بابام خیلی اعصبانیه

12:04 - 1401/09/07

ببخشید من بابام خیلی اعصبانیه نمی ذاره برم جایی هروقت می خوام جایی بمونم دعوام می کنه حتی خیلی هم بد دهنه چه کار کنم دیگه کلافه شدم دیگه نمی تونم تحمل کنم من فقط۱۲ سالمه و یک دخترم واقعا واسم خیلی سخته که نمی تونم آزاد باشم ولی بابام با اون یکی آبجیم که فقط ۸ سالشه خیلی خوبه و باهم خیلی خوبن بابام تا حالا آبجیم رو دعوا نکرده من حرسم میاد و هر روز دارم گریه می کنم دیگه مو هام سفید شده چه کار کنم ؟

انجمن‌ها: 
http://btid.org/node/222286
تصویر روئین تن مهدی

سلام خدمت شما خواهر گرامی

از ارتباط شما و درد دل شما که ناشی از اعتماد شما به مجموعه ماست خرسندیم.

سوال فرمودید که پدرتون بعضی مواقع شما رو محدود می کنه، و از این محدودیت ناراضی هستید و گاهی ناراحتی شما به حدی است که گریه می کنید، تا کمی تخلیه بشید. شرایط شما رو درک می کنم بخصوص اینکه در دوران نوجوانی هستید و بیش از پیش فکر می کنید باید مستقل باشید و آزادانه تصمیم بگیرید.

اما چیزی که بنده در صددش هستم اینه که می خوام یه زاویه دید دیگه ای بروی شما باز کنم، که فکر نکنید این قضیه همه اش تاریکه و تبعیضه و محدودیت. جنبه های دیگری هم هست که اگر خودتون بزرگتر که شدید و چه بسا یک تصوری از مادر بودن خودتون در آینده داشته باشید، و خودتون رو جای والدین خود قرار بدید شاید تا حدودی به این نحوه واکنش بابا، چراغ سبز نشون بدید. و ایشون رو تایید کنید.

یادم میاد وقتی کوچیک بودم و مریض می شدم، و مامان و بابا منو با هزار ترفند به دکتر میبردن تا دکتر بهم آمپول بزنه، با خودم می گفتم که مامان و باباهای من چقدر بی رحمند که حاضرند زیر دست دکتر، زار بزنم و گریه کنم و درد بکشم. بعدا که بزرگ شدم و دیدم بازتر شد، فهمیدم اتفاقا دل رحمی مامان و بابا باعث شده که من رو با ترفندهای جورواجور پیش دکتر ببرند. دل رحمی مامان و بابا باعث شده که زیر دست دکتر حتی زار بزنم و گریه کنم. چون زاویه دید من با اونا کلا فرق می کرد. من فقط درد و سوزش آمپول رو میدیدم، اما اونا سلامتی و خوبی من رو می خواستن. نگاه کوتاه من به قضیه، باعث شده بود که فقط و فقط به سوزش و درد آمپول فکر کنم نه چیزی فراتر از اون. و بخاطر همین همیشه با رفتن به دکتر مخالفت شدید داشتم.

اما بزرگتر که شدم، و منفعتها و مصلحتها رو دیدم، دیگه خودم با پای خودم پیش دکتر می رفتم، راحتی و آرامش خودم رو با سوزش جای آمپول بهم میزدم ، اما در عوض سلامتی و خواب راحت رو برای خودم می خریدم.

حتی الان که بزرگ شدم بازم فرزند بابامم، می دونم بابا تجربه هایی دارن که من که الان حدودا 40 سالمه ندارن. پس سعی می کنم احترام تجربه های اونا رو داشته باشم. مامان و باباها روزگار رو چشیدن، راه و چاههایی که روزگار ممکنه جلو پای فرزندان بزاره رو می دونن.
حالا از شما می خوام با این نگاه به قضیه نگاه کنید. درسته که پدر مهربون شما با آمپولِ محدودیت ممکنه کمی از آزادی شما رو بگیره، اما پشت این محدودیت اون آرامش و سلامتی هستش که دوست داره کماکان برای شما محفوظ بمونه. هر چند ایشون به شما اطمینان داره، اما به روزگار اطمینان نداره که ممکنه در خارج خونه برا دختر نازنینش چه اتفاقاتی ممکنه بیفته

پدر مهربون شما هم شما رو دوست داره و هم خواهر شما رو . اما تفاوت سنی شما با خواهر شما باعث شده این دوستی رو برای شما در قالب محدودیت اما برای خواهر شما با بگو  و بخند . اما بهر حال هر دوی شما رو دوست داره. خواهر شما هم که به این سن رسید همین برخوردی رو باهاش خواهد داشت که الان با شما داره.
البته این حق رو به شما می دم که همونطور که با خواهر شما بگو بخند داره، باید با شما هم همین کار رو بکنه، بگه، بخنده، جوک بگه، بازی و شوخی کنه. که شما مؤدبانه می تونید این خواسته تون رو ازش داشته باشید. با هم بیرون برید، گردش برید و دید و بازدید داشته باشید و ...

که در صورت تمایل می تونید کانال یا سایت ما رو به بابا جون معرفی کنید تا با ما مکاتبه کنه، تا بگیم دختر شما هم یه سری نیازهایی داره که باید بهش توجه بشه

بازم ممنونم از اینکه با ما مکاتبه کردید

همیشه خوش و خرم باشید