کم بود که شما اضافه شدید... بعد پرید بغل مامانش و گفت ممنون مامانی که دوستامو دعوت کردی... هم تو بهترین مامان دنیایی ..هم دوستام بهترین دوستای دنیان... .
بعد مامان یک کمی پیش بچه ها نشست و گفت:
دخترای گلم؛ خدا تو قرآنش گفته : آدمهای مؤمن با همدیگه مثل برادرند، یعنی همیشه باید با هم آشتی و دوست باشند.(۱) 
دخترهای خوشگلم؛ خدا خواسته که مؤمنها با هم مهربون باشند.(٢)
شما هم از این به بعد با هم مثل خواهر، مهربون باشید، مباد دیگه با هم قهر کنید!!!!

اون روز بچه ها به هم قول دادند که دیگه باهم قهر نکنند و همیشه دوست بمونند. اونروز حسابی با هم بازی کردند و بهشون خوش گذشت. حوریا هم با همه وجودش احساس خوشحالی کرد...

نویسنده : یک دوست خوب مجازی با نام کاربری کنیزالزهراء.(بنده به درخواست ایشون تطبیق قرآن و یکسری تغییرات رو اعمال کردم).

تاریخ قصه: تابستان ۱٣٩۵
________________________
۱. إِنَّمَا المُؤمِنونَ إِخوَةٌ فَأَصلِحوا بَينَ أَخَوَيكُم (حجرات،۱۰)
2. رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ (فتح، ٢٩) 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 10 =
*****