سرنوشت یا قسمت . کسی که میگفت عاشقمه گفت فراموشم کن

13:16 - 1398/12/18

یه خاطر رفت و آمد های زیاد به مسجد و مذهبی بودن خانوادم به دوست مشترک داییم و برادرم علاقه‌مند شدم دوسال پیش به او علاقه مند شدم و تمام فکر و ذهنم شده بود نمی‌دونستم چیکار کنم آیا اوهم به من فکر میکرد یا نه در کتاب مون خواندم که دختر هم میتواند خواستگاری کند از خاله ام خواستم یه جوری نظرش رارو مورد من از او سوال کند ماه رمضون امسال خاله ام بهم گفت که بهش یه جوری رسوندم اونم خیلی خوشحال شد (بعد ها از خودش شنیدم که اون هم توی این دو سال منو دوست داشته ولی می‌ترسیده بیاد جلو و با ج نه بابام دیگه نتونه بیاد مسجد چون فکر میکرد بابام اونو به عنوان داماد قبول نمیکنه)خلاصه اون هم گفت مامانم مشکلی نداره گفتن شرایط رو بپرسید خالم به بابام گفتن و بابام گفتن چند مورد دیگه هم هست و من چون گفتم به این فرد علاقه دارم بابام بقیه رو کنار گذاشتند .بعد از پایان ماه رمضون بابام گفت نه.خیلی دعا کردم خیلی نماز شب موندم .اما بابام گفت به خاطر خونوادش گفتم نه از لحاظ ظاهری به ما نمی‌خورن و اینا تو اگه تو اون خانواده بری بی چادر میشی و منم گفتم من خودم چادر رو انتخاب کردم نه به زور و اجبار که به خوام با چند تا حرف بزارم کنار تازه خودش خانم چادری دوست داره بابام گفت ایناهمه حرفه خلاصه محرم شد ومن هر وقت میدمش داغ دلم تازه میشد که چرا قسمت هم نبودیم میدونستم نمیدونه چرا بابام گفته نه چون خالم گفت چیزی بهش نگفتم فقط گفتم بابات گفته نه .میخواستم بدونه خیلی دعا میکردم خدا یه فرجی کنه و مارو به صلاح همدیگه بکنه .میدونم خودم مقصرم شمارشو از تو گوشی داییم برداشتم البته به کمک زنداییم چون هم میدونستن من دوسش دارم . اواخر شهریورماه بود که رابطه ما شروع شد بهش گفتم چرا بابام گفته نه اونم گفت فکر میکرده به خاطر کار و پول و این چیزا گفته نه که گفت خودم بابابات حرف میزنم چون خانواده ما واقعا اونطور نیستن یه شب تو محرم حرف زد و بابام گفت من شرطمو حفظ قرآن بود من فکر کردم تو این شرط رو قبول نکردی وگرنه خانواده و پول و کار و اینا همه حل میشه بابام گفت من خودمم اول ازدواج شغل نداشتم مهمترین چیز ایمان و اخلاق و رفتار و ادمه بقیه رو خدا درست می‌کنه خلاصه شرط رو قبول کرد و رابطه ما شروع شد و به خیلی جاها کشیده شد ولی حاضر بودم به خاطرش هرکاری بکنم اونم منو واقعا دوست داشت تقریبا همه از رابطه ما خبر داشتن حتی مامانش و خواهرش از طرف منم فقط پدرو مادرم بیخبر بودن وگرنه خاله هامو داییمو داداشم و اینا میدونستن خیلی دوسش داشتم با رفتار و اخلاق های هم شناخت پیدا کرده بودیم خیلی مهربون و خوش اخلاق بود از اون آدمی که من برای ازدواج درنظر داشتم بهتر بود فقط این وسط خانواده پدریش نباید میفهمیدن چون سنگ اندازی میکردن مثل مورد قبلی که برای ازدواج داشت نتوانست به خاطر اونا ازدواج کنه تا آخر آذر که سربازیش تمام شد یه جز حفظ قرآن رو حفظ کرد و به دنبال کار بود که داییش براشتوی تهران کار پیدا کرد و گفت مجبوره به خاطر خودمون بره کار بکنه.ما هر روزمون خاطره بود من میرفتم کتابخونه درس می‌خواندم بعد کتابخونه میامد پیاده باهم بریم .خونه دور بود تقریبا یه ساعت تو راه بودیم ولی حاضر بود هرکاری کنه تا باهام باشه تو این رابطه خیلی چیزها اتفاق افتاد که نباید نیفتاد ولی توبه کردیم انسان ممکن الخطاست اونم به خاطر عشق زیادیمون بود.خلاصه مجبور شدیم خداحافظی کنیم خداحافظی که خیلی سخت بود اول دی رفت گفت عید میاد .همه که فهمیدن رفته میگفتن اون دیگه نمیاد یکی دیگری پیدا می‌کنه منم میگفتم شما اونو نشناختین دربارش قضاوت نکنید خلاصه با شرایط کاری که داشت کمتر می‌تونست استراحت کنه در این بین پدر و مادرم هم فهمیدن و گوشیمو گرفتند که من درسمو بخونم اما بازهم باهاش در ارتباط بودم امتحانامو خوب دادم فقط به خاطر اینکه فکر نکنن  مانع پیشرفتم شده اون خودش همش میگفت تو باید درستو بخونی پیشرفت کنی باید خانوم دکتر من بشی خلاصه تو آخرای بهمن بهم گفت بابابات صحبت کن من با این شرایطی که دارم نمیتونم حفظ کنم واقعا شرایط سختی داشت خلاصه با حرفایی من و گریه های از سر دلتنگیم بابام گفت ده جز  رو حفظ کنه من راضیم بابام فقط با این کار میخواست بدونه چقدر منو دوست داره آیا به حرفه یا نه.تا همینکه یه بار که زنگ زدم بهش خبر داد پدرو مادرش دارن ازهم جدامیشن و اینا همه زیر سر خانواده پدریشه و بعد اون تازه بدبختی های ما شروع شده بود دو روز پیش زنگ زد باهم جدی حرف زدیم گفت خیلی دوست دارم نمی‌خوام پاسوز من بشی من با این وضعیت پیش آمده باید بیشتر کار کنم تا بتونم خرجی مامانمو و ابجیمو بدم یعنی باید از تفریحات خودم بگذرم تا بتونم یه زندگی دوباره دست و پا کنم نمیتونم امید الکی بهت بدم تو لیاقت خوشبخت شدنو داری تو باید زندگی کنی هر چی بهش اصرار کردم که به پات میمونم صبر میکنم نمی‌خوام تنهات بزارم ما که برای ازدواج عجله ای نداریم گفت خدا بهم عقل داده گفته فلانی دوبار زندگیت بدبخت شد نزن برای بار سوم زندگی خودتو و یکی دیگری بد بخت کن میگه خانواده پدری به زندگی ۲۶ ساله رحم نکردن میخوای به زندگی یکی دوماه منو تو رحم کنن از اینا هرچی بر میاد حالا حالا من حق زندگی کردن برای خودمو ندارم نمی‌خوام بد بختی تورو ببینم دوست دارم که همه اینارو میگم.گفت خانواده پدریش بد ادمایین همه کار میکنن مگه اینکه یکیشون بمیره میگه وقتی مامان بزرگم میگه شما ها دورهم میشینین من میبینم خوشین حسودیم میشه تو بفهم چه جور آدمین باباشم تابع همونا بود سر یه ثانیه حرفشو عوض میکرد بهش میگم همه اینا درست میشه میگه به چه قیمتی به قیمت اون شکستگی ابروی مامانم که به خاطر یه کله پاچه بود به چه قیمتی به قیمت کتک خوردن مون کو اون زندگی نباشه (برای خانواده خودش می‌گفت) گفت بیا کنار بیایم با این قضیه گفتم نمیتونم فراموشت کنم گفت چرا میتونی باید فراموش کنی باید زندگی کنی گفتم منتظرت میمونم گفت به چه قیمتی تا کی گفتم تا هروقت که بشه گفت معلوم نیست چه موقع درست میشه اون موقع عمری  نمی‌مونه که بخوای زندگی کنیم.خلاصه هر کاری کرد تا منو قانع کنه .اخر ازهم خداحافظی کردیم ولی دارم آتیش میگیرم سه روزه فقط دارم گریه میکنم میدونم اونم داغونه چون خودش گفت بیمارستان بوده معدش یکم مشکل داشت هر وقت زیاد غصه میخورد یا ناراحت میشد دیگه حالش خراب بود الآنم میدونم برای اونم سخته اما اون گفت فراموشم نمیکنه میخواد با عکسامو خاطره هام زندگی‌کنه اما منو مجبور به فراموش کردن کرد.منم نمیتونم فراموشش کنم خیلی مرد بود بامرام بود .دوستام میگن قسمت هم نبودین .داری تقاص کار اشتباه تو پس میدی من دقیقا نمی‌دونم الآن دارم تقاص چه کاریو پس میدم تقاص پیامیو که دادم تقاص کار اشتباهی که کردیم که توبه کردیم .یا اینکه به قول بچه ها خدا نخواست .اگر شما میگین که ازدواج رو نباید پای قسمت گذاشت و اینا پس اینجا چیشد پس چرا میگن نماز اول وقت بخونید اگر میخواین ازدواج خوبی داشته باشید .یا هر چیز دیگه .یه چیزی تو دلم میگه نا امید نشو امید داشته باش دوباره بهش میرسی . نمی‌دونم کار درستی میکنم یا نه اما نمیتونم فراموشش کنم یا حتی با این قضیه کنار بیام خیلی سخته میگن یه حکمتی داشته اگه حکمت داشته چی بوده.ایا این امتحان الهیه  .میگن خدا هرکیو خیلی دوست داشته باشه تو سختی بیشتر می‌ذاره .پس یعنی خدا اونو خیلی دوست داره که تو سختی هست .خیلی گیجم.لطفا  آقای مصطفوی که در این باره حرف زده بودین منو راهنمایی کنید. برام توضیح بدین چیکار کنم .ممنون

-------------------------------------

کاربران محترم مي‌توانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: http://www.btid.org/fa/forums
همچنين مي‌توانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال و از طریق کدپیگیری که دریافت میکنید پاسخ را مشاهده نمائید: http://www.btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران مي‌توانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي را که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگه‌دارند و به آن استناد کنند و همچنين نظراتشان جهت نمايش بعد از فعالیت مفید، ديگر منتظر تاييد مديرانجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: www.btid.org/fa/user/register

http://btid.org/node/150376

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 0 =
*****
تصویر mostafavi
نویسنده mostafavi در

با سلام به شما کاربر محترم

فشار روحی که از بابت جدا شدن از اون پسر می‌کشید قابل درکه، ولی این به معنی قسمت و سرنوشت یا امتحان الهی و ... نیست. البته ما بطور کلی با اومدن به این دنیا در معرض آزمایش و امتحان الهی هستیم، ولی این مسئله شما بیشتر مربوط به اشتباهات و خطاهای خودتونه!

متاسفانه شما با تن دادن به رابطه، خودتون رو در معرض اشتباهات و خطاهایی قرار دادید که آسیبش گریبان شما رو گرفته است و ربطی به آزمایش و امتحان الهی نیست!
ازدواج یه سری شرایطی دارد و طبیعتا وقتی هریک از طرفین نتونه یا نخواد که شرایط ازدواج رو جور کنه، ازدواجش امکان پذیر نیست یا سخت خواهد بود. ایشون هم اذعان می‌کنه که بعد از مدتها رابطه، شرایطش رو نداره! 

البته ایشون ابتدا برای ازدواج با شما اقدام کرد، ولی شرطی که از سوی خانواده شما مطرح شد، یه شرط غیرمنطقی و بیجایی بود (حفظ کل قرآن) که معنایی جز فرستادن ایشون به نخود سیاه چیزی نداشت! چرا که اگر پدرتون شناختی از ایشون ندارد؛ خب می‌تونست از طریق راههای شناختی که وجود دارد اقدام کند. صرفا یه شرط گذاشتن که حتی اقدام عملی ایشون، چیزی رو ثابت نمی‌کرد که ایشون واقعا مناسب شما هست یا نه! در هر صورت این نوع رفتار خانواده شما اشتباه بود. اگر واقعا با این وصلت مخالف بودند که باید علنی و صریح بیان می‌کردند و بیخودی به شما امیدواری نمی‌دادند!

متاسفانه اشتباه شما هم این بود که برخلاف نظر خانواده و با پنهان کاری تن به رابطه با ایشون دادید به امید اینکه ایشون شرط پدرتون رو عملی کنه و با شما ازدواج کنه، در حالی که تن دادن به رابطه اون رو از ازدواج با شما دورتر کرد! (وقتی شما به راحتی در دسترس اون باشید، طبیعتا ایشون انگیزه کافی برای ازدواج و بدست آوردن شما نمی‌کند؛ زیرا شما به راحتی در دسترسش بودید.)

از سویی دیگر؛ عمیق تر شدن این رابطه که درنهایت به پشیمون و توبه هم کشیده شد، ولی کار را به جایی کشوند که ایشون به راحتی از این رابطه سوءاستفاده کرد و بعد هم بدنبال یه دلیل و بهانه ای می‌گشت تا انصرافش رو از ازدواج با شما اعلام کنه و در آخر هم بعد از کلی رابطه ... به شما گفت که نمی‌تونه با شما ازدواج کنه! (به همین راحتی) 

از طرفی با برقراری رابطه، شما بیشتر دلبسته اش شدید و در حال حاضر که مجبورید ایشون رو فراموش کنید، تحملش برای شما بسیار سخته و احتمالا هنوز هم متوجه فریب خوردن خودتون نشدید و چه بسا تصور می‌کنید که مثلا قسمت شما اینطور شده یا مثلا خداوند شما رو داره امتحان میکنه یا مواردی از این دست، در حالی که شما توی این رابطه آسیب دیدید و ایشون عقب نشینی کرده است. بارها در همین سایت اعلام کردیم که دختران بیخودی تن به رابطه با پسران ندهند! بارها گفتیم که وقتی دختر به راحتی خودش رو در دسترس پسر قرار میدهد در اون صورت پسر انگیزه ای برای بدست اوردنش پیدا نمیکنه، اگر نگوییم که صرفا ازش سوءاستفاده می کند و بعدا اون رو کنار می‌زند!

دلایلی هم که ایشون برای انصراف از ازدواج با شما مطرح کرده، چیزی جز بهانه برای کنار گذاشتن شما ندارد و از طرفی اصرار بر این رابطه یا حتی ازدواج هم دیگر چندان نتیجه بخش نخواهد بود، مگر اینکه شما ایشون رو کاملا فراموش کنید و اشتباهات و خطاهای خودتون رو بپذیرید! عاقبت روابط پنهانی و پرخطر و گناه آلود همین است که در معرض سوءاستفادگی قرار گرفتید و به راحتی هم توسط ایشون کنار گذاشته شدید.

کافی است که امتحانش کنید و بهش بگید که با همه شرایطش کنار می‌آیید و اگر بازهم عقب نشینی کرد، مطمئنا باشید که واقعا از ازدواج با شما منصرف شده و دلایلی هم که بیان می‌کند صرفا بهانه‌ای برای عقب نشینی است.
جهت مطالعه بیشتر به لینک ذیل مراجعه کنید.
https://www.instagram.com/p/B7s0_XcggX5/

موفق باشید. 

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

خیلی مطمئن نیستم ولی رفتارهای پسره نشون از پشیمونی از ازدواجه.بهش بگو برات پول و زندگیه خیلی خوب مهم نیست و اینکه تا آخر باهاش میمونی و هیچ کدوم از دلایلش رو قبول نکن.اما اگر گفت به خاطر خودت این کارو میکنه مطمئن شو پشیمون شده وروش نمیشه اینو به زبون بیاره .باز هم بگم که این نظرم صد در صدی نیست ولی این که بگه واسه خودت این کارو میکنه و به حرف تو هم گوش نمیده فقط بهونه ست .من خودم پسرم همجنس خودمو بهتر میشناسم

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

بزرگترین اشتباهت برای زمانی بود که بدون اجازه پدرت اقدام کردی

ساده لوح

فریب خوردی