افزودن دیدگاه

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: گمشدن آقابزرگ  

موضوع قصه: زمانی که گم می شویم، باید از پلیس کمک بگیریم

یکی بود یکی نبود... یه آقا پسر خوب و مودبی بود به اسم ایلیا که با مامان و بابا و آبجی کوچولوش زندگی میکرد...

شغل بابای ایلیا جوری بود که در ماه چند روزش رو به مأموریت میرفت و خونه نمی اومد....توی اون چند روز مسئولیت بعضی از کارها و خریدهای خونه میفتاد گردن آقا ایلیا...مثل خرید نون... سبزی... میوه...

یه روز بعد از ظهر مامانش بهش یه مقداری پول داد و گفت: ایلیا مادر؛ برو چند تا نون و یه قوطی رب گوجه و یه بسته ماکارونی بگیر...
ایلیا هم چشمی گفت و رفت خرید...
اون روز هوا یه کم سرد بود... بخاطر همین خیابون خلوت تر از روزهای قبل بود ...
ایلیا بابا بزرگ دوستش، محمد رو دید که چند بار تا آخر کوچه هی میرفت و برمیگشت...
اول یه کم تعجب کرد؛ ولی بعد با خودش گفت حتما بابابزرگ محمد، منتظر کسیه... بعد راه خودش رو ادامه داد و رفت...
وقتی خرید ایلیا تقریبا تموم شد، متوجه شد که آقا بزرگ هنوز همونجا مونده و با ناراحتی سرش رو به دیوار تکیه داده...
ایلیا کنجکاو شد و رفت جلو و خیلی مؤدبانه گفت: سلام آقابزرگ... 
آقابزرگ نگاه مهربونی به ایلیا کرد و گفت: سلام پسر گلم...
ایلیا گفت: منم ایلیا، دوست محمد؛ نوه شما... ببخشید که این سوالو میپرسم؛ ولی راستش من نیم ساعته می بینم که شما اینجا ایستادید... اگه مشکلی براتون پیش اومده بگید. شاید من بتونم کمکتون کنم!
آقابزرگ یه نگاهی به اطراف کرد و بعد آروم تو گوش ایلیا گفت که راستش رو بخوای من آدرس خونمون رو فراموش کردم....ایلیا با شنیدن این حرف، یادش اومد که محمد گفته بود که بابابزرگش مشکل فراموشی داره... 
بعد لبخندی زد و گفت: آقا بزرگ؛ محمد نوه شما، همسایه ماست؛ من میتونم شما رو راهنمایی کنم که خونه محمد برید و اگه بخواهید تا خونه محمد شما رو همراهی میکنم.
آقابزرگ با حالت غصه داری گفت: ولی من میخوام برم خونه خودم، مامان بزرگ محمد؛ مریضه و توی خونه تنهاست... اومدم داروهاشو بگیرم که راه خونه رو گم کردم. حالا بگو ببینم میتونی کمکم کنی؟
ایلیا گفت: پلیس حتما میتونه کمکتون کنه و منم هرکاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. آقابزرگ نگران نباش، همین حوالی یه چهار راه هست که همیشه پلیس راهنمایی سر نبشش ایستاده... من به اون میگم که به شما کمک کنه....
بعد ایلیا و آقابزرگ پیش پلیس رفتند و ایلیا به پلیس ماجرا رو گفت...
پلیس از آقابزرگ پرسید: سلام بابا! برای شروع به من بگید اسمتون چیه؟ اسمتون که یادتون هست... 
آقابزرگ گفت: آره پسرم. اسمم علی محمودیه ...
پلیس گفت: خب آقای محمودی، موبایل، همراتون هست؟
آقابزرگ گفت: نه فراموش کردم؛ نیاوردم.
پلیس گفت: اگه موبایل همراهتون بود؛ می تونستیم با یکی از فرزندانتون تماس بگیریم که بیان دنبالتون. ولی حالا اشکالی نداره، لطفا بگید کدوم محله می نشینید؟ اسم کوچه تون یادتون هست؟ از اطراف خونتون هر چیزی که یادتون هست؛ بفرمایید؟ 
آقابزرگ یه کم فکر کرد و گفت: فقط یادم میاد که نزدیکای خونمون یه نونوایی هست. 
من اومدم چند تا نون خریدمو بعد رفتم داروخانه. از داروخانه که اومدم بیرون؛ نمیدونم چی شد که از اینجا سر درآوردم ....
پلیس گفت: خب این خیلی نشونه خوبیه؛ این اطراف حداقل سه، چهار تا نونوایی هست... ولی از نون سنگکهایی که دست شماست، معلومه که خونه شما حوالی نون سنگکیه! 
آقا بزرگ گفت: آره نون سنگک پخت میکنه...چه نون سنگک هایی هم میپزه!
ایلیا با خوشحالی گفت: خب آقابزرگ، منم دارم میرم نون سنگکی... شما هم میتونید همراه من بیایید...
آقابزرگ گفت: احسنت بر شما؛ آقا پسر ... 
بعد ایلیا دست بابابزرگ محمد رو گرفت و گفت: بیا بریم آقابزرگ... 
آقا بزرگ با خوشحالی دست ایلیا رو گرفت و با هم رفتند سمت نان سنگکی...
بعداز گذشتن از چهار راه و طی کردن یه مسیر کوتاه، رسیدن به نان سنگکی ...
آقابزرگ تا نون سنگکی رو دید؛ یهو همه چیز یادش اومد و گفت: عه اون در سفیده خونه منه. حالا یادم اومد....
ایلیا خوشحال شد و گفت: خدا رو شکر که یادتون اومد؛ پس منم برم نونم رو بخرم...
آقابزرگ خم شد و پیشونی ایلیا رو بوسید و گفت: الهی پیر شی پسرم... گفتی تو دوست محمد، نوه منی؟
ایلیا لبخندی زد و گفت: آره آقابزرگ؛ من دوست محمدم. 
آقا بزرگ گفت: خیلی ازت ممنونم. واقعا کمک بزرگی بهم کردی...
ایلیا گفت: نه آقابزرگ؛ کار خاصی نکردم... 
ولی هر وقت راهتونو گم کردین سریع یه پلیس اون حوالی پیدا کنید و از پلیس کمک بخواهید... ما به کمک پلیس خونه شما رو پیدا کردیم... 
آقابزرگ گفت: بله، درسته؛ ولی اگه تو نبودی من هنوزم همونجا ایستاده بودم... .
ایلیا گفت: خدا گفته: همانطور که خدا به تو نیکی کرده، تو هم به دیگران نیکی کن.(۱) منم مثل شما یک دفعه گم شدم و به کمک پلیس، راهم رو پیدا کردم. و امروز که دیدم شما هم مثل اونروز من راهتونو گم کردین، تصمیم گرفتم به شما کمک کنم.
آقابزرگ گفت: آفرین بر تو که به دستورات و راهنمایی های قرآن عمل می کنی، و کارهای خوب رو زودتر از دیگران انجام میدی.(٢)
چه دوست خوب و مؤمنی داره نوه من! باید به محمد هم احسنت بگم که با تو دوست شده. 
بعد ایلیا گفت: خواهش میکنم. و از آقابزرگ خداحافظی کرد و رفت سمت نونوایی دوتا نون سنگک گرفت راهی خونه شد.. درحالیکه از ته دل بابت کمک کردن به بابابزرگ محمد خوشحال بود...

با همفکری کنیزالزهرا 

تاریخ قصه: ۱٣٩۵

یاعلی

____________________
۱. وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ (قصص، ٧٧)
٢. اشاره با آیه "فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَات" (بقره، ۱۴٨)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****