داستان یک شکست عاشقانه

17:40 - 1393/08/05

سلام و خسته نباشيد نميدونم چجوری شروع کنم و برای همین سوال کردن و پست کردن بسیار مشکل و گیج کننده است . 

حدود 2 سال پیش با اقا پسری آشنا شدم به قصد ازدواج که شرایط بگونه ای رقم خورد که وصال ممکن نشد شروع این آشنایی به خاطر علاقه و اصرار ایشون بود و من هم بعد از مدتی با وجود اینکه اینگونه روابط و صحبت با پسر برام سخت بود قبول کردم ایشون هم چنین بود اما قصدشون خیر بود طاقت اذیت کردن و اشک کسی نداشتم گرچه اولش چند بار گفتم نه و جواب ندادم اما مداومت بر خواسته شون نه گفتن رو برام سخت کرد

البته تا قبل از ایشون اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و برام دور از تصور بود یجورایی بچه بودم و به اینکه ناراحت شد یا نه دقت نمیکردم و یا خودم یا خانواده رد میکردن تا در مورد ایشون که منم افتادم تو سراشیبی عشق و نزول تا قبل از این اتفاق اگر دوستان بهم ميگفتن بزرگترین گناهی که کردی چیه و جواب میدادم نگاهی بهم میکردن و ميگفتن تو خیلی پاستوریزه ای اینو گفتم تا بگم عشق جدا از خاطرات خوب و خاصش خیلی صدمات جسمی و روحی و افت ایمان بهم وارد کرد و من از خودم دور شدم از همه گرچه منظورم عشق قبل از ازدواجه اونم تنها و بدون اطلاع خانواده اوایل آشنایی میخواستیم بگیم اما اینکه یکم آشنا بشیم بعد بگیم همانا و نگفتن همانا.

هيچوقت فکر نمیکرد خانوادش با نظرش مخالفت کنند این بود که خودش زودتر علاقشو بیان کرد و اصرار و ابراز عشق که کاش نکرده بود منم بی تجربه و نادون بعد از آشنایی مون با خانواده مطرح کرد اما با مخالفت روبرو شد و نمیخواست من بدونم تا راضیشون کنه حس کردم ازش خواستم بهم بگه و وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم باورم نميشد اینجوری بشه بسیار سخت بود منم دیگه بهش علاقه داشتم بسیار زیاد چندبار ازم خواست به خانوادم بگم تا راهی پیدا کنیم اما نتونستم دوست داشتم زمانی بگم که خانوادش موافق باشن و راضی باشن به این ازدواج.

چی باید میگفتم اون نگران و من آشفته نمیخواستم بدونن چه خطایی کردم. ازم انتظار نمیرفت ابدا. گرچه اصلا نفهميدم چجوری اتفاق افتاد وگذر زمان بسیار سریع شده بود و امیدی نبود هر کاری کرد نشد ناراحتی قهر مسافرت سکوت..نشد مادر تهدید به عاق کرد و مابقی دعوا تا حال مادر بد شد و بردن بیمارستان گرچه راضی نبودم و خواستم ادامه نده خودش فوق العاده به پدر و مادرش احترام میذاشت هر روز عبای پدرشو اتو ميزد و تو کاری خونه و آشپزی کمک کار مادر. سه برادر و یه خواهر. فرزند دوم بود و برادر بزرگش با عشق در دوره دانشجویی وبدون رضایتشون ازدواج کرده بود و عروس مطابق میلشون نبود...

شاید حق داشتن... من شیرازی بودم و اون تهرانی و کمتر از دو سال ازم کوچکتر بود اوایل من نمیدونستم سنشون و فکرشو نمیکردم کوچکتر باشن ایشون میدونستن اما جوری به من جواب دادن که من فکر کردم بزرگترن هر دو دانشجوی فوق و از خانواده مذهبی..مداحی هم میکرد و سید...پدرشون آخوند بودن و من از عروس اولشون هم بزرگترم گرچه من سنم کمتر میزنه و هر کسی منو دیده نزدیک به نود درصد سن منو باور نکردن. باز خواستگارایی که داشتم که ازم کوچکتر بودن یا 4 سال یا دوسال. مثلا محل کارم خواستگاری داشتم 4 سال کوچکتر بود که خانوادم رد کردن البته نه فقط بخاطر سن..منم که اون موقع ازدواج رو جدی نمیگرفتم و رد کردنش برام مهم نبود یا با مشاوری که از این اتفاق صحبت کردم و گفتم برا دوستم رخ داده حدس زد که نمیخوام بگم خودم و گفت اگه این ماجرا برا خودتون هست اما نمیگید باید بگم اصلا سنتون بهتون نمياد و مشکلی نیس حتی خواست شماره بدم تا صحبت کنه اما ندادم حس بدی پیدا میکردم یجورایی تحمیل کردن گرچه از دل اون خبر داشتم اما دوست نداشتم اينارو گفتم بگم اینکه سنم کمتر بزنه برام قطعی شده بود البته الان دیگه پیر شدم تا اینکه جدا شدیم اما چه جدایی دو یا سه روز بعد طاقت نبود نميشد ایشون برمیگشتن و گاهی هم پیش ميومد من، چون دیگه ماه ها میگذشت و دیگه سخت تر..واقعا میسوختم شدم لاغر و مردنی هر بار میگفتیم اینبار دیگه خدا خودش کمک کنه و فراموش کنیم اما باز نشد باز سخت دوست نداشتیم حالا که گفتن ازدواج هرگز، با هم صحبت کنیم عذاب وجدان از گناه خیلی سخت هس اینکه شاهد نزولت باشی و کاری هم عملا ازت نیاد خیلی سخته.

واقعا نميشد بارها جنگیدیم نتونستیم روسیام تا اینکه بعد از 15 ماه خانوادش فهمیدن که من هنوز وجود دارم و رفتن دختری رو براش نشون کردن و سریع عقد کردن پدرش وقتی ایشون ميگن خواستگاری نميام عصبانی ميشن که ما گفتیم میایم زشته بیا بریم تو هیچی نگو و برمیگردیم اما مادرش همون بار اول همه چی رو تموم کرد مادرش بهش گفته بود که تو نیاز به ازدواج داری که هنوز دنبال اون هستی زن برات بگیریم درست ميشی و علاقه هم بوجود میاد و تو نمیفهمی کارت غلطه و اون بچه دار نميشه و سنش بالاس من 26 سالم بود.

.حتی نیومدن منو ببینن اما متاسفانه همه عیب هام رو یکجا جمع کردن به عمرم انقد از خودم متنفر نشده بودم از ظاهرم از همه چی آدمی نبودم که ضعیف باشم مثلا بگم زشتم یا زیبام؟ معمولی بودم و شکر راضی..اما بعدش تاحدی حساس شده بودم و ضعیف گرچه هيچوقت منو ندیده بودن فقط یه عکس با چادر که من به سختی دادم و سر تا پا سیاه پوشیده بودم و اصلا فکر نمیکردم که به ظاهرم تو اون عکس دقت کنم بی تجربه بودم البته مرتب بودم اما مثه یه دختر با ابروهای دس نزده و... من فقط تصورم دیدن من بود نه زیبایی من... چقد احمق بودم مادرش گفته بود زشته سنش بالا میزنه اولین بار بود که تو زندگیم خیلی بد شکستم اینکارو از طریق واسطه شنیدم وقتی قهر کرده بودن رفته بودن برای اولین بار شب جای دیگه خوابیده بودن و منم بعدش فهمیدم البته خدا پدر و مادرشونو حفظ کنه سرپرست هستن و نگران تو مراسم خواستگاری تلفنش روشن بود انگار تو کما بودیم و بعد صدای شادی و خنده شون رو شنیدم میگفت دعا کن التماس میکرد اما دیگه تموم شد خاموش کردم و رفتم که برم برای همیشه.

تا اینکه حدود 2 ماه بعد برگشت با گریه و التماس و تعریف کرد که از یه هفته بعد از مراسم دنبال طلاق و خیلی حالش بد بود و زیر نظر مشاور که مشاور شرایطو میبینن ميگن بهتره جدا بشن گرچه خیلی اشتباه کرده اما انقد روحش خراب بود که کسی کاریش نداشت و خود دختر هم تاحدی در جریان اتفاقات و جدایی رو قبول کرد و از لطف خدا شکر دختر خانم انگار کسی رو میخواسته که خانوادش قبول نمیکردن اما الان خانوادش راضی شدن شکرخدا وگرنه اون دختر.....

حالا من خودم روحیه ندارم ایشون هم از من بدتر نه حوصله پیام داریم نه حرف گرچه ممکن هست خیلی زیاد که عمرم کوتاه باشه قلبم بخاطر فشارهایی که تحمل کردم وضعش خرابه و اینکه مریض بد بشم سرکوفت بشنوم و یا بمیرم یه شکست دیگه تجربه کنه و سرکوفت بشنوه حالا من چکنم ازدواج برام خیلی سخت شده اما بهش علاقه دارم حضورش هر چند کم برام کفایته از طرفی طاقت این حالشو ندارم خودم هم توان و روحیه قبل رو ندارم جوریکه بنظر سنگدل میرسم اما واقعا روحم مرده و خستم خواست بفرسته باهام قرار مدار بزارن اما قسمش دادم که نیان من حوصله جنگ با خانوادمو ندارم گرچه حرف بزنم شاید اذیتم نکنن اما نمیتونم دلم ميخواد باشه اما کم تا مدتی بگذره بهتر که شدیم بعد خدا خواست حرفش زده بشه اما میخواد شروع کنه من بهش گفتم نه اما فکر میکنه دلمو زده درحالیکه من توان ازدواج و درگیری ندارم یه آدم دیگه شده ضعیف و منزوی فقط با من حرف میزنه اونم کم خیلی کم چون حوصله نداریم اما علاقه هس

حالا چکنم واقعا راهی هست؟ دکتر اعصاب هم رفتم اما چندتا قرص که خوردم حالمو بد کرد همه رو ریختم دور بهش ميگم بریم تا بعد میگه نه اشک میریزه اینجوری نبود لعنت به عشق و جدایی منم شب و روز نداشتم دیگه بیشتر شبیه مرده هام تا زنده ها دیگه همه چی برام عينه هم شده چی بگم حرف نزدم حالا که زدم، شد طومار...شرمندم خدا به همه کمک کنه ان شاء الله... ممنون التماس دعا

http://btid.org/node/43796

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 4 =
*****
تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

سلام وقت بخیر خسته نباشید من با ی دختر افغانی دوست شدم تاریخ 18/3/1398 خیلی خیلی عاشق من بود الان از من دل کنده و من شدید عاشق و دلبسته اش شدم الان چیکار کنم لطفا راهنماییم کنید واقعا خیلی حالم بده دچار افسردگی شدم دیشب اومد تو خواب تا صبح نتونستم بخابم الآنم من دارم التماسش میکنم بمونه اما واقعا ب من بی احترامی می‌کنه فقط جواب پیام وات ساپ میده جواب تلفن اصلا نمی‌ده 

تصویر پروا
نویسنده پروا در

دورت بگردم میدونم از نظر روحی روانی داغون شدی درکتم میکنم ,اما قوی باش بسم الله بگو :دوباره خودتو بساز هیچ داروی شمییایی اشتفاده نکن  توخونه نباش باشگاه برو جاهایی ک ب روحیت نشاط بده در کل رو خودت کار کن ,جوری باش ک افکار منفی ازت فرار کنن خوب ک شدی برای آیندت تصمیم درست بگیر. خانوادتو در جریان (موضوع این اقا)قراربده از همه مهمتر هر کاری کردی با نظر مشاوره محترم باشه .موفق باشی خواهرم

تصویر رهگذر.
نویسنده رهگذر. در

سلام علیکم

شما اگه ازدواج نکنی با ایشون احتمالا مشکلاتت بیشتر هم بشه..

شما دو تا راه که بیشتر ندارید

یا همینجوری دور موندنه که اگه هم ازدواج کنید که نمیتونید با کس دیگه ازدواج کنید به سرنوشت همون دختر که مدتی در عقد سید شما بوده گرفتار خواهید شد.

و یا اینکه توکل کنید و تلاشتون رو بکنید که مقدمات خواستگاری جور بشه و ازدواج کنید.

ولی دقیقا متوجه نشدم مادر اون پسر میخواد با شما ازدواج کنه یا خود پسر .مادرش نپسندیده که نپسندیده.مادر پسر که حق دخالت در چنین مسائلی رو نداره.گویا تمام موانع شما مادر ایشونه اما نکته ای رو  میخوام عرض کنم.این عشق و علاقه ی  شما بالاخره همیشه نخواهد ماند.و خیلی زمان نمیبره که برای هم عادی میشید .که این البته اشکال کار نیست اما اگه مادر اون پسر تا این حد به زندگی پسرش نفوذ داره که به اجبار براش زن میگیره و نمیذاره با  دختری که خودش نپسندیده ازدواج کنه اگه سر حال بدی پسرش کوتاه بیاد و از شما خواستگاری کنه بعدش براتون داستان درست میکنه.

ظاهر ماجرا اینه که مادر پسر مخالفه و به نظر یه مشکل فقط که اگه راضی بشه دیگه حله ولی اینطور نیست.این اقا پسر شما هنوز نمیتونه زندگی مستقلی رو اداره کنه .اگه ان شاالله مقدمات جور شد و خواستن بیان خواستگاری شما از پسر بخواه حتما بدون اطلاع مادرش بره پیش یه مشاور و ماجرای شدت نفوذ مادرش در زندگیش رو توضیح بده و از مشاور کمک بگیره برای حل مساله.اگه بیان خواستگاری و شما هم خانواده رو راضی کنی و ازدواج هم سر بگیره با توجه به ماجرایی که تعریف کردید این مادر شوهر نمیذاره شما زندگیتون رو بکنید .نه بخاطر اینکه از شما خوشش نمیاد.این بحث اصلا به کنار .ولی تربیتش جوری بوده که پسرش انقدر مردانگی نداره که بگه من فلان دختر رو نمیخوام و بزور بردنش خواستگاری از اون طرف هم سر ماجرای شما به این حالو روز افتاده ولی انقدر جنم نداره که خودش پاشه بیاد خواستگاری و منتظره مادرش براش تصمیم بگیره معلومه از پس مشکلات زندگیش بر نمیاد و مادرش باید زندگی مشترکش رو جهت بده .و این اصلا خوب نیست.بنا بر این شما مشکل سنت رو فراموش کن مشکل نپسندیدن مادر پسره رو هم فراموش کن.اگه نمیتونی از این رابطه خارج بشی که من فکر نمیکنم الان کار درستی باشه که بخوای جدا بشی از رابطه.بله اول نباید وارد میشدی ولی گذشته.و شرایط شما خاصه.یعنی به جایی کشیده که دیگه برگشتن خودکشی محسوب میشه.به هر حال دو تا چالش مهم داری .اول رضایت خانواده و خاصه پدرتونه.که نه با ناراحتی که با توجه با فرهنگ خانوادگیتون به نوعی ماجرای حال خودتون و ماوقع رو به پدر اطلاع بدید و رضایتش رو بگیرید.اگه رضایت داد که فبها اگه نه توسط مادر یا خواهر یا عمه خلاصه کسی واسطه پیدا کنید که حال شما رو برای پدر شرح بدن و پدر توجیه بشه که بعیده بیدلیل مخالفت کنه.مشکل سن جدی نیست خیلی.و چالش دوم که چه بسا مهمتر هم باشه مشکل خود پسر هستش.تا وقتی اطمینان پیدا نکردید که ایشون توان اداره ی زندگی خصوصی خودش رو پیدا کرده صبر کنید اگه نتونست این مردانگی را بدست بیاره اصلا به خانواده ی خودتون اطلاع ندید و به هر قیمتی شده یجور از رابطه خارج بشید.

یکی از نشانه هاش اینه نقش مادرش رو در زندگی خصوصیش مشخص کرده باشه.یعنی هیچ نقشی برای مادرش قائل نباشه.بدون تعارف مادر شوهری که در زندگی خصوصی پسرش میتونه دخالت کنه اون پسر باید فعلا پیش پدر مادرش بخوابه نه با دختر مردم.موضوع خیلی جدیه مبادا تا حل نشدن این مطلب اقدامی بکنید که با این اوصاف رفتن خونه ی بخت همان و خدای نکرده برگشتنتون همان خواهد بود.همه ی احساسهای عاشقانه تون رو بذارید کنار .یوقت نگید بخاطر عشقم تحمل میکنم.چون سال بعدش شما خودت رو در برابر دخالت های یک مادر شوهر خودخواه خواهی دیدید که همسر شما مثل بچه ها مطیع مادرشه و شما یه بار به مادر شوهرت بدو بیراه میگی یبار به شوهرت یبارم به خودت که چرا با یه کسی ازدواج کردی که هنوز مرد نشده.عشق هر قدر قوی باشه تا یک سال پریده.این رو یک اصل در نظر بگیرید که در سرتار جهان همینه .البته عشق خواهد بود ولی نه این عشق فعلی یه عشق متعادل که هیچ شباهتی به حالا نداره که اونم وقتی خواهد بود که یه مرد با یه زن زندگی کنه نه یطرف زن باشه و طرف دیگه بچه که تحت امر مادرش هستش.

خوشبخت باشید و پایدار

تصویر غریبه
نویسنده غریبه در

سلام من نامزد کردم چند وقته ولی خیلی باهم بحث میکنیم روزی نیست ک بحث نکنیم همیشع ی چیزی میگه منم ک ناراحت میشم میگه دنبال بهونه ی واقعن خسته شدم  نمیدونم چیکار کنم بفکر جدایی افتاد اما بازم نمیتونم کمکم کنید 

تصویر 压力大
نویسنده 压力大 در

امید وارم خدا بهت کمک کنه❤️

تصویر یه آدم ناخواسته
نویسنده یه آدم ناخواسته در

بنظرم اصلا به آدمی که فقط بخاطر بچه دار شدن میخواست بهت نزدیک بشه نمون. عقلت رو به احساست قالب کن. ببین نمیدونم اصلا میخونی این نظر رو یا نه. نمیدونم اصلا کسی براش مهم هست یا نه. ولی تنها چیزی که من از زندگی یاد گرفتم این بود که اگر مهربون و ساده باشی همیشه تنها میمونی و هرگز کسی قدرت رو نخواهد دونست... مهم نیست چقدر تلاش کنی، نمیتونی دیگرا رو تغییر بدی... مگر اینکه خودت رو تغییر بدی. تو هم از خودت شروع کن. یک خونه جدا از ئالدینت بخر و زندگی مستقل شروع بکن. دوستای جدید پیدا بکن و هرگز منتظر کسی نباش تا با اسب سفیدش بیاد و خوشحالت بکنه. خودت اسب سیاهت رو زین بکن و از تک تک چیزهای کوچیک این دنیا لذت ببر. ولی اشتباه من رو نکن و خود واقعیت رو به دیگران نشون نده. خودت باش و به هیچکس نگو، مسافرت بروو و به هیچکس نگو ، خوشحال و خوشبخت باش و هیچکس نگو چون آدم ها چیزهای قشنگ رو خراب میکنن. شاید بگی دارم شعار میگم ولی من خودم افسردگی حاد داشتم و الان هم دارم ولی خوب کمتر شده. میتونی اگر بخوای. هرگز ناامید نشو. اون بیرو حدود 4 میلیارد آدم وجود دارده. برو و یکیشون رو انتخاب کن. نزار کسی انتخابت کنه وگرنه دوباره اینطور میشه. برات بهترین ها رو آرزو دارم عزیزم.

;)

تصویر یه آدم ناخواسته
نویسنده یه آدم ناخواسته در

م

تصویر حسین تقیلو
نویسنده حسین تقیلو در

سلام خوبین 

ببخشید من حدود ۸ ماه میشه با دختری آشـناشدم تو مجازی اشنا شدیم ایشون دختری هسش ک مثل بقیه نیسن این گاهن میگ قول میدم تنهات نذارم ولی ممکنه بذاره زیر قولش از ازین قولا خیلی بهم دادن

بعدش بهم خیلی میگ تو عشق اول اخری منی

بنظر شما موندنیه

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

آشنایی مجازی به درد نمیخوره

چند سالته؟

تصویر مهدی
نویسنده مهدی در

سلام وقت شما بخــیر

تصویر ع
نویسنده ع در

سلام باران جان من بعدالان این پست ودیدم متاسف شدم قضیه ت چی شد

کسی ازباران خبر داره؟

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

باران جان

الان دوتا هم بچه داره فکر کنم

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

امید به زندگی وهرچه که در زندگی رخ میدهد قسمت وسرنوشت است وکسی نمی تواند جلوی سرنوشت رابگیرد.

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

بخش عظیمی از سرونشت رو خودمون رقم میزنیم

تصویر فاطمه زهرا68

سلام باران عزیز

نمی دونم قصه زندگیو منو یادت هست یا نه. عزیزم من نمی تونم راهنماییت کنم چرا که خودم انقد درگیر مشکلات زندگی هستم ک ذهنم از کار افتاده فقط اومدم اینو بت بگم خیلیا زندگیشون خیلی خیلی بدتره مشکلات خیلی بیشتری دارن عزیزم جسم سالمی که خدا بهت داده رو ازش محافظت کن که خیلیا بخاطر سالم نبودن دارن نابود میشن. بارانم دیروز بعد تحمل 10 ماه از عشقم خاستم که دیگه هیچ ارتباطی بینمون نباشه و حالا ک یکروز از این جدایی میگذره میبینم چقد سخته تحمل کردن و ساکت موندن. التماس دعا

تصویر هانا
نویسنده هانا در

خیلییییییییییییی سخته واقعا ... بمیرم برا جوونامون که جوونیشون داره برا آرزوهای مامان باباها تباه  میشهsad

خونواده ها خیلی اشتباه کردن ولی شما دوتا هم بی تقصیر نبودید چرا انقد طولانیش کردید چرا تحمل نکردید دوریو تا این قضیه تموم بشه کاش زودتر مشورت میکردی نه الان که اینهمه خودتونو اذیت کردید الان حاله هردوتون انقد خرابه که ازدواجم شادتون نمیکنه خدا بهتون صبر بده یه چند وقت صبر کنید تا حاله هردوتون خوب بشه شما هم با قرص خودتو آروم نکن چیزای دیگه ای هم هست قرص تاثیره بدی داره عوارضم داره بهتره پیش روانشناس برید نه روانپزشک اینهمه توی استرسو تنش بودید باید سعی کنید آرامش پیدا کنید یه چند وقت بهتره از چیزایی که آزارتون میده دور باشید مطالبه غمگین نخونید رو درو دیواره اتاقت جملاته امید وار کننده بنویس مسافرت برید پیاده روی کنید صبحا برید استخر کتابای خوب  بخونید انقدم به سنتون فکر نکنید نگید پیر شدم  ازدواجم مطمئن باش بهترین موقعیت برات پیش میاد نگران نباش شما جوونید هر کسی تو زندگیش یه دوره سختو میگذرونه خیلیا بدتر از اینارو گذروندن خودتو باور داشته باش تو که ایرادی نداری خب اون مادره مشکل داشته بعضیا هر کمبودی و عقده ای دارن برا پسراشون میخوان جبران کنن تقصیره شما نیست که ...یکم که به خودت وقت بدی و به زندگیت و خودت برسی حالت خوب میشه از این حالته دلمردگیم بیرون میای میتونی بهتر تصمیم بگیری اونم همینطور بلاخره چیزیه که پیش اومده و تموم شده با غصه خوردن که درست نمیشه با روش درست حاله خودتونو خوب کنید دوباره این ناراحتیارو هم طولانیش نکنید الانم که وضعیت نرمال شده شما اون دوره پر استرسو ناراحتیو گذروندید دیگه وقتشه از اول شروع کنید و درست تصمیم بگیرید

تصویر یکی از آدمای روی زمین

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام!

راستی پستی که براتون گذاشته بودم، پاک شده. خواستم ببینم خودتون پاکش کردین یا کار پشتیبان سایت بود؟!!

تصویر باران
نویسنده باران در

سلام
بنده پاک نکردم
کامنت هایی که آدرس ایمیل نوشته بشه پاک میشه
التماس دعا

تصویر یکی از آدمای روی زمین

مجدد بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دونستم. قانون جالبیه! موردی هم نداره. اتفاقاً بازدارنده و احیاناً تا حدی لازمه. خودم هم سختم بود ایمیلم رو بذارم تو معرض دید بقیه.

به هر حال قصد بنده کمک به شما و اون برادرمون بود. حالا اینکه اون کامنت قبلی رو خوندید یا نه ... نمی دونم. ایشون (مشاور مسائل جوونا) امام جماعت یه مسجد تو شرق تهران هستند، مشورت رایگانم می دن. بسیار هم تو کارشون واردن ... اطلاعات و راهنمائی هاشونم تو این حوزه منطقی و قابل قبوله. اگه اهل صداقت هستن و روشون میشه همه چیزی رو که بین شما و ایشون بوده و هست با حاج آقا مطرح کنن، اطلاع بدید آدرس دقیقتر بدم. اینجوری دیگه ایمیل هم نمی خواد که محدودیت داشته باشم.

در ضمن شما شکست عاشقانه نخوردید ... بیشتر اشتباه کردید که اونم قابل جبرانه، چیزی که اکثر جوونا چند بار در مورد مسائل مختلف مرتکبش می شن تا با بالا و پائین های زندگی آشنا بشن. (یکیش خود من!) با این حال نگران نباشید، انشاءالله درست میشه (منظورم اینه که عاقبت به خیر میشید.) اینم بگم اینکه شما مریض بشید و ... نه خدا رو خوش میاد، نه بنده های خدا رو (منظورم خونواده شماست.) پس مراقبت از خودتون رو امری شخصی تلقی نکنید.

محتاج دعا، والسلام

تصویر mahseta
نویسنده mahseta در

همه گفتنی ها رو اقای امین و خانوم سروناز گفتن 

عزیزم به نظر من دردسرهای این ازدواج خیلیییی زیاده مامانش به شما گفته سنش بالاس!!! فک میکنی از فردای عروسی اینا رو بهت نمیگه؟ با این حال روحیت تحملش رو داری؟ میدونی ممکنه این اقا یه مدت بعد از ازدواج همون حرف های مامانش رو تکرار کنه یا توی دلخوری هایی که پیش میاد طرف اونا رو بگیره  ؟ از نظر روحی تحمل شنیدن این حرفا رو از زبون اون اقا داری؟؟ متاسفانه باید بگم این برای خیلیا پیش میاد 

 

تصویر باران
نویسنده باران در

سلام
ممنون از همه شما بزرگواران و مشاور گرامی
در نقطه ای که الان ایستادم نميدونم چه کاری کنم و درواقع دست من یجورایی بسته شده
قدرت انجام کار ازم گرفته شده
ایشون نمیخوان جدایی تا اینکه شرایطی فراهم بشه بتونن اقدام کنن
منم نمیخوام اما مجبور شم جدا میشم مثه قبل البته خیلی از نظر روحی و جسمی آسیب بهم وارد شد. دلم ميخواد با عزت باشم نه اویزون
یجورایی شخصیت بنده رو شناخت دارن البته حرفم به معنای ساز مخالف نیس یعنی اگر خانوادش منو پذیرن اما دوسم هم نداشته باشن من سعی میکنم که کم کم درست بشه من خودش برام مهمه در کنار احترام به خانواده. من دوس ندارم که بخاطر من بحث بشه اما چکنم اگه پیش اومد چکنم
دعاتونو خیلی لازم دارم آرامش صبر ایمان سلامتی
ممنون

تصویر نگار۴۳

سوالی ازتون داشتم :

  عشق چیست؟ آیا هر خواستنی و کشش قلبی عشق نام دارد؟ 

دوست عزیز منو بخاطر صراحت کلامم ببخش ولی این سرگذشتی که من از شما خوندم رنگ و بویی از عشق نداشت نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت وابستگی عاطفی و یا شیدایی و .... ولی از همه جوانان عزیز خواهش می کنم اسم هر دوست داشتنی از سر عادت رو عشق نزارن.تو اگه عاشق اون پسر بودی هیچوقت گلایه نمی کردی ، هیچوقت نمی گفتی خسته ام ، غمگینم ، هیچوقت سوختن خودتو نمی دیدی ، اصلا خودتو هیچوقت نمیدیدی . پس با شرمندگی باید عرض کنم این عشق نیست این یک کشش قلبی اونم بواسطه کشش غریزه و تمایل به جنس مخالف هست . 

عشق مرد راه می خواد با ادعای غاشقی نمی توان اسم خود را لیلی یا مجنون کرد باید مجنون باشی تا قدر لیلی را بفهمی .

دوست عزیزم با واقعیت زندگیت زندگی کن نه با رویاهات.

تصویر باران
نویسنده باران در

سلام نگار جان
دنبال تعریف عشق نباشید چون نشانه هاش هست که وجودشو اثبات میکنه
گرچه بله شاید عادت و دلبستگی
من عاشق نیستم درست الان در حال حاضر مریضم دیگه توضیح دادن هم برام سخته خیلی سخت خیلی سخت
عشق از نظر من زیبا نیست خواستنی نیست البته عشقی که در مسیر زندگی بوجود میاد رو نمیگم حالت خودم رو میگم
شما نوشیدی ان شاء الله هیچکس درک نکنه که درک کردنش مستلزم تجربه هس
من کشیدم من خیلی تحلیل رفتم بخاطر خود خوری زیاد و اینکه نمیخواستم اون ذره ای کاری انجام بده که برام بشه عذاب وجدان
گرچه من گناه زیاد کردم زیاد
اما دوست نداشتم مادری رو رنج بدم دوست نداشتم خانواده ای رو متشنج کنم گرچه حقم حذف شدن نبود من کامل بیان نکردم
بعد از جدا شدن خیلی از دوستان تاحدی میدونن من چقدر اذیت شدم اصلا قابل توضیح نیس اصلا اصلا براهمین نوشتن سخته
حرف زدن آسونه اما کشیدن اما سوختن سخته جانم
من برای علاقم حرمت قايلم برای ایشون برای خونوادشون من با وجودم رسیدم به اینکه علاقه من عشقه چون نبودش و خاطرش برام گرون تموم شد خیلی گرون
اما بمیرم هم گله ای نیس من فکر کنم شما فکر کردین من شاکی ام نه ناراحتی من جنسش چیز دیگس
نمیتونم درست توضیح بدم اما اینو بدون که من علاقم بهش کم نشده و نمیشه اون همیشه برای من عزيزه
چه باشه چه نباشه
من توانایی فکری و روحی ندارم که بخوام الان کاری کنم چون میدونم خراب میکنم الان هم که محرمه و بعد هم صفر
و درواقع ایشون سعی دارن شرایط رو درست کنن چون من واقعا کاری ازم نمياد هرچند که در سختی ها تنهاش نذاشتم اما این قسمت من دستم بستس
من ازدواج برام شیرین نیس دیگه
من اگه شرایط ازدواج با ایشون فراهم نشه ترجیح میدم مجرد بمونم هم خودم نمیتونم بپذیرم و زن زندگی باشم و هم از جانب آقا درست نميدونم که زندگی شیرینشو ازش بگیرم
حالا عشق چه معنای حقیقی داره نمیدونم
ممنون نگار جان

تصویر نگار۴۳

باران عزیزم ، حرفاتو چندبار خوندم  .حتی توی نوشته هاتم میشد دردو رنجی را که کشیدی حس کرد . ولی هنوزم سر حرفم هستم عشق نیست .

می دونی چرا ؟

چون عشق به انسان نیروی جنگیدن و مبارزه میده ، عشق شعف و شور می بخشه، یه عاشق حتی در هجران وقتی میسوزه  بازم شعف و نشاط داره  چون اونو یاد محبوبشم راضی می کنه. این چه جور عشقیه که از دوتا جوون دوتا آدم افسرده و مریض ساخته؟ پارادوکس !!!!

درد و رنج عشق شیرینه ، سوختنش خواستنیه، حتی هجرانش . خوشبحالت اگه عاشق بشی چون بنظر من قلبی که پذیرای عشق باشه یه قلبه بزرگه و خدا توی قلبهای کوچیک و دنیایی نمی گنجه.

باران دوست عزیز و مودبم  ، اگه معتقدی عشقه پس یاعلی نشون بده نیروی معجزه گر عشقو ، از پیله ی  تاریک غم و افسردگی بیا بیرون . اینو بدون محصول عشق آرامش روحه و آرامش روح یعنی سلامت جسم .  وقتی هردوتون به آرامش جسم وروح رسیدید بهتر و عاقلانه هم می تونید موانع را از سر راه بردارید  البته با توکل بخدا .

 

تصویر نسیم - جبرائیل

سلام خواهر خوب
حالا که سر خانوادش به سنگ خورده بهترین وقت ازدواجه
معطل نکن و با عشقت زندگی کن
بذار بیاد خواستگاری

تصویر نرگس 72

ولی من با نظر شما مخالفم

بدون رضایت خانواده ها و هم چنین جدا نشدن پسر اصلا این کار عاقبت خوبی نداره ...

و حتی ممکنه خانواده ی پسر بعد از ازدواج تو زندگیشون دخالت کنند و حتی ایشون رو اذیت کنند..

عشق و علاقه بعد از مدتی فروکش میکنه ... مهم درست بودن انتخابه

و هم چنین کوچک تر بودن پسر هم ممکنه بعدا خیلی بیشتر بهشون ضربه بزنه

عاقلانه انتخاب کنید عاشقانه زندگی کنید ...

درضمن سن شما در عرف ازدواج های الان بالا نیست که مادر پسر این حرف رو زدن ...

 

تصویر IMAN
نویسنده IMAN در

ای روزگار . 

داستان غم انگیزی بود . 

اما مهربونی دخترا تمومی نداره . تا کی سوختن در راه عشق ؟ 

دو تا راه داری . یا به دلت بها بده برو ازدواج کن و زندگی پر از سرکوفت از مادر شوهر و خانوادشو به جون بخر ولی خب کنار مردی باش که عاشقشی 

یا عقلتو به کار بنداز و بگو نه و خودتو با دلتو خلاص کن 

راه دوم رو معلومه گوش نمی کنی پس اگه خواستی راه اولو گوش کنی مصمم باش و به جز اون پسر به هیچ مشکل و حرف ها و تمسخر ها و مزخرفات و اراجیف بقیه نیندیش 

بیخیال بقیه . 

عشق جز دردسر چیزی نداره . عشق مثل سرطانه هیچ درمان قطعی نداره .

تصویر سروناز20

سلام داستان ناراحت کنده ای بود اما در پس همین ناراحتی کلی نکته وجود داره ..

راستش من که این آقا پسر رو نمیشناسم اما کاملا مشخصه که ایشون از همون ابنتدا راه غلطی رو در پیش گرفته به خصوص در ابراز علاقه به شما و ریشه همه این مشکلات ومخالفت ها همین جاس ...

اما یه نکته ی هست که بیشتر جلب توجه میکنه این که این آقا علی رغم علاقش به شما واداعایی که داشته نتونسته جلوی خانوادش بایسته وحتی تن به ازدواجی داده اصلا دلش باهاش نبوه(اونجا که شب عروسیش به شما زنگ زده).. واین یعنی استقلال لازم رو  توی زندگیش (نه حتی تو ازدواج ) نداره یا هنوز نداره......!!

حالا اینم به کنار ..مادرش الان با شما مخالف هست و به نظر هم مخالفت خیلی زیاده .. جوری که برا یان که شما رو از سر پسرش بندازه رفته و دختری رو به پسرش تحمیل کرده..؟ تازه با اون حرفی که درمورد بچه دار نشده شما زده معلومه اصلا آدم خوش فکر ی نیست .و از جانب شما احساس خطر میکنه بعیدم نیست طلاق پسرشو از سر شو ندیده باشه و الان کینه این طلاقم باید به همه ذهنیت های این خانم اضافه کنید ...

حالا خودتون میدونید ..من جای شما بودم اصلا وابدا بهش فکرم نمیکردم چون اولا شان من دختر خیلی بالاتر از اینه آماجح تهمت ها و بی احترام های افرادی بشم که نه منو دیدن ونه هیچ شناختی از زندگیم وهویتم دارن...

حق من بالاتر از اینه که با پسری زندگی کنم که هنوز براش باید خانوادش تصمیم بگیرن ...

شان من بالاتر از این که با هر کسی که از راه رسید و اداعای عشق کرد زندگی کنم...

دوست عزیزم .. شما هم اشتباه کردی ولی بدون سهم اون آقا خیلی بیشتر از شما بوده چون با ندونم کاریش شما رو تو این اوضاع قرار داده . .. گاهی ادم خوبه اینقدر مهربون نباشه .. الان شما باید به فکر خودت باشی و دلت برای خودت بسوزه چون شما دختری .. و حساس تر و پسری که اینو نفهمیده به شما ظلم کرده نه این که شما بهش ظلم کرده باشی با جواب رد ....یکم خواهش میکنم به خودت فکر کن ..تا کی دلسوزی .. تا این جااومدی و داری حالا سلامتی رو میدی ... ببین برای چی به اینجا رسیدی و تاکی قراره نقش یه قربانی رو بازی کنی ...

خواهشا اینقدر دلسوز دیگران نباشید ..دلسوز خودتون باشید که به اینجا رسیدید...

تصویر نسیم - جبرائیل

با نظر شما بطور کلی کاملا موافقم
اما الان بحث موردی هست و باید دقت کنیم این خانم باران عزیز عاشق هستند و عشق دو طرفه وجود داره
کاملا موافقم که پسره باید استقلال بیشتری داشته باشه
اما اینو میشه صحبت کرد

تصویر مهسا
نویسنده مهسا در

سروناز خانوم من بعضی نظراتتون رو تو پستهای مختلف خوندم به نظرم خیلی منطقی و دلسوزانه مینوسید و بیشتر از این خوشم میاد که شأن یک دختر رو همیشه در نظر دارید و اجازه نمیدید به هر دلیلی زیزپاگذاشته بشه

واقعا بهتون تبریک میگم بخاطر طرز فکرتون

تصویر جعفر اسدی

سلام ابجی

نظر بسیار منطقی و پخته ای دادی

تصویر سروناز20

ممنونم عزیزم ..لطف داری شما ...blush

تصویر حلما
نویسنده حلما در

ای خدا مشکل همه ی جوونارو حل کنcryingcryingcrying

تصویر حلما
نویسنده حلما در

ببخش آبجی.sad

انقد ذهنم درگیر مشکلاتمه که نمیدونم چی بگمcrying

انشالله مشکلت هرچه زودتر حل بشه.و دلت آروم بگیره عزیزم.

دوستان خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی برام دعاکنیدcryingcryingcrying

 

تصویر hadiis
نویسنده hadiis در

سلام باران جان من حالا حالاها قصد اومدن و نظر دادن نداشتم ولی اینو که دیدم دلم نذاشتwinkپس بگو چرا هی ابری هستی و می باری :( درد عشقی کشیدم که مپرس...ما یه جورایی تجربه مون شبیه همه منم سوختم بااین تفاوت که فهمیدم عشق نبود سراب بود خودمو نجات دادم رهاش کردم ولی تو هنوز داری دست و پا میزنی وقتی بیفتی تو باتلاق هرچی بیشتر دست وپا بزنی بیشتر فرو میری خدا میدونه چقدرررررر حالتو می فهمم سخته خیلی سختsad خدا لعنت کنه کسایی رو که احساس و دل واسشون کشکه چه دختر چه پسر! هرکی با دل کسی بازی میکنه بویی از انسانیت نبرده مگه آدم کشتن فقط به نابود کردن جسم طرفه؟؟؟؟ گاهی بعضیا روح آدما رو میکشن! درد روحی بدتر از درد جسمیه...باران جان بهترین کار و عاقلانه ترین کار توی این شرایط فقط و فقط اینه رهاش کن ادامه ش به نفعت نیست عزیزمن اگه اون واقعا دلش باتو بود نهایتش این بود قید خانواده شو میزد می اومد سمت تو! یا نه اصلا رای خانواده شو عوض میکرد نه اینکه به این سادگی تسلیم خواسته هاشون بشه 2سال اختلاف چیزی نیست که بخوان واسه اون مخالفت کنن  ولی بازم اگه واسه خودت دلیل میاری واسه اتمام حجت بادلت یه فرصت کوتاه بده که البته باکمال تاسف مطمئنم چیزی تغییر نمیکنه ولی واسه اینکه دیگه دلت دنبال بهونه نگرده بهش فرصت کمی بده بعد دیگه پا بزار رو دلت اولش سخته ولی بعدش حالت کم کم خوب میشه الان فکر میکنی کسی مثل اون نیست  مثل اون دیگه پیدا نمیشه اما بعدها می فهمی در اشتباه بودی!!! رهاش کن و گرنه فقط عمرتو هدر دادی و خودتو اذیت کردی اونم سر هیچی!!! من بعد اینکه تصمیم گرفتم  راهمو ازش جداکنم و واسه همیشه فراموشش کنم تایه هفته عین مرده ها شده بودم بعدش رفتم مسافرت فراموشش کنمبا دوستام برنامه میزاشتم بریم بیرون میرفتم کلاس حتی کلاسای دوستامم میرفتم سرم گرم بشه تمام وقتمو پرکرده بودم یادم بره اما حتی موقع چای خوردنم یادش میفتادم چه برسه به گوش دادن اهنگ یا خوندن متن و یاحتی اس عاشقونه من داشتم می مردم ولی میدونستم به این رسیده بودم باید تحمل کنم باید بمیرم تا دوباره زنده بشم و زندگی کنم تحمل کردم صبوری کردم زمان همه چیزو درست کرد الان دیگه روزی هزار بار خدارو شکر میکنم که کارمون به ازدواج نکشید وگرنه مطمئنم الان تو این سن باید یه دختر مطلقه بودم واقعا هیچ کار خدا بی حکمت نیست.....

 

 

 

 

 

 

تصویر مهسا
نویسنده مهسا در

سلام باران عزیزم

واقعا نمیدونم چی بگم . صورتم خیس از اشک شده خیلی سخته و چقدر اذیت شدی عزیزم

چقدر دلم برای اون آقا سوخت و افسوس خوردم برای خانوادش که چرا چنین اشتباهی در حق فرزندشون کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

عزیزم کی هست که شکست عاشقانه نداشته باشه هرکسی یه جوری از خدا کمک بخواه که فراموش کنی و خاطرات تلخت رو از یاد ببری

 از امام حسین(ع) میخوام کمکت کنه

یاعلی

تصویر یاسمین زهرا

به نام خدا

سلام باران عزیزم 

هر کس از دردهایت بی خبر باشد ..هر کس از رنج هایت و گریه های شبانه ات بی خبر باشد من که خوب باخبرم از دردهای پنهایی ات عزیزکم شاید اگر نبود دردی مشترک من هرگز به این سطح از همدلی با تو نمی رسیدم 

اما 

عزیزتر از جانم 

تفاوت نمی کند خوب و بد هم ندارد، خاصیت خاطره این است، وقتی به یادش می آوری دلت می گیرد، آخر هر خاطره ایی غمی در دلش نهان دارد، وقتی می اید چنگ می زند حمله می کند مثل قوم مغول ویران می کند.

بهم می ریزدت، دلتنگ می شوی، بگذار دلت گاهی بگیرد چشمت گاهی بگرید اصلا دلی که تنگ و گشاد نشود، دل نیست، سنگ می‌شود سفت می شود.

چشمی که اشک نریزد، خشک می شود خشن می شود، نگذار دردش را فرو بخورد. عادت نکنی به قورت دادن بغضت، زندگی است دیگر. همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست همه سازهایش کوک نیست باید یاد گرفت با هر سازش رقصید حتی با ناکوک ترین ناکوکش،

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوک را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد، به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند، به این سالها که به سرعت برق گذشتند، به جوانی که رفت، میانسالی که می رود،

حواست باشد به کوتاهی زندگی، به تابستانی که رفت ، زمستانی که دارد تمام می شود کم کم، ریز ریز، آرام آرام، نم نمک...

زندگی به همین آسانی می گذرد. ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است، بدون ابر بدون بارندگی. هر جور که باشی می گذرد، روزها را دریاب. نگران هم نباش روزگار یادت می دهد با ناکوک ترین سازش چطور برقصی...

بارانم این ها را که نوشتم just for you بودااااا تو که از دردها و غم های این روزهایم آگاهی ... منی که همدرد و هم زبانتم 

خواهرم باید گذاشت و گذشت ..چون چاره ای جز این نمانده ..روزگار غریبی ست نازنین غریــــــــــــــــــــــــــــــبindecision

اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک فاقض حاجاتیcrying

تصویر نرگس 72

سلام باران جان

الان باید مسیر زندگیت رو عوض کنی اون آقا به درد شما نمیخوره حداقل تا وقتی که هنوز جدانشده و خانوادش هم راضی نیستن... بهترین کار اینه که با کمک خدا دوباره زندگیت رو بدون عشق به اون آقا سپری کنی و از خدا کمک بخوای

مذهبی بودن به این چیزها نیست متاسفانه امروزه بیشتر کسایی که مذهبی هستن بیشتر ادای مذهبی ها را در میارن و اون پاکی و صداقتی که باید باشه خیلی کم شده ... اون آقا نباید سنش رو مخفی می کرد و نباید عکس شما رو نشون خانوادش میداد باید اونقدر پافشاری می کرد که مادرش به دیدن شما می اومد نه اینکه با یه عکس... اینم نشونه ی سطح تفکر پایین اون خانوادس مگه میشه با یه عکس در مورد یک نفر قضاوت کرد؟ و هم چنین نباید زیر بار خواستگاری اجباری

میرفت اصلا مگه یکی از شروط عقد رضایت دو طرف نیست؟!

تنها راه رفع این مشکل نه قرص اعصابه و نه چیز دیگه ای فقط ارتباط با خدا و دعا کردن ... آرامشی که خدا میده هیچ قرص و دوایی نمیتونه بده ... شما فک کن اگه با این پسر ازدواج میکردی باید وارد این خانواده میشدی و چجوری میخواستی عقایدشون رو تحمل کنی؟ چجوری میخواستی با خانواده ی همسرت رفت وآمد کنی ؟

راه حل فقط پیش خداست و دعا کردن و البته قطع هر ارتباطی با اون آقا...

 

تصویر افسون
نویسنده افسون در

وقتی خوندم با اینکه همه چیو میدونستم اما بازم اشکام صورتمو خیس کرد...
داغ عشق سختی,ادمای عاشق زیادن اما میدونم جنی عشق بچه های اینجا حقیقی چون خیانت میبینن دم نمیزنن بی معرفتی میبینن چشماشونو میبندن ...فقط میگن خدایا عاشقشم راضیم ب رضای تو
حس و حالتو میفهمم اجی خودم کشیدم زنده ای اما هیچ حسی نداری انگار همه دنیای ادم ی رنگ میشه..
اما خواهری ,گفتی بزرگترین گناه خواهرم عشق بود اما من میگم بزرگترینن گناهت صدمه زدن ب خودتو ب بدتر کردن وضعبت قلبت مگه ن اینکه اینا دستت امانته ؟؟؟ اینجوری امانتای خدارو نگه داشتی بارانم روحت روح خداست ک دمیده شده تو جسمت روح خدا شایسته خستگی و بی حسیه ؟؟ قربون دل مهربونت بشه افسووون ,ابجیه خوشگلم ی قسمتی تو تیتراژ ماه رمضون بود خعععلی قشنگ بود میگفت ی ستاره سرد ی شب از همه جا بخدا گله کرد ی دفعه ب خودش همه چیو سپرد دیگه گریه نکرد فقط خوصله کرد...
من کوچکتر از اونم ک اینا رو بگم اما بارانی بسپار ب خودش فقط الان تا اخر محرم صفر رو خودت رو حالت کارکنه دوباره بشو باران همیشگی همون ک خدا عاشقش بود وگرنه دنیا رو برا خودش و بندش خالی نمیکرد میگن هرکه در این درگه مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند...
قربونت برم ک انقدر نظر مرده ای فقط ب خاطر اون بالا سری جان افسوون جان امام حسین بارانم قسمت میدم تو این دوماه رو خودت کار کن ک همون باران همیشگی شی بزار خدا بنازه ب بنده ای ک امتحانش میکنه اما هنوز لبخند میزنه و میگه شکرت بزار اون اقا هم با روحیه تو روحیع بگیره
هیچ کار خدا بی حکمت نیست پاشو خواهری همین الان بهش قول بده قول بده ک دوباره باران قبل شی بارانم ببار اما هیچ وقت قطع نشو خیلی ادما چشم امیذشون ب تو هست خواهرم
همه ما اینجا عاشقانه عاشقتیم پس بخاطر ابجیا و داداشات و خواهر کوچیکت افسووووون مراقب خواهر مهربونمون باش
عاشقتم خوااااهریم
التماس دعا...

تصویر یه عاشق واقعی

indecision التماس دعا indecision

چه زود دیر میشود frown

دنیای عجیبیه …

اگر یه نفر بهت خیانت کنه ازش متنفر میشی

اما اگه یه نفر به خاطر تو به یه نفر دیگه خیانت کنه

عاشقش میشی frown

بعضی چیزا مثل سراب میمونه ..... وقتی هم که بهش برسیم میفهمیم عمرمون همه اش یه تصور خام و اشتباه بوده!

ایشالله خوشبخت بشید 

یاحق

 

تصویر امین-مشاور ازدواج

سلام

بدترین حالت این است که شما به همین وضعیت ادامه دهید و نخواهید تکلیف خودتان و طرف مقابل را روشن کنید زیرا با این کار روز به روز وضعیت روحی هر دوی شما خراب تر شده و شرایط ازدواج نیز برای شما مشکل خواهد شد. لذا اگر میخواهید مشکلات روحی و حتی جسمی شما از این بیشتر نشود باید هر چه سریع تر موضع خود را مشخص کنید.

با تمام اتفاقاتی که در این مدت پیش آمده، شما هر راهی را که انتخاب کنی با مشکلاتی روبرو خواهی بود. ازدواج شما با ایشان ممکن است با سختی سازگاری و پذیرش خانواده طرف و همچنین مخالفت احتمالی پدر و مادر شما؛ بعلاوه سختی زندگی در شهری دور از محل زندگیت(البته اگر حدسم درست باشد) همراه باشد که کم مشکلاتی نیست. از طرفی رد کردن ایشان هم با سختی فراموش کردن عشقی همراه خواهد بود که خود را گرفتار آن کردید.

با این حال اگر شرایط شما برای ازدواج با فرد دیگری فراهم باشد و چنانچه در گفته هایتان گفتید انگیزه شما برای ازدواج با ایشان کم شده و به قولی راحت تر میتوانید فراموشش کنید، قطعا ازدواج با فرد دیگر، مشکلات کمتری برای شما خواهد داشت و ریسک ازدواجتان کمتر خواهد بود. شاید بگویید پس طرف که این همه سختی را به جان خریده چه میشود که در پاسخ عرض  میکنم: اولا شدت عشق و علاقه ایشان تا زمانی خواهد بود که امید رسیدن به شما را داشته باشد و وقتی ببیند رسیدن به شما ممکن نیست راحت تر میتواند شما را فراموش کند و زندگی جدید برای خودش بسازد مثلا برای اینکه این اتفاق بیفتید شما میتوانی مخالفت را به گردن خانواده ات بیندازی. میتوانی با آنها هماهنگ کنی و جریاناتی که پیش آمده را بگویی. وقتی خانواده ات از جانب خودشان مخالفت کنند، طرف از چشم شما نخواهد دید و دلش از رسیدن به شما نا امید میشود ثانیا به دلیل مشکلات به وجود آمده و رویاسازی هایی که شما و طرف مقابل در این مدت از هم داشته اید، احتمال اینکه بعد از ازدواج به مشکل بخورید وجود دارد چون نه شما و نه ایشان این انتظار که حتی به طرف مقابل کمترین بی توجهی را داشته باشید ندارید و اگر احیانا این اتفاق بیفتد که می افتد، صد برابرِ فردی که عشق قبلی نداشته ضربه میخورید. این اتفاقات کوچک کم کم چشم شما را باز کرده و ممکن است از انتخاب خود پشیمان شوید و حتی خود را بابت سختی هایی که کشیدید به شدت ملامت کنید! در حالی که اگر این ازدواج بدون عشق قبلی بود احتمال این مسئله کاهش پیدا میکرد و سازگاری طرفین بیشتر میشد. لذا اگر بعد از ازدواج خدایی نکرده چنین اتفاقی بیفتد هم برای شما سخت خواهد بود و هم برای ایشان.

اما اگر به هر دلیلی نمیتوانید این کار را بکنید، بهتر است با پیش گرفتن مسیر ازدواج، تکلیف خود را روشن کنید؛ یعنی به طرف اجازه دهید رسما از طریق خانواده اقدام به خواستگاری کند البته اگر خانواده اش راضی شده اند. منتها برای اینکه مشکلات احتمالی این ازدواج را به حداقل برسانید به این موارد توجه داشته باشید:

1- اگر فکر میکنید خانواده شما با مشکل شما منطقی برخورد میکنند بهتر است قبل از آمدن آنها مسئله را به طور سربسته به آنها بگویی چون اگر اینها را از زبان پدر و مادر طرف بشنوند حتما شکه خواهند شد. مثلا میتوانی بگویی دو سال قبل پسری از من خواستگاری کرد و از من خواست این مسئله را به شما بگویم ولی چون هنوز به خانواده اش نگفته بود من قبول نکردم. بعد که به خانواده اش گفت آنها مخالفت کردند و او را به زور به ازدواج فرد دیگری در آوردند ولی مثل اینکه زیر بار نرفته و بعد از یک هفته از او جدا شده. الان دوباره میخواهد که به خواستگاری بیاید. ممکن است خانواده ات از نحوه آشنایی شما سوال کنند که بهترین پاسخ این است که فردی را به عنوان واسطه معرفی کنید.(البته این در صورتی است که به آنها نگفته باشی وگرنه باید با روش دیگری آنها را قانع کنی)

2- چون خانواده طرف از شما تصویر مثبتی ندارند، احتمال اینکه برخورد خوبی با شما یا حتی خانواده شما نداشته باشند وجود دارد. لذا اولا باید خود را نسبت به هر برخوردی آماده کنی ثانیا قبل از آمدن آنها این موارد را غیر مستقیم به طرف گوشزد کنی مثلا بگویی به نظر من این ازدواج به صلاح نیست چون با این اتفاقات ممکن است خانواده شما برخورد خوبی نداشته باشند و این نه تنها باعث مخالفت خانواده من میشود بلکه ممکن است رابطه من با خانواده ات خراب شود و باعث مشکلی بعدی شود. بعلاوه اینکه آنها مرا به عنوان عروس خود نخواهند پذیرفت و ... . این صحبت ها باعث میشود طرف در این باره با خانواده اش صحبت کند و احتمال چنین اتفاقاتی به حداقل برسد.

3- چه قبل از آمدن آنها و چه بعد از آمدنشان باید سعی کنی خود را نسبت به این ازدواج بی تفاوت نشان دهی مخصوصا جلوی خانواده طرف. مثلا اگر خانواده اش شرطی دور از عقل و انتظار برای شما گذاشتند شما به راحتی بگو من چنین شرطی را قبول نمیکنم. به عبارتی باید تصور کنی هیچ علاقه ای به طرف نداری و او را نمیشناسی و اولین بار است که به خواستگاری شما می آیند. این برخورد نگاه خانواده اش به شما را عوض خواهد کرد چون آنها در حال حاضر فکر میکنند شما داری خودت را به پسرشان تحمیل میکنی و هر چه هست زیر سر شماست ولی وقتی ببینند اصرار بر این ازدواج از طرف شما نیست و از طرف پسرشان است نگاهشان عوض خواهد شد.

4- هر چند فکر میکنید طرف را کاملا میشناسید ولی پیشنهاد میکنم به این شناخت اکتفا نکنید و حتما از خانواده خود بخواهید نسبت به شناخت طرف و خانواده اش به شما کمک کنند و بعد از صحبت هایی که در جلسات آشنایی صورت میگیرد، حتما تحقیقات لازم را انجام دهید. چون اگر تصور شما با آنچه که بعدا با آن روبرو میشوید خیلی فاصله داشته باشد، احتمال پشیمانی و شکست شما به همان میزان زیاد خواهد شد.

پیروز و سربلند