خائنین تو خانواده ما جمع شدن !!

00:19 - 1398/05/22

سلام من 15 سالم هست پسر هستم .

وقتی که بنده 12-11 سالم بود ، مادرم با یک خانم متاهل دوست شد که همسن خواهر خودم بود یعنی 20 سال و اینا. اینا باهم رفت و آمد شدیدی داشتن و ایشون حتی خونه ی ماهم میومد. بعد از مدتی متوجه شدم اون خانم با یه آقا که مثلا بهش میگیم پدرم دوست شدن و بعد از چندوقت خانم از شوهرش طلاق گرفتن.
من زیاد جزئیات رو خاطرم نیست فقط میدونم وقتی به خودم اومدم که یه روز اواسط تابستون عمه ام داشت با خواهرم حرف میزد و خواهرم گفتش که نمیدونی دائمیه یا موقت؟
و بله،انشالله که این خدا جوونای شمارو هم به همدیگه برسونه، پدر بنده که بجای پدر اون خانم بود رفته بود و صیغه اش کرده بود.برای من نه پدرم اهمیتی داشت نه اون خانم چراکه کلا رفتار و اخلاقیاتش ثبات نداره و من از بچگی یاد گرفتم بهش کاری نداشته باشم و زنده بودن و نبودنش واسم فرقی نداره چه برسه به اینکه مثل یک پدر دوسش داشته باشم،اما خواهرم بسیار به این آقا وابسته است و وقتی این خبر رو شنید خیلی برای پدرش ناراحت شد.و این وسط مادر بدبخت من موند که پدر و مادرش با ازدواج اجباری، و فک و فامیلش با فشار روانی برای بچه دار شدن زندگیش رو تباه کردن و الان این سوهان روح بهش خیانت کرده بود.
نکته ی جالب اینجاست که هرچقد هم خواهر و برادرا و رفقاش باهاش صحبت میکردن ایشون بازم اصرار داشت که کار اشتباهی نکرده و راضی نمیشد اون خانمو طلاق بدش. اما بالاخره با کلی آشوب و رفتارهای دراماتیک طلاق انجام دادن و ایشون با کمال پررویی به ما به چشم مقصر نگاه میکرد انگار که ما چیزی به اسم خانواده رو زیر پاهامون لگد کرده بودیم تا نیازهای جنسی ذهن مریضمون رو ارضا بکنیم.
هیچوقت اینو یادم نمیره که چندوقت بعد مادرم ناراحت و عصبانی بود و داشت با کسی حرف میزد و بهش گفت "فکر کرده من از این کارا بلد نیستم؟منم نشونش میدم" این بار بشینه و تماشا کنه منم بلدم و زیادهم طول نکشید تا متوجه منظورش بشم !
توی اون سال تحصیلی من خودم تحت فشار شدیدی بودم که بتونم به سمپاد وارد بشم و فشار روانی یک خانواده ی سمی که انگار هرچی خائن بود توش جمع شدن هم همه چیزو بدتر میکرد. من وارد سمپاد شدم ، این خانواده هم خیلی بیشتر از معنای خانواده فاصله گرفت و فقط یک سال بعد بنده دچار اختلال افسردگی حاد شدم و از تمام دنیا دست کشیدم و منتظر مرگ بودم،هیچ چیز نمیخوردم بجز آبی که همراه قرص های ضد افسردگی اسکیزوفرنی و این چیزا بود، و توی این معرکه یعنی درست در مرکز معرکه دوست جدیدی به جمع خیانتکاران طلایی پیوست که ایشون هم سنش به سی سال نمیرسید این بار نوبت مادرم بود.
اما این یکی یه پسر جوان بود که دوست دخترش گویا دوسش نداشته و انگار شکست عشقی میخوره و یکراست میاد مادر من رو پیدا میکنه از کجا و با کدوم واسطه و معرف حتی خدا هم نمیدونه.
من هرروز ساعت دو از مدرسه برمیگشتم توی رختخواب تا با خوابیدن از واقعیت و عذاب فرار بکنم اما این جا خنده دار میشه که مادرم دقیقا توی اتاق کناریِ من مینشست و ساعتها با این رفیقمون- که من بهش میگم دوست پسر مامان- حرف های عاشقانه و جنسی میزد و گاهی حرف های خنده دار میزد و میخندیدن ، حدس هم میزنم ایشون حس شوخ طبعی خوبی داشته چون مادر من خیلی کم به چیزهای خنده دار توجه میکنه. این خیانت به اینجا ختم نمیشد رفت و آمد های مادرم هم مشکوک شده بود و یه بار رفتم سر گوشی مامانم دیدم نوشته بودن که امروز خیلی بهمون خوش گذشت و حتی درباره رابطه جنسی شون هم صحبت کرده بودن . حالم خیلی بد شد
حالا فرض بفرمایید یک بچه ی دوازده ساله با بیماری روانی در حد نگران کننده و 0% زندگی سالم اولین کسیه که از بین اینهمه آدم متوجه دوست پسر مامانش میشه و میره همه چیزو میفهمه و هنوز هیشکی هیچی نمیدونه. اون اقا که خواهرم بهش میگه پدر واسه من اصلا مهم نبود زنده بودن و نبودنش واسه من مهم نبود ولی من اونموقع که خیانت مادرم رو هم متوجه شدم فهمیدم که الان نه مادرم برام مهمه و نه دوست پسرش.و وقتی به خواهرم راجع به این موضوع گفتم باورش نمیشد .
وقتی که همسن و سالهای بنده داشتن مدال میگرفتن و ساز چند میلیونی میزدن و کمربند مشکی و دان دو میگرفتن،من سه بار خودکشی کرده بودم،تمام بدنم رو زخم زده بودم و خیلی بهتر، دیگه حتی گریزی از واقعیت هم نداشتم چون اضطراب شدیدی هم دچارم شد که شبا هم اجازه نمیداد بخوابم.و همه ی اینا به خاطر خانواده ای بود که من در انتخابش حتی یک هزارم درصد هم نقش نداشتم.
الان وقت زیادی از آخرین حالت افسردگی بنده نمیگذره اما دیگه قرص مصرف نمیکنم و به زندگی برگشتم. بله این چیزیه که باید باشه اما اینطور نیست
الان من میدونم که میخوام چیکار بکنم و میدونم که دوست ندارم بازنده باشم اما از نظر سیستم خانواده ی بنده این خواسته ی گستاخانه ایه که کسی بخواد چیزی بیشتر از یک پشت کنکوری و کارمند دولت باشه و این افراد سمی هنوز هم از رفتار های نامتعارف و آزار دهنده شون دست نکشیدن و مدام مزاحم و مانع تلاش من برای رسیدن به اهدافم میشن.
به نظر من اگه خانواده ی بدی داشته باشی نباید دیگه حتی به خوب شدن رفتارشون فکر هم بکنی فقط باید اون محیط ناسالم رو ترک بکنی و سعی کنی زندگی شرافتمندانه و انسانی داشته باشی درست برعکس اونا. و این جمله دلیل نوشتن این انشای الکترونیکیه چون من میخوام بدونم وقتیکه هیچ پشتوانه یا حمایت یا مدرک یا کلا هیچ چیزی ندارم چطوری میتونم از این خانواده جدا بشم و خودم زندگی بکنم؟
بنده از خیلی وقت پیش زبان انگلیسی میخوندم و حالا میخوام بعنوان مدرس وارد یه آموزشگاه بشم اما خواهرم میگه من کارای زیادی میخوام انجام بدم و مدرسه و امتحانات هم هستن و اگه بتونم کارهم بکنم پول زیادی گیرم نمیاد فوقش 200 تومن. اما من نمیخوام اینطوری زندگی بکنم چون این اصلا زندگی نیست ، غرق شدن در باتلاق مشکلات جنسی و زناشویی مادر و پدریه که هیچ آموزشی ندیدن و نه تنها زندگی خودشون بلکه زندگی بچه ها و شرکای خیانتشون رو هم خراب کردن. زندگی من هم توی چندسال آینده بعنوان یک بزرگسال واقعی شکل میگیره و اگه این فرصت رو از دست بدم به جرات میتونم بگم که همه چیزو از دست میدم.
اگه پیشنهاد یا راهنمایی داشته باشین واقعا ازتون ممنون میشم. .

-------------------------------------

کاربران محترم مي‌توانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: http://www.btid.org/fa/forums
همچنين مي‌توانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: http://www.btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران مي‌توانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي را که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگه‌دارند و به آن استناد کنند و همچنين نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: www.btid.org/fa/user/register

http://btid.org/node/145421

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 5 =
*****
تصویر mostafavi
نویسنده mostafavi در

با سلام به شما کاربر محترم

شرایط فعلی شما و وضعیتی که برای خانواده پیش اومده رو درک می کنیم ولی شاید نتونیم به درستی بعضی از اتفاقاتی که در خانواده شما توسط اعضای اصلی خانواده تون اتفاق افتاده درک کنیم؛ چرا که رفتارهای اونها توجیه بردار نیست ولی اینکه چگونه پازل این اتفاقات در کنار هم چیده شده تا اینکه پدر یا مادر دست به  چنین رفتارهایی بزنند، چندان برای ما مشخص نیست و علیرغم اینکه متن شیوایی رو نوشتید، ولی به عنوان یه مشاور نمیشه ابتدا به ساکن کسی رو قضاوت کرد، بلکه لازم گفته ها و حرفهای پدر و مادرتون هم شنیده بشه تا این پازل ناقص تکمیل بشه.

اینکه در چنین شرایطی یک خشم ابراز نشده ای نسبت به پدرتون و احیانا مادرتون به خاطر این خطاهایی که داشتند دارید و به خاطر همین ها چند بار دچار افسردگی و خودکشی شدید یا  رو درک میکنیم. شاید هرکس دیگری هم که جای شما بود این فشارها رو نمی تونست تحمل کند. اشاره کردید مدتی رو به خاطر افسردگی قرص مصرف میکردید، آیا این قرصها رو با نظارت پزشک مصرف کردید؟ آیا به مشاور یا روانشناس مراجعه کردید؟ 

اگر تا به حال به مرکز مشاوره ای مراجعه نکردید و سرخود قرص می کردید، در این زمینه هشدار میدم که مبادا سرخود قرصی رو مصرف کنید. مضاف براینکه با توجه به شرایط خانوادگی تون حتما زیر نظر یک مشاور یا روانشناس باشید. چرا که حجم انبوهی از فشارهای روانی که شما رو تحت تاثیر قرار داده اون هم برای یه نوجوون 15 ساله که در اوج فشارهای مربوط به نوجوونی است، لازمه که یه مشاور در کنارش باشد تا به عنوان یه دوست بزرگتر بتونه در شرایط سخت باهاش همفکری کنه و مشکلات خانواده کمترین تاثیر رو روی خودش بگذاره.

درباره اصلاح خانواده تون نمی تونم نظر بدم؛ چرا که تا خود خانواده نخوان که تغییر کنند وضعیت تغییر چندانی نخواهد کرد، اما درباره وضعیت شما و اینکه فضای خانواده کمتر روی شما تاثیر منفی بگذارد، توصیه اکید می کنم که حتما به یک مشاور در این زمینه مراجعه کنید تا حداقل مشاور با کسب شناخت حضوری از شما، از مشکلات بعدی که ممکن است در آینده باهاش روبه رو بشید پیشگیری کنه و به نوعی واکسینه کنه و آمادگی لازم برای ورود به زندگی بهتر رو داشته باشید.

اینکه علیرغم این مشکلات تلاش می کنید خودتون رو پیدا کنید و از این وضعیت خلاصی پیدا کنید رو متوجه میشیم ولی همواره توصیه می کنم که هر تصمیمی که می گیرید برای آینده خود، تبعاتی داره و ممکن است نقاط قوتی داشته باشه و نقاط ضعف. البته معمولا افراد وقتی از یک تصمیمی خوششون بیاد کمتر به نقطه ضعف تصمیمشون توجه می کنند و بعدا دچار مشکل میشند و ناامیدی سراغشون میاد. ولی شما بهخ عنوان یه نوجوان15 ساله که امید زیاد برای آینده خودت داری، بهتره هر تصمیمی رو که میخوای بگیری یه مشاور خوب درکنارت داشته باشی که با همفکری اون بتونی بهترین تصمیم با کمترین خطرات رو بگیری و آینده روشنی رو برای خودت ایجاد کنی.

موفق باشید.   

تصویر یک خسته
نویسنده یک خسته در

خیلی ناراحت شدم خیییلی همین

تصویر آبانی
نویسنده آبانی در

واقعاتحت تاثیر قرار گرفتم . جسارتا حس کردم اغراق کردید از بس واسم غیرقابل باوره.متاسفانه همچی شرایطی هس

نه تنها در مورد شما بلکه خیلیا تو همچین وضعی هستن. اینکه شما تصمیم گرفتید سالم زندگی کنید واقعا جای تحسین

داره و نشان درک و شعور بالای شماست.در مورد پدر و مادرتون بگم که بهرحال پدر مادر شما هستن. اگه فرد مسن

و ریش سفیدی تو فامیل دارین که ممکنه پدر مادرتون از اون حرف شنوی دارن کاش همون موقع که خیانت اونهارو

میدیدین به اون فرد میگفتید تاباهاشون حرف بزنه هرچند انگار واقعا کار از نصیحت گذشته بود.

شما پاکی خودتونو نگه دارین وقتی درک شما از زندگی فرق میکنه اونو به مرحله عمل برسونید.تو این راه

حتما خدا هم کمکتون میکنه.انشالا مشکلات زندگیتون حل بشه و خوشبخت بشید