با عرض سلام و احترام
یكی از دغدغه های ذهنی بشر این است كه بعد از مرگ چه خواهد شد؟ چه منازلی را بعد از مرگ طی خواهیم كرد؟ آیا نكیر و منكر واقعیت دارد؟
1. نوشته حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با سرمایه گیری از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده اند و امید آن است که منشأ تنبه وبیداری قرار گیرد.
2. کتاب «سرگذشت ارواح در برزخ» نوشته «اصغر بهمنی» پس از مطالعه و تأیید توسط عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانی» وارد بازار کتاب شدو مورد استقبال قرار گرفت.
3.آنچه در ادامه می آید متن کامل این کتاب است که به تناوب زمان تقدیم کاربران سایت می شود.
مطالب این کتاب را با کسب اجازه از ناشر قبلا در جایی منتشر کرده بودم که مجددا برای استفاده دوستان محترم، تقدیم میشود.
از دوستان خواهشمندم از ارسال نظرات غیرمرتبط خودداری فرمایند
پی نوشت:
«بسمه تعالی
آشنا کردن جوانان با مبانی دینی راه های گوناگونی دارد و یکی از آنها ریختن حقایق عالی در قالب داستان است.
کتاب حاضر بنام داستان برزخ نوشته آقای اصغر بهمنی مورد مطالعه اینجانب و برخی از اساتید حوزه علمیه قم قرار گرفت. این کتاب به شیوه زیبا تنظیم یافته و خواندن آن مفید و سومند است.»
جعفر سبحانی/ 8/8/76
از نشر کتابهای این چنینی تشکر میکنم
حتما کتاب سه دقیقه در قیامت رو که درباره ی کسانی هست که برگشتن بخونید واااااقعا عالی و تاثیر گذاره.
کتاب واقعا فوق العاده است واقعا روح خفته انسان را بیدار میکند و انسان را به آخرت هشدار میدهد
امکان دانلود چطور وجود دارد
سلام وقت بخیر
امکان دانلود مقدور نیست. مگر اینکه زحمت بکشید بصورت دستی کپی فرمائید
علاقه مندم
خیلی علاقه دارم
من نتونستم ببینم متن کتابو
سلام وقت بخیر
متن کتاب بصورت دیدگاه در همین صفحه آمده. از آخرین نظر(اخر همین صفحه) شروع میشود.
عالی هست خدا قوت
یه مقدار از داستان رو قبلا خوندم مشتاق بقیه اش هستم عالیه
سلام وقت بخیر داستان بصورت کامل درج شده است.
سلام؛ خیلی ممنون که امکان مطالعه ی این کتاب را برای ما نیز فراهم کردید.
با سلام و احترام
از لطف شما سپاسگزارم
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت آخر)
صور مرگ1
و آنروز فرا رسید، روزی که عالم برزخ خریدار هزاران انسانی شد که بناگاه و سراسیمه جهان مادی را ترک کردند.
یکبار که عده ای از آنها در حلقه ما حضور داشتند، خاطرات خود را از آن لحظات بیان کردند. چنانچه یکی از آنها می گفت من در بازار مشغول خرید بودم، همین که خواستم مبلغ جنسی را که برداشته بودم بپردازم ناگهان صیحه وحشتناک و بلندی را شنیدم که تحمل مرا ربود و در دم جان سپردم.
دیگری می گفت من مشغول گفتگو با دوستم بودم که آن صدای بی مانند روح ما را از بدنمان جداکرد.
پس از آن صحبت ها بود که درباه آن صیحه از نیک توضیح خواستم و او در جوابم گفت: صدایی که مردمان آخرالزمان شنیدند و از وحشت آن بناگاه جان سپردند؛ صور حضرت اسرافیل بود که به دستور خدای متعال صورت گرفت و با آن صدا، همه اهل زمین و آسمان جان سپردند. اینک هیچ جنبنده ای در عالم وجود ندارد. آنکه هست خدا هست و بس.
از تصور این صحنه شگفت زده شدم اما هنگامی بر شگفتی من افزوده شد که نیک از صور دیگر سخن به میان آورد. او گفت: هنگام برپاشدن قیامت کبری، حضرت اسرافیل صور حیات را می دمد تا همگان زنده شوند.
و اینک من با شفاعت مجدد چهاره معصوم علیهم السلام و چند تن از شهدا2 جایگاهم به نقطه بالاتری3 تغییر کرده است.
خیلی بالاتر از مکان من جایگاه شهدا قرار گرفته است که صدای شادی آنها موجب سرور اهالی همجوارشان می شود.
بسیاری از اوقات به حال کسانی که با شهدا محشور بوده و نشست و برخاست دارند غبطه می خورم اما بااینهمه رحمت الهی دلم را آرام می کند.
از اینها مهم تر عده ای از شیعیان خالص، گاه به گاه به عالیترین نقطه وادی السلام رفته و با خاندان با عظمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلّم) ملاقات می کنند.4
در انتظار قیامت
و حالا ما برزخیان وادی السلام، کسانی هستیم که بدون کوجکترین کدورت5، حسادت، رقابت، کینه، حرص، وحشت، دلهره، چشم و هم چشمی و ... به زندگی سراسر شادی و با نشاط خود ادامه می دهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط قیامت به بهشت موعود وارد شویم6 اما بناچار بایستی سالها بر عمر جهان مادی بی سکنه بگذرد و وضع آسمان ها و زمین و آنچه در آنهاست7 بهم ریزد تا مقدمات قیامت فراهم گشته، صور حیات نواخته شود و روحها به بدنها برگردند.
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
ادامه ندارد!
1. زمر/68- یس/29- نمل/87- تفسیر نمونه ج19.
2. بحارالانوار ج3، ص299.
3. اصول کافی ج2، ص598.
4. بحارالانوار ج6، ص245.
5. اعراف/47.
6. بحارالانوار ج3، ص234.
7. آیات فراوانی در این باب وجود دارد.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت بیست و یکم)
هدایای زندگان
مدتها بود که به زندگی با صفا و شادی بخش خود در وادی السلام ادامه می دادم هر از گاهی از هدایای بازماندگان و مؤمنین و دوستانم بهره مند می شدم.
هدایای آنها که همان دعا و استغفارشان بود مرا همچون غریقی که نجات یافته باشد خوشحال می نمود.1
خیری که از باقیات صالحاتم حاصل می شد مرتب به من می رسید و مرا بیش از پیش شاد می نمود.2
هر کسی بر سر مزارم حاضر می شد با او انس می گرفتم و از حضورش خوشحال می شدم3 حتی یک فاتحه آنها برای من از تمام دنیا خوشحال کننده تر بود ولی می دانم که زندگان این حقیقت را درک نمی کنند.
ظهور4
دنیای مادی همچنان برقرار و ما در جوار رحمت الهی همواره غوطه ور بودیم.
غیر از دروازه امام و پیامبران همه دروازه های وادی السلام پذیرای سعادتمندان عالم برزخ بود اما اخباری که از جاده ها و راه های برهوت می رسید حاکی از گرفتاری عده زیادی از مردم بود و از دیگر سو تعداد اهالی دشت عذاب هر آن رو به افزایش بود. همه اینها نشانگر دنیایی پر از ظلم و ستم بود که از یک سو دروازه شهادت و از سوی دیگر دشت عذاب را پر رونق جلوه می داد و عده ای را در برهوت بی پایان معطل و گرفتار نموده بود.
اما دیری نپایید
اما دیری نپایید که با رفت و آمد مرتب فرشتگان اوضاع عجیبی بر وادی السلام حاکم شد. وقتی علت را از نیک جویا شدم در جوابم گفت: هر چه هست مربوط به دنیاست، ظاهراً قرار است اتفاق بسیار بزرگی بیفتد.
هنگامی از این اتفاق بزرگ مطلع شدم که در جمع بسیار صمیمی و دوست داشتنی تعدادی از دوستان نشسته بودم، در آن لحظه فرشته ای پس از عرض سلام به جمع حاضران، خطاب به یکی از مؤمنین گفت:
امامت ظهور کرده است، اگر خواستی می توانی به دنیا برگشته در کنار او باشی و البته اگر نخواستی می توانی همچنان در جوار رحمت الهی در ناز و نعمت بیارامی.5 آن مؤمن با لیاقت، رفتن را ترجیح داده از پیش ما رفت.
حال برای همگان روشن شده بود که قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم ظهور کرده است تا دنیای مالامال از ظلم و جور را به سوی حق و عدالت سوق دهد.
مدتها گذشت. هرچند از نظر ما زمان اندکی بود اما سال های بر عمر جهان مادی گذشته بود. در این مدت ما مرتب از تازه واردها خبرهای ظهور و قیام حضرت را جویا می شدیم.
یکی از آنها می گفت: جهان در شعله های ستم ستمگران می سوخت. هر گروهی که احساس قدرتی می کرد علم جنگ را بلند می نمود. صدای مظلومان به هیچ کس و به هیچ کجا نمی رسید. آشوب و بلا و لرزه های پی در پی زمین دنیا را با آن همه گستردگی پیش چشمان جهانیان تنگ و کوچک کرده بود، همه خسته و ناامید بودند.
اما رشته ای از امید را به آمدن یک منجی عادل دلسوز گره زده بودند.
اسلام که با غربت ظهور کرده بود، دوباره در لاک غربت فرو رفته بود و چنین بود حال دنیا و مردمان آن تا اینکه چندی قبل از ظهور حضرت، در ماه رجب، سه ندای آسمانی به گوش رسید که همه را در تعجب فرو برد؛ اولین ندا پشت تمام ظالمین را به لرزه درآورد، چرا که آنها را تهدید به لعنت الهی کرده بود(الالعنة الله علی القوم الظالمین)
شاید از آن پس بود که اوضاع شام6 آشفته تر گردید و در نهایت گروه سفیانی بر دو طایفه شورشی رقیب خود پیروز شد.
در همان زمان حرکت ها و قیام های کوچک و بزرگی در گوشه و کنار دنیا به وقوع پیوست. همچنین خبر رسیده بود که از خراسان لشکری به عراق می آید و شخصی از یمن هم سپاهی را برای یاری حق براه انداحته است.
بعدها یکی دیگر از تازه واردها گفت: قبل از ظهور حضرت زمزمه هایی به گوش می رسید که موجودی یک چشم به نام دجال در حال فریب مردم است و ادعا می کتد که او خداست! و همه باید از او پیروی کنند. تبلیغات گسترده و زیرکانه او گروه زیادی را به دام انداخته بود به طوری که هر روز گروه زیادی به فرمانبری او تن می دادند؛ از مکه هم خبرهایی می رسید که: 313 نفر از مؤمنین که بهترین و صالحترین انسان های روی زمین هستند، برای یک امر مهم در مسجد الحرام گرد آمده اند و چند روز بعد معلوم شد که آنها برای بیعت با یکی از فرزندان رسول خدا(ص) به مکه سفر کرده اند.
در همین اوضاع و احوال در جمعه روزی که مصادف با عاشورا بود، ناگهان صدای دلنشین و رسایی از داخل مسجدالحرام این آیه را تلاوت نمود:
«بقیةالله خیرلکم ان کنتم مؤمنین» و در ادامه فریاد برآورد: «انا بقیة الله فی ارضه» و بعد از آن ندایی از آسمان فرود آمد که: حق در پیروی کردن از قائم آل محمد علیه السلام است.
ظالم و مظلوم، زن و مرد، کوچک و بزرگ، همه در حیرت فرو رفته بودند.
در این حال صدای شیطنت آمیزی از گوشه دیگر دنیا بلند شد که حق را در پیروی نمودن از سفیانی می دانست. عده زیادی از شنیدن این فریاد شیطانی در تشخیص حق دچار شک و تردید شدند.
پس از ظهور، حضرت با یاران بسیار اندک خود عازم مدینه می شود. مردم که شنیده بودند این شخص منجی عالم بشریت است، از کمی نیروی او سخت در تعجب بودند و باور نمی کردند چنین کسی بتواند بشر را نجات دهد. وقتی حضرت به مدینه رسید با خبر شد که سفیانی یک لشکر مجهز را برای قتل او روانه مدینه کرده است. حضرت قائم علیه السلام از مدینه به مکه می آید اما لشکر سفیانی که در تعقیب حضرت بود در نزدیکی های مکه در منطقه بیداء7 ناگهان با شنیدن یک ندای آسمانی، در زمین فرو می روند.
ادامه جریان را یکی دیگر از آگاهان اینگونه تعریف می کند:
پس از آنکه تمام جهانیان از ظهور حضرت آگاه شدند، گروه گروه از شیعیان خالص برای بیعت وارد مکه می شدند حتی اهل خراسان نیز به درخواست امام، با آنحضرت بیعت کردند، تا اینکه یک روز ولوله افتاد که حضرت قائم علیه السلام از امروز قیامش را آغاز و به مقصد مدینه حرکت خواهد کرد.
امام از مکه به مدینه و از آنجا به کوفه آمد و پس از مدتی که در کوفه ماند، آنجا را به مقصد عذراء ترک کرد. در عذراء عده زیادی به حضرت پیوسته لشکر با عظمتی را بوجود آوردند، در همین نقطه سپاه آنحضرت با سفیانی و باقی مانده لشکرش رو در رو قرا گرفت و در همان ابتدا گروهی از هر دو طرف به سپاه مقابل خود ملحق شدند. در این صف آرایی حق و باطل، هر یک از دو طرف قصد براندازی نیروهای مقابل را داشتند. در سپاه امام افرادی همچون مالک اشتر، مقداد ، سلمان8 ، عبدالله بن شریک عامری9 ، داود رقی10 و گروه دیگری از بزرگان به چشم می خوردند که از عالم برزخ به دنیا برگشته بودند11 تا افتخار یابند در رکاب آن حضرت به جهاد بپردازند.
اندک زمانی بعد، نبرد سختی آغاز شد که نتیجه آن جز پیروزی سپاه امام نبود. در آن نبرد تاریخی، سفیانی های خونخوار مورد انتقام سخت الهی واقع شدند چرا که آنها بر سر راه خود، زمین را از خون یاران و دوستداران اهل بیت سیراب کرده بودند.
حضرت پس از آن به جنگ دجال حیله گر به تل افیق12 می رود و پس از یک نبرد جانانه در یک روز جمعه دجال و همراهانش را به نابودی وادار می سازد.
***
بعدها یکی از یاران حضرت قائم علیه السلام که مدتی را در حکومت عدل آن حضرت سپری کرده بود، از برنامه های آن حضرت برایمان تعریف کرد:
یکی از برنامه های حضرت انتقام گرفتن از ستمگرانی بود که قبلاً از دنیا رفته بودند. آنها را به دنیا بر می گرداند و به انتقام دنیای خود می رساند. همانگونه که عده ای از خوبان هم به دنیا برگشتند تا از لذت یاری قائم آل محمد علیه السلام بر خوردار شوند.13
من خود دو جنازه از برزخیان را دیدم که بدار آویخته شده بودند و سپس زنده شدند تا جنایاتشان را برایشان شرح دهند. در انتها در حالیکه زار زار گریه می کردند به گناه خود اعتراف کردند و پس از آن به کیفر اعمالشان رسیدند.14
پس از نابودی و سرکوبی دشمنان عدل و دین، حضرت دستور سازندگی فراگیر را در جهان صادر کردند، زمین و آسمان هم ذخایر و برکت خود را برای بالندگی دولت آن حضرت آشکار ساخته کم کم نسیم عدالت بر شرق و غرب عالم وزیدن گرفت.
سرانجام بشر، مدینه فاضله و ناکجا آباد را به چشم خود دید و ناامیدی خود را از رسیدن به آن قطع کرد. بزرگترین افتخار من این است که چند روزی را در زیر پرچم عدالت گستر جهان زندگی کردم و با نام و یاد او چشم از جهان فرو بستم. هرچند مدتها قبل از ظهور حضرت قائم علیه السلام، وادی السلام با آنهمه گستردگی اش در غربت بسر می برد اما بعد از ظهور و خصوصاً در دوران حکومت عدل آن حضرت، دروازه های وادی السلام مرتب پذیرای سعادتمندانی بود که پل صراط برزخ یعنی برهوت15 را در مدت بسیار اندکی می پیمودند. آنها که عمری را تحت لوای حکومت الهی در جهان سپری کردند از دنیای آباد و آزاد و حکومتی مقتدر و بالنده خبر دادند؛ حکومتی که نور هدایتش تا آخرین روز از عمر دنیا تابنده بود تا اینکه خداوند اراده کرد که بساط زندگی بشر را از روی زمین برچیند.16
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته که رسوا کنم تو را17
ادامه دارد...
1. محجّة البیضاء ج8.
2. مریم 76.
3. محجّة البیضاء ج8.
4. داستان ظهور، تنها برداشت اینجانب از روایات بحارالانوار جلد 13 میباشد اما اینکه حقیقت ظهور و قیام چگونه بواقعیت خواهد رسید خدا میداند.
5. الایقاظ من الهجعة ص297 - معجم احادیث المهدی ج4، ص81.
6. شام در صدر اسلام شامل بود بر کشورهای سوریه، اردن، لبنان و فلسطین.
7. سرزمینی است بین مکه و مدینه اما به مکه نزدیکتر.
8. ارشاد ج2.
9. الایقاظ من الهجعة ص 266.
10. الایقاظ من الهجعة ص264.
11. منظور از این مطلب رجعت است. ( بازگشت بعد از مرگ است پس از ظهور مهدی(عج).
12. و شاید تل آویو.
13. قول سید مرتضی در سفینة البحار ماده ر ج - اثبات الرجعة ص45 مربوط به نوع افرادی که رجعت یافتهاند.
14. الایقاظ من الهجعة.
15. به عقیده ما در این کتاب.
16. البته این برداشت نشود که حضرت قائم( عجل الله فرجه) تا آخرین روز از دنیا حکومت خواهد کرد. حقایق را خدا میداند.
17. فروغ بسطامی.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت بیستم)
مراسم استقبال1
وقتی نگاهم به محیط داخل وادی السلام افتاد ناخودآگاه از حرکت بازایستادم و از دیدن آن همه منظره زیبا و باورنکردنی در حیرتی عمیق فرو رفتم.
نمی دانم چه مدتی در آن حال بودم که احساس کردم کسی شانه ام را تکان می دهد، چشمانم را گشودم صورت خندان نیک را دیدم. از اینکه دوباره او را کنار خود می دیدم ذوق زده شده و او رادر آغوش کشیدم. در همان حال نیک در گوشم گفت:
برخی از مؤمنین به استقبالت آمده اند. چون به دقّت نگریستم گروهی از مؤمنین را دیدم که با لبانی خندان کناری ایستاده اند. از آغوش نیک جدا شدم و آهسته آهسته به طرف آنها حرکت کردم. وقتی به آنها رسیدم همگی سلام کرده خوش آمد گفتند، من هم سلام کردم و یکایک آنها را در آغوش گرفتم.
بعد از آن، یکی از مؤمنین حال برادرش را پرسید گفتم: هنوز در مزرعه دنیا مشغول کشت است2 دیگری از فلان شخص سؤال کرد. گفتم: او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ، دنیا را وداع گفته بود. شخص سؤال کننده سرش را به زیر افکند و گفت: خدا به فریادش برسد. باتعجب پرسیدم مگر چطور شده است؟ گفت آخر او هنوز به اینجا نیامده است.
فهمیدم که آن شخص هنوز در میان راه گرفتار شده و یا در وادی عذاب جاگرفته است.
پس از آن مؤمنی جلو آمد و حال یکی از ستمگران بزرگ دنیا را جویا شد، در جواب گفتم: متأسفانه تا قبل از آمدن من هنوز هم زنده بود و همچنان به ستمگری خود ادامه می داد. آن مؤمن خطاب به من گفت: تأسف نخور چرا که خداوند از روی خیرخواهی به کافران و ظالمان طول عمر نمی دهد، بلکه با این کار زمینه را برای گناه بیشتر آماده می کند تا بعد از مرگ عذاب دردناک را نصیبشان کند.3 مراسم استقبال تمام شد و این در حالی بود که من با آنها انس گرفته بودم و نمی خواستم آنها از پیش من بروند. نیک که به میل درونی من پی برده بود گفت:
نگران نباش باز هم آنها و حتی سایر مؤمنین را ملاقات خواهی کرد چرا که در اینجا مؤمنین هر از گاهی با هم ملاقات می کنند که مدت و فاصله این ملاقات ها بستگی به درجه و مقام ملاقات کننده و ملاقات شونده دارد. آنگاه دستم را بطرف خود کشید و گفت: حرکت کن مکانت را برایت آماده کره ام.
همانطور که می آمدیم گروه گروه اهالی وادی السلام را می دیدم که به ملاقات هم آمده دور هم حلقه زده و با خنده و شادی مشغول صحبت بودند.4
کوثر برزخی5
پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کنده ای رسیدیم که هرگز در عمرم و حتی در خیال و رؤیا نیز چنین نهری ندیده بودم. از یک سمت نهر آب سفید و از سمت دیگر شیری جریان داست که از برف سفیدتر بود و عجیب اینکهدر میان این دو نهر شرابی روان بود که در سرخی، مانند یاقوت و در لطافت بی نظیر بود، نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم نه آغازی داشت نه پایانی. با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم می خوردند چنان منظره ای شگفت انگیز پدیدار گشته بود که هرگز در رؤیاهایم نیز به آن نیندیشیده بودم.
همانطور که به نهر چشم دوخته بودم از سرچشمه آن پرسیدم، نیک گفت: این نهر با برکت کوثر است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام نیز جریان دارد، اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار است.
گفتم: چطور؟ گفت: هرچه مقام مؤمن بالاتر باشد، محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است.
پس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت: وقتی این نهر از دشت شهدا می گذرد چنان زیبا و باطراوت است که هرکسی قدرت دیدن و چشیدن آن را ندارد. با تعجب پرسیدم: اگر اینطور است پس از محضر امامان چگونه عبور می کند؟!
نیک نگاهش را به سمت من چرخانید و گفت: چه می گویی؟ آنها احتیاجی به این نهر ندارند، اگر طراوت و طعم و لذتی در این نهر است از برکت امامان و پیامبران الهی است. پس از لحظه ای سکوت ادامه داد: چشمه های این نهر در همانجا واقع شده است و ما اینک در نقطه کوچکی از این نهر قرار گرفته ایم.
لحظه ای بعد نیک گفت: آیا دوست داری از این نهر بنوشی؟ من که تا آن موقع به خاطر زیبایی منظره چنین چیزی بخاطرم نرسیده بود با خوشحالی تمام گفتم: البته که می خواهم، اصلاً حواسم نبود که از این نهر هم می توان نوشید. نیک لبخندزنان گفت: پس حرکت کن تا به محل خودت برسی، زیرا کوثر آنجا خیلی لذیذتر است.
با شادی و نشاط فراوان در امتداد نهر حرکت کردیم. زیبایی کوثر مرا از مناظر اطراف غافل کرده بود و هرچه جلوتر می آمدیم بر این زیبایی افزوده می گشت.
هر لحظه میل به نوشیدن جامی از آن در من بیشتر می شد تا اینکه ناخودآگاه در منطقه ای از حرکت بازایستادیم و رو به نیک کردم و گفتم: من تا از این نهر ننوشم جلوتر نمی آیم. نیک در جوابم گفت: اتفاقاً اینجا درالسلام توست، هرچه قدر می خواهی بنوش و خوش باش. در این فکر بودم که چگونه می توان از این نهر نوشید که نیک به بالای درختی اشاره کرد و گفت: از آن حوریه ای که روی شاخه نشسته است بخواه تا تو را سیراب کند. نگاهم را به بالا انداختم، حوریه ای در کمال زیبایی جامی ظریف و زیبا بدست گرفته بود؛ وقتی نگاهم را به سمت درختها چرخاندم روی هر درختی حوریه ای را دیدم که با ناز و کرشمه قصد دلربایی از من راداشتند.
با کوچکترین اشاره یکی از آنها ظرف زیبا و بی مانند خود را پر از شراب کوثر کرد و با صدها هزار ناز و ادب و احترام آنرا به من داد. وقتی قطره ای از آن نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر کوچکترین احساسی از درد و رنج سفر در وجودم باقی نماند.
دیدار با خانواده
در این لحظه به یاد بازماندگانم افتادم و به نیک گفتم: من می خواهم هر طور شده سری به دنیا بزنم و آنها را از خواب غفلت بیدار کنم تا بدانند مرگ یعنی رهایی. رهایی از تمام دردها و رنجهایی که در آن عالم است. اگر بفهمند اینجا چقدر باصفاست دیگر مرگ برایشان تلخ نخواهد بود.
نیک در جوابم گفت: اینکه بخواهی تمام اخبار اینجا را به آنها تفهیم کنی ممنوع است6 اما می توانی سری به آنها بزنی. با خوشحالی گفتم: چطور؟ گفت: هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند بصورت پرنده لطیفی درآیند و به اهل خود سرکشی کنند. مدت این دیدارها بستگی به تناسب لیاقت آنهاست، برخی هر جمعه، بعضی هر ماه و گروهی سالی یکبار این اجازه را پیدا می کنند.7 آنگاه نیک دستش را روی شانه ام نهاد و گفت: تو هم آماده شو، زیرا در این لحظه می توانی سری به آنها بزنی.
تاریکی شب دنیا را سیاه پوش کرده بود، روی دیواری نشستم و از پشت شیشه رفتار آنها را زیر نظر گرفتم. همسرم مشغول کارهای داخل منزل بود و بچه ها هریک مشغول تکالیف مربوط به خود بودند. سری هم به خانه پسر و دختر بزرگم زدم و از آنجا به خانه براداران و خواهرانم رفتم؛ (از اینکه هیچکدام را مرتکب گناه ندیدم بسیار خوشحال شدم چون بیش از آن طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به مکان خود در وادی السلام بازگشتم.
ادامه دارد... .
1. بحارالانوار ج6، باب 7 ص 223.
2.اشاره به حدیث مشهور: الدنیا مزرعه الاخرة( دنیا، مزرعه آخرت است)
3. ال عمران 178
4. کافی ج3،ص 243- بحارالانوار ج6، باب8.
5.بحارالانوار ج6، ص 287
6. بحارالانوار ج6، ص 200
7.بحارالانوار ج6، باب 8
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت نوزدهم)
دروازه های وادی السلام
نگاهم به بالا افتاد. خبری از دود و آتش نبود. هرچه بود نور بود و نور و هرچه جلوتر می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. زمین صاف و همه جا سبز و باطراوت دیده می شد. شادی امانم را بریده بود، حتی نیک را چنان شاد دیدم که تا آن لحظه او را اینچنین غرق سرور و شادی ندیده بودم، بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم.
از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت شاخه تقسیم شد.
نمی دانستم چه کنم و از کدام مسیر به حرکت خویش ادامه دهم. ایستادم تا نیک آمد، تکلیف را جویا شدم. نیک دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: بهشتی که روز قیامت برپا خواه شد دارای هشت دروازه است1 یکی مربوط به پیامبران و صدیقین، یکی برای شهدا و صلحا، دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله و سلّم نداشتند و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت می باشد.2 وادی السلام نیز آیینه ای ضعیف و قطعه ای3 از بهشت است، آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است عجله کن و همراه من بیا.
چیزی راه نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت. چنان بوی معطری در فضا پیچید که بی اختیار ایستادم و هوای معطر و لطیفش را استشمام کردم. صورت زیبا و خندان نیک را جلو صورتم دیدم، با تعجب پرسیدم چه شده، چرا اینطور مرا نظاره می کنی؟
با خوشجالی تمام گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته است و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم. یکدفعه خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم: کجا؟ کجا می خواهی بروی؟ مگر قرار نیست باهم باشیم؟
نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از تو جدا شوم بلکه باید زودتر خودم را به وادی السلام برسانم و دارالسلام4 را که برایت درنظر گرفته اند آماده سازم.5 با خوشحالی پرسیدم دارالسلام کجاست؟ نیک گفت: هر مؤمنی در وادی السلام جایگاهی دارد که منزل امن و آسایش اوست و آن منزل همان دارالسلام است.
دلم از شادی سرشار و لبهایم از خنده شکفته شد. پرسیدم راستی من چه باید بکنم تا آمدن تو باید به انتظار بنشینم؟ همانطور که می رفت گفت: آهسته به راهت ادامه بده، وقتی به دروازه رسیدی مرا خواهی دید.
نیک به سرعت دور شد و من در همان مسیر به راه خود ادامه دادم تا اینکه از دور دروازه وادی السلام نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم. هرچه جلو می آمدم دروازه را بزرگتر می دیدم. کم کم درختانی سرسبز در کناره های دروازه خودنمایی کردند. صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. در ابن هنگام گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان از سمت وادی السلام به طرفم می آمدند، به احترام آنها ایستادم. وقتی بالای سرم قرار گرفتند همگی با هم گفتند:
سلام بر تو ای بنده خوب خدا، بهشت و راحتی بر تو مبارک باد.6 من فقط در جواب آنها گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.
ملائکه از من خداحافظی کردند و رفتند، دانستم که به مقصد نزدیک شده ام. اینبار با سرعت بیشتری دویدم تا اینکه خودم را بر در دروازه سعادت و خوشبختی یعنی وادی السلام دیدم.
ادامه دارد... .
1.کنزالعمال ج14، ص 451.
2. میزان الحکمه ج2،ص 104.
3. کافی ج3، ص 243.
4. خداوند در آیه 127 از سوره انعام، دارالسلام را متعلق به مومنین دانسته است. دارالسلام بمعنای خانه سلامت میباشد و آن خانه ایست که ساکنش را از هرگونه گزندی محفوظ میدارد.
5.میزان الحکمه ج7.
6. سجده 30، واقعه 90، بحارالانوار ج6ٰباب 7 ص 223.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت هجدهم)
دروازه ولایت
احساس می کردم سبکتر از همیشه قدم بر می دارم. گویا می خواستم پرواز کنم و در یک آن خود را به وادی السلام برسانم.
نگاهی به بالا کردم اثری از آتش نبود. اما لایه های نازکی از دود به چشم می خورد که آنهم با تابش نور سفید و دلگشایی، رو به زوال بود. گاه گاه گیاهان سبز و زیبایی به چشم می خوردند. با سرعت هرچه بیشتر راهمان را می پیمودیم و کمتر به اطراف خود توجه داشتیم.
همچنان به مسیر خود ادامه می دادیم تا اینکه از دور دروازه ای را دیدم که جمعیتی هم پشت آن به انتظار ایستاده بودند و مأموران قوی هیکل در اطراف دروزاه به نگهبانی مشغول بودند، بی اختیار روبروی دروازه ایستاده بودم و با دقت نگهبانان و جمعیت را زیر نظر داشتم.
گاه گاه افرادی با تحویل دادن برگ سبزی به نگهبان، از دروازه عبور می کردند. چشمانم را به سمت نیک چرخاندم، او پشت سرم ایستاده بود و رفتار مرا مشاهده می کرد. با تعجب از نیک پرسیدم:
اینجا چه خبر است؟! نیک جواب داد: اینجا مرز سعادت یعنی آخرین نقطه برهوت است، آنگاه با لحن خاصی ادامه داد: اینجا دروازه ولایت است و هرکس از آن عبور کند به سعات ابدی رسیده است.
گفتم : دروازه ولایت دیگر چییست؟
گفت: افرادی می توانند به محدوده وادی السلام وارد شوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی علیه السلام و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله و سلم سپرده باشند.1 به چنین افرادی برگه ولایت می دهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند.
از شنیدن نام وادی السلام بسیار خوشحال شدم اما ناگهان به فکر برگه ولایت افتادم و با دلهره و اضطراب از نیک پرسیدم: من در دنیا عاشق و شیفته اهل بیت بودم ولی برگه ولایت ندارم نیک به سمت راست دروازه اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به داخل چادر رساندم، مرد سفیدپوش و خوش سیمایی در گوشه چادر نشسته و یکی از اهالی برزخ با او مشغول صحبت بود. گویا آن شخص از دریافت برگه عبور محروم شده بود و حالا با التماس می خواست آنرا دریافت کند.
سفیدپوش خطاب به آن مرد برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، تو باید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنها که بیرون ایستاده اند در اینجا حل شدنی نیست.
آن مرد با ناراحتی تمام چادر را ترک کرد و من پس از عرض سلام روبروی آن مرد بزرگوار نشستم.
جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از اضطراب دست و پایم می لرزید. اما دیری نپایید که دست آن مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد. وقتی برگ را به دستم داد با لبخند گفت:
تو به سعادت رسیدی، این سعادت بر تو مبارک باد و بدین صورت از دروازه ولایت گذشتیم و مأموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.
ادامه دارد...
1. بحارالانوار ج8، باب 22 و ج 39، ص 202- میزان الحکمه ج2، ص95-94.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت هفدهم)
مژدگاه شفاعت
تذکر: این نکته ضروری است که اساس شفاعت مخصوص قیامت کبری میباشد. اما بخاطر محتوای تربیتی آن و مجال داستانی، ناگزیر شدیم آنرا در این مجموعه و در این قسمت(برزخ) تحت عنوان مژده شفاعت به رشته تحریر درآوریم تا جلوه کوچکی را از این مسئله اعتقادی به نمایش درآورده باشیم. بدیهی است که آیات و روایات این بخش مربوط به بحث شفاعت در قیامت کبری میباشد زیرا به روایتی که به اثبات شفاعت در برزخ پرداخته باشد برخورد نکردیم هر چند به اعتقاد گروهی و در یک دید کلی، شفاعت میتواند در دنیا و برزخ نیز وجود داشته باشد.
گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن بواسطه شور و هیجان جنگ و شادی بعد آن درد زخمهایم را متوجه نمی شدم. بیم آن داشتم که مبادا این زخمها مرا از ادامه راه بازدارند.
هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که روی زمین نشستم و از نیک خواستم که بایستد تا کمی استراحت کنم. نیک به طرفم برگشت و گفت: وقت کم است، هر طور شده باید حرکت کنیم.
گفتم نمی توانم، مگر نمی بینی؟ نیک که مانند همیشه برایم دلسوزی می کرد جلو آمد و گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، که در آن صورت زره تقوی، آن ضربه را مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع می کرد. نگاهی به سپر انداختم آنگاه در حالیکه درد امانم را بریده بود با بی حالی گفتم:
تعجب می کنم که چرا سپری با این ضخامت نتوانست در مقابل آن ضربه استقامت ورزد، نیک بلافاصله جواب داد: یک سال از هنگام بالغ شدنت که اصلاً روزه نگرفتی، بقیه روزه هایی هم که می گرفتی گاهی با صفت های ناپسند اثر آنها را کم می کردی.
حسرت و پشیمانی و خجلت، وجودم را پر کرد. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا یابی و به راحتی راه را ادامه دهی. نام شفاعت خیلی برایم آشنا و در دنیا همیشه مایه امیدواری من بود؛ به همین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟
نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست بعد ادامه داد: البته شفاعت مربوط به قیامت کبری است اما در اینجا می توانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه، اگر مژده شفاعت برایت آوردند، جان تازه ای خواهی گرفت و به راحتی می توانی بقیه راه را بپیمایی.
در حالیکه دست خود را بر گردن نیک آویخته بودم با سختی فراوان به راه خویش ادامه دادیم.
همانطور که می رفتیم به نیک گفتم: اگر می توانستم به دنیا برگردم اولین پیغامی که به اهل دنیا می دادم این بود که (تقوا بهترین توشه برای سفر آخرت است.1) نیک سری تکان داد و گفت: البته که اینطور است و بعد سکوت کرد. دیگر قادر به راه رفتن نبودم، درد سراسر وجودم را آزار می داد، از نیک خواستم کمکم کند. او نیز مرا بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. در همان حال به نیک گفتم: نمی شود تا وادی السلام مرا بر کول خود نهاده و به آنجا برسانی؟
گفت: هرکسی که گناهش بر او ضربه ای وارد کرده باشد و زخم گناه بر بدنش نشسته باشد اجازه ورود به وادی السلام را ندارد، دریافتم که چاره برای من دریافت مژده شفاعت است و بس.
با امید فراوان، قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک می شدیم گاهی نیز ازاینکه مبادا مژده شفاعت برایم نیاید بدنم می لرزید، در این حالت این نیک بود که مرا دلداری می داد.
کم کم هوا بهتر و لطیف تر می شد، از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه نازکی به چشم می خورد و من برای رسیدن به وادی شفاعت هرگونه درد و رنجی را تحمل می کردم.
سرانجام به تپه ای رسیدیم که مسیرمان از آن می گذشت.
نیک ایستاد و گفت: آنسوی این بلندی، وادی پر خیر و برکت شفاعت است. وقتی به بالا رسیدیم نسیمی آرام بخش وزیدن گرفت. نیک مرا روی زمین نهاد و گفت: ما همین جا در انتظار مژده شفاعت می نشینیم اگر مورد شفاعت کسی و یا از همه مهمتر مورد شفاعت چهارده معصوم واقع شوی، با دوای شفاعت جراحت تو بهبود خواهد یافت. بسیار خوشحال شدم زیرا می دانستم که پیرو آیینی بودم که رهبرانش، خود بهترین شفیع برای ما هستند.
سؤالی به خاطرم رسید که مرا نگران کرد به همین جهت از نیک پرسیدم: و اگر نیاورند؟ نیک که گویا انتظار چنین سؤالی را نداشت سرش را به زیر افکند. اینبار با ترس و دلهره بیشتر پرسیدم: اگر دوای شفاعت را نیاورند چه؟ نیک همانطور که سرش پایین بود گفت: بیچاره و بدبخت خواهی شد.
اضطراب و وحشت به سراغم آمد و بی اختیار به گریه افتادم. نیک که همیشه یار مهربان و غمخوار من بود کنارم آمد و گفت: گریه نکن، ما که اینهمه راه را آمده ایم، بقیه راه را هم به لطف آنها که نزد خدا آبرو دارند خواهیم پیمود، لطف آنها بیشتر از آنست که ما را با این وضع رها کنند و ... سخنان نیک با سلام آشنایی قطع شد. هر دو صورتمان را به طرف صاحب صدا چرخاندیم، همان فرشته رحمت بود که اینبار با داروی شفابخش شفاعت برای نجات من آمده بود. فرشته درحالیکه دارو را به نیک می داد گفت: این هدیه ای است به عنوان مژده شفاعت از خاندان رسالت2 و آنگاه بال زنان از آنجا دور شد. دنیایی از شادی وجودم را فرا گرفت و با چشمان اشکبارم آن فرشته را بدرقه کردم.
وقتی نیک دارو را بر زخمم نهاد احساس کردم همه دردها و ناتوانی هایی که بر وجودم نشسته بود برطرف شده است و بلافاصله روی پا ایستادم. اینبار اشک شوق چشمانم را فرا گرفت و با صدای بلند فریاد زدم: درود بر محمد و اهل بیت پاک او همانها که در برابر محبت، شفاعت می کنند. (و خدا شفاعت آنها را در روز قیامت هرگز رد نخواهد کرد.) 3
صدایم چنان رسا بود که به گوش عده ای از اهالی وادی شفاعت رسید. آنها با عجله و شتاب خود را به من رساندند و نفس زنان گفتند: چه شده؟ فریاد شادی از تو شنیدیم، تنها شفاعت شدگان چنین صدایی سر می دهند. با خوشحالی تمام جواب دادم: بله، بله من نیز مژده شفاعت اهل بیت محمد(ص) را دریافت نمودم. وقتی علت شفاعت خواهی مرا پرسیدند گفتم: ضرباتی از جانب گناه بر پیکرم وارد شده بود که آن بزرگواران مرا شفا دادند.
یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ آیا کسی هم هست که مارا شفاعت کند؟4 گفتم: شما برای چه شفاعت می خواهید. همان شخص گفت: به ما اجازه عبور نمی دهند. با تعجب پرسیدم: چرا؟! با حالت گریه گفت: مأموران می گویند: تا اینجا می توانستید پیش بیایید اما از اینجا به بعد نیاز به مژده شفاعت دارید.
در همین لحظه نیک مرا صدا کرد و از من خواست که وقتم را تلف نکنم.
در حال راهپیمایی از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ جواب داد: به فکر آنها نباش، در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد؛ عده ای مثل تو شفا می خواهند و گروهی مانند اینان اجازه عبور می طلبند، حتی یک مؤمن هم می تواند گروهی از آنها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند، اینطور آدم ها در دنیا خدا را فراموش کرده شفاعت را انکار می کردند، نسبت به اقامه نماز هم سستی می کردند اما حالا که کارشان در اینجا گره خورده است، به فکر خدا و شفاعت افتاده اند.5
هنوز داشتیم در وادی شفاعت قدم می زدیم، نگاهی به انسانهای محتاج کردم و به نیک گفتم: ای کاش انسان ها در دنیا چنان خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.
نیک نگاهی به من کرد و گفت: نه اینطور نیست، همه انسانها محتاج شفاعت محمد(ص) و آل او هستند.6 گروهی برای ورود به بهشت نیاز به شفاعت دارند و عده ای هم برای درجات بالاتر بهشت، دست شفاعت خواهی خود را دراز می کنند. از این سخن سخت در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.
پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک درباره اهالی وادی شفاعت سخن گفت: برخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمی پذیرفتند،7 بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمی دادند و گروهی در دنیا همواره سرگرم کارهای باطل و لهو و لعب بودند8 چطور کسی می آید اینها را شفاعت کند، مگر اینکه مدتها در عذاب الهی بمانند. شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود. 9
و سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشته با شادی و نشاط هرچه بیشتر به راه خود ادامه می دادیم.
ادامه دارد... .
1. میزان الحکمه ج9، ص 253.
2. میزان الحکمه ج5، ص 120.
3. بحارالانوار ج3، ص301.
4. اعراف 53.
5. اعراف 53 - میزان الحکمه ج5، ص 117.
6. اصول کافی ج2، ص598- میزان الحکمه ج5، ص 120-121.
7. میزان الحکمه ج6، ص 112.
8. مدثر 49 و 39.
9. بحارالانوار ج8، ص 362.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت شانزدهم)
نبرد سرنوشت ساز
گذرگاه پرخطر مرصاد را پشت سر گذاشتیم، آمدیم و آمدیم تا اینکه از دور هیکل عجیب و سیاهی در وسط جاده نمایان شد. وقتی جلوتر آمدیم به نظر آشنا رسید و وقتی نزدیکتر رفتیم آنرا به خوبی شناختم. گناه بود، با قیافه ای کوچک و لاغرتر از قبل و با لباسی عجیب و غریب.
همدوش نیک تا چند قدمی گناه پیش رفتم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن، شمشیری ارّه ای مانند را بر دوش گذاشته و با چشمانی غضب آلود مرا می نگریست.
نیک ایستاد و من هم پشت سر او قرار گرفتم. کم کم ترس در دلم رخنه می کرد.
نیک مهربانانه به من خیره شد و دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: خودت را برای نبرد آماده کن!
با وجودی سراپا تعجّب گفتم: جنگ؟ با چه کسی؟
نیم نگاهی به سمت گناه کردم و تکرار کردم: با گناه؟! گفت: آری با گناه.
وحشت و اضطراب در وجودم سایه افکند و عرق سردی بر پیشانیم نشست، نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا به اولیاء خدا1 نه مومنین به خدا و قیامت، نه دارندگان اعمال نیک2 و نه آنان که در دنیا از خدا ترسیده اند، هرگز نباید بترسند.3
از سخنان نیک قوت قلب گرفتم و دیگر بار به سمت گناه خیره شدم و چون شمشیر اره یی را در دستش نمایان دیدم، رو به نیک کردم و پرسیدم:
جنگیدن با دست خالی در برابر دشمنی که در برابرم شمشیر افراشته غیر ممکن است!
نیک گفت: نگران نباش. همان فرشته الهی که چندین بار به کمک تو شتافت تو را مجهز خواهد کرد.
آنگاه به نیک گفتم: نقش تو در این نبرد چیست؟
مکثی کرد و گفت: دشمنت را برایت معرفی و تو را آماده و تشویق خواهم کرد؛ آنگاه دستم را فشرد و گفت:
گناه پس از آنکه از انحراف و گرفتاری تو در جاده های انحرافی و گذرگاه مرصاد ناامید شد، اینک برای آخرین بار با تمام قوا در برابر تو ایستاده؛ شاید که به گمان خویش، تو را از پای درآورد گناه این بار لباس دنیا را بر تن و شمشیر شهوات را در دست گرفته است، مواظب دنده های شمشیر باش که هر دنده، نمایانگر یکی از شهوات است و بسیار برنده و زخم زننده. اگر یکی از آن دنده ها بر بدنت فرود آید در رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد.
گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت؛ بار دیگر نیک نگاهش را به بالا انداخت. من نیز به همان سمت نگاه کردم. از دور همان فرشته فریادرس را دیدم که پرواز کنان ظاهر گردید. در یک لحظه بالای سرمان قرار گرفت. سلامی کرد و آنگاه یک شمشیر، یک لباس زره مانند، یک سپر و خنجر به نیک سپرد و رفت.
از دیدن این منظره، گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید. با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: ابزار من بیشتر از گناه است، و بعد پرسیدم: راستی این وسایل نتیجه کدام اعمال من است؟ نیک در حالیکه شمشیر را در دستانش حرکت داد گفت:
اینها بازتاب اعمالی است که دنیا انجام داده ای، مثلا این شمشیر نتیجه دعا و راز و نیازهای توست.4 سپس در حالیکه لباس را بر تن من می پوشاند ادامه داد، این هم نشانه تقوای توست در دنیا.5 که البته ضخامت آن بستگی به درجه تقوی تو دارد.
وقتی زره را پوشیدم، شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت:
این هم نتیجه روزه گرفتن هایت.6 آنگاه نیک صورتم را بوسید و در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب می بخشید گفت:
اصلا نهراس. با یک ضربه او را از پا در خواهی آورد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و فریادزنان شروع به رجز خوانی کرد:
من به نمایندگی از طرف دنیا و شیطان در مقابل تو ایستاده ام و نمی گذارم از این مسیر عبور کنی، با این شمشیر از رو به رو و پشت سر، چپ و راست به تو حمله می کنم7 و ضرباتم را بر تو فرود خواهم آورد. آنگاه نگاهی به سمت راست خود انداخت و گفت: اگر می خواهی رهایت کنم بایستی از جاده بیرون بروی و مرا بر پشت خود حمل کنی و آنگاه با اشاره انگشتانش گفت: به مانند آن شخص.
وقتی نگاه کردم شخصی را دیدم که گناه خود را بر پشتش سوار کرده بود8 و با زحمت قدم از قدم بر می داشت. دانستم که این هم یکی از حیله های گناه است که مرا در این بیابان گرفتار کند و از رسیدن به مقصد جلوگیری کند. از این رو فریاد زدم: هرگز! با تو نبرد می کنم، اما هرگز تن به ذلت با تو بودن نخواهم سپرد.
در همین لحظه بود که سایه شمشیر گناه را بر بالای سرم احساس کردم. فورا سپر را روی سرم گرفتم. ضربه شمشیر چنان محکم فرود آمد که دو دندانه آن از سپر عبور کرده و سرم را آسیب رساند.
در همین حال شمشیرم را بر پهلوی شیطان فرود آوردم به طوریکه فریاد کشان از من دور شد. مشغول رسیدگی به زخم سرم بودم که فریاد نیک مرا به خود آورد: مواظب باش، از پشت سرت می آید. بی درنگ به عقب برگشتم و با شمشیر ضربه او را دفع و بلافاصله ضربه ای دیگر به پهلوی دیگرش وارد کردم.
لحظاتی نبرد به این صورت ادامه داشت، چندین ضربه دیگر بر گناه وارد کردم و گناه نیز همچنان نفس زنان از راست و چپ به من حمله می کرد. یکبار نیز ضربه ای غافلگیرانه او، زره ام را پاره کرد و بدنم را زخمی کرد اما هنوز هم با تشویق های نیک، من برنده میدان بودم.
هر از گاهی صدای نیک را می شنیدم که می گفت: بهای بهشت نابودی گناه است.9 و من از این سخنان روحیه می گرفتم.
لحظات می گذشت و گناه خسته و خسته تر می شد. تا اینکه در وسط جاده روی زمین افتاد. شدت زخم ها، او را ناتوان کرده بود اما همچنان سعی داشت مانع از عبور من شود.
رفتم تا ضربات آخر را بر فرق سرش وارد آوردم که نیک خودش را به من رساند و خنجری را که در دست داشت به من داد و گفت: تنها با این خنجر می توانی برای همیشه از شر گناه خلاص شوی. تازه آن موقع فهمیدم که بدون خنجر به میدان نبرد رفتهام. خنجر را گرفتم و از روی تعجب به آن خیره شدم. گفتم: عجب وسیله پر منفعتی است! می شود بگوئی ... که حرفم را قطع کرد و گفت: حتما می خواهی بدانی اثر کدامین عمل توست؟ گفتم: بله. گفت: اثر صلوات هایی است که در دنیا فرستادهای زیرا صلوات چنان قدرتی دارد که می تواند گناه را از میان ببرد. 10
خود را به پیکر نیمه جان گناه نزدیک کردم و بلافاصله خنجر را در بدن گناه فرو بردم و به سرعت از او فاصله گرفتم. هر لحظه بدنش بزرگ و بزرگتر می شد و من از ناله های او خوشحال بودم. مدتی بعد بدن گناه با صدای مهیبی منهدم گردید و هر تکه از آن به گوشه ای از بیابان پرتاب شد. صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و صمیمانه به من تبریک گفت: من نیز خوشحالی خودم را پنهان نکردم و او را در آغوش خود گرفتم. وقتی از هم جدا شدیم نیک گفت: با نابود شدن گناه، زخم های من نیز کاملا خوب شد و از این پس با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.
من که بطور کلی زخم نیک را فراموش کرده بودم از شنیدن این خبر بسیار شاد گشته و ضمن گفتم تبریک باز هم او را در آغوش گرفتم.
سرانجام راه باز شد و ما با شادی و امید بیشتر به راه خود ادامه دادیم.
ادامه دارد...
1. یونس 62.
2. مائده 69.
3. میزان الحکمه ج3 ص 196.
4. میزان الحکمه ج 3 ص247.
5. نهج البلاغه خ191و27- میزان الحکمه ج10ص624.
6. میزان الحکمه ج 5 ص427.
7. اعراف 16.
8. انعام 31.
9. میزان الحکمه ج 2 ص139.
10. میزان الحکمه ج 3 ص478.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت پانزدهم) گذرگاه مرصاد
گذرگاه مرصاد
براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از اینکه به بالای آن گردنه برسیم، صداهایی از آنسوی تپه به گوشمان رسید. خواستم از نیک سؤال کنم اما بهتر دیدم وقتی به بالا رسیدم، خودم از جریان آگاه شوم.
وقتی نیک به بالای تپه رسید ایستاد، منهم با عجله و نفس زنان خودم را کنار او رساندم. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضظراب تمام وجودم را در بر گرفت.
جاده و بیابان های اطراف آن پر بود از مأموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هر کس قصد عبور از جاده را داشت شدیداً کنترل می شد. آهسته به نیک گفتم: اینجا چه خبر است، چه اتفاقی افتاده است؟ نیک همینطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. با تعجب پرسیدم: گذرگاه مرصاد دیگر چیست؟
گفت: محل رسیدگی به حق الناس، آنگاه با کمی درنگ ادامه داد: اگر کوچکترین حق از مردم بر گردن داشته باشی، از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو می شود.
بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتم. گروهی غمگین و افسرده در حالیکه زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و بواسطه سنگینی زنجیری که بر گردن داشتند قادر به حرکت نبودند. عده ای نیز بوسیله زنجیری که به پا داشتند توسط مأموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند، برخی نیز بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.
هر از گاهی صدای مأموران در فضا می پیچید که: فلان کس آزاد است و می تواند عبور کند و آن شخص پس از مدتها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می داد.
نیک صورتش را به سمت من چرخانید و گفت: برویم .... با دلهره گفتم: نمی شود از بیراهه برویم؟
گفت: همه جا توسط مأموران کنترل می شود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خدا از ظلم ظالم چشم پوشی نمی کند.1 خداوند ممکن است از حق خود بگذرد و شفاعت خوبان را نسبت به آنها بپذیرد اما از حق مردم هرگز نمی گذرد.
از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مأموران است و پس از شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟
گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. بعضی ماهها و برخی سال های سال.
با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟
گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و به نفع مظلوم و طلبکار از ظالم دادخواهی می کند مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد.2 اگر مظلوم و طلبکار از حق خود نگذرند از نیکیهای بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش به اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند.3
بواسطه سخنانی که از نیک شنیدم ترس و اضطراب عمیقی در دلم ایجاد شد. وقتی چاره را جز گذر از میان مأموران ندیدم به نیک گفتم: چاره یی نیست ... برویم!
سراشیبی گردنه را پیمودیم و قدم به گذرگاه مرصاد گذاشتیم.
چیزی نگذشت که خود را در برابر مأموران دیدم. در یک آن با اشاره یکی از مأموران زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین فرصتی به من بدهند که علت را جویا شوم، کشان کشان مرا از جاده بیرون برند.
بی جهت دست و پا می زدم تا شاید بتوانم از دست آنان فرار کنم اما در برابر قدرت آنها تمام تلاش من بی فایده بود، از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از آنها سؤالی کند جلو آمد و گفت:
خوب فکر کن این مأمورها بی جهت کسی را گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدم داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که برای او پیش آمد و آنگاه بیماری که گریبانگیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم4 و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شده بود گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور گرفتار خواهی ماند.
با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم را برایش بازگو کنم.
همانطور که منتظر جواب بازماندگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: (وای بر من، اموالی که با گناه بدست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد، در حالی که وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند5 کمی آنطرفتر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کنند.
با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود اندیشیدم: اگر می دانستم که حق مردم این همه مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم چه هنگام معامله یا موقع نظر گفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها بیش از این دقت می کردم، آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه براستی این گذرگاه فلاکت و بدبختی است؛ در همین لحظه مأموران، زنجیر را از گردنم باز کرده و از آنجا دور شدند.6 اول گمان کردم آنها بخاطر فریادهایم مرا رها کردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید، گفت: دینت ادا شد حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای مأموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.
ادامه دارد.... .
1. بحارالانوار ج7 ص256.
2. بحارالانوار ج7 ص268.
3.بحارالانوار ج7 ص274.
4. حکایت اول و دوم منازال الآخرة.
5. میزان الحکمه ج2ٰص 432.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت چهاردهم)
داغ كردن
مسیر جاده ما را به بالای تپهای كشاند. از آن بالا متوجه آْنسوی تپه شدم. تعدادی از مأموران را دیدم كه روی جاده ایستاده و چند نفر را متوقف كرده بودند. در كنار مأموران شعلههایی از آتش زبانه میكشید. من از ترس و وحشت خودم را به نیك رساندم و مانع از حركت او شدم. نیك مهربانانه دستی به سرم كشید و گفت:
نترس، با تو كاری ندارند اینها در كمین افراد خاصی هستند، در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد وقتی نگاه كردم متوجه شدم كه یك نفر ایستاده است و از پیشانیاش دود و آتش بلند است وقتی خوب دقت كردم دیدم سكه گداخته شدهای به پیشانیاش چسبیده است.
در همین حال مأموران سكه گداخته شده دیگری را از روی آتش برداشته و بر پهلوی او چسباندند، اینبار صدای ناله و فریادش دشت را پر كرد، با حیرت به نیك نگاه كردم، نیك هم نگاهی به من كرد و گفت: سزای او همین است ( این سكههایی است كه در دنیا انبار كرده بود و با وجود محرومان و مستضعفان بیشمار دست رد بر سینه آنها زده بود.1) و حق آنها را ادا مینمود.
نیك این را گفت و به طرف پائین تپه حركت كرد. من هم با ترس و دلهره پشت سر او به راه افتادم.
هنگامی كه به نزدیكی مأموران قدرتمند رسیدیم ترس و اضطرابم چند برابر شده بود امّا وقتی راه را برای عبور ما باز كردند و ما بدون هیچ خطری از میان آنها عبور كردیم، آرام شدم.
قطعه آتش
چند قدمی كه از آنها دور شدیم وسوسه شدم كه به عقب نگاهی بیاندازم وقتی به پشت سرم نگاه كردم با كمال تعجب مأموران را دیدم كه چهار دست و پای شخصی را گرفته و با زور قطعهای از آتش را به او میخورانند.
با دیدن این صحنه از حركت باز ایستادم و به عقب برگشتم. نگاه این منظره برایم زجر دهنده و ناله و فغان او جانسوز بود آن بیچاره در حالیكه كه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یك لحظه دست نیك را بر شانهام احساس كردم نگاهی به او كردم و پرسیدم:
جریان از چه قرار است. نیك بلافاصله جواب داد: افرادی كه مال مردم رو بناحق تصاحب كنند گرفتار این مأموران میشوند و اینها وظیفه دارند قطعهای از آهن گداخته به آنان بخورانند.2
نیك پس از مكث كوتاه ادامه داد: البته اینگونه افراد در گذرگاه حقالناس متوقف خواهند شد.
پس از حرفهای نیك، مقداری دلم آرام گرفت. امّا از آنجا كه از دیدن آن منظره ناراحت میشدم رویم را بطرف نیك برگرداندم و از او خواستم كه از آنجا دور شویم.
و باز رفتیم و رفتیم تا بشخصی رسیدیم كه دستانش را جلو گرفته بود و با احتیاط قدمهای كوتاه برمیداشت. نیك همانطور كه میرفت انگشتش را به طرف آنشخص گرفت و گفت:
این بیچاره از وقتی كه از غار بیرون آمده، كور شده است. آنگاه به یك جاده انحرافی كه در چند قدمیمان واقع شده بود اشاره كرد و گفت:
این جاده دنیاپرستان است كه بزودی او، واردش خواهد شد، پرسیدم چرا؟
گفت: معلوم است چون دنیا را به آخرت و دنیاپرستان را به مومنین ترحیج داده است3. این گروه از افراد، بزرگترین ضرر و زیان را برای نفس خویش خریدهاند و آن، فروختن آخرت به دنیاست.4
هنوز حرف نیك تمام نشده بود كه آنشخص كور، قدم به جاده انحرافی دنیاپرستان گذاست. همانطور كه میرفتم گاهی به عقب برمیگشتم و به آن كور بینوا نگاه میكردم.
راه مستقیم را بخوبی طی میكردیم، گاهی از كسی جلو میزدیم و گاهی كسانی از ما سبقت میگرفتند. در مسیر خود به جادّههای انحرافی و انسانهای گوناگون و عجیبی برخورد میكردیم.
از جمله آدمهایی كه دو زبان داشتند كه از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه می كشید، به گفته نیك اینها انسانهای دو رو و منافق صفت بودند.5
همچنین افرادی را كه اهل اعمال منافی عفّت و لذتهای نامشروع بودند در حالی مشاهده كردیم كه لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود.6
امّا از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد كه زنان بسیاری در آن عذاب میشدند. عدهای به موهایشان آویزان شده بودند كه نتیجه نشان دادن موهایشان به نامحرم بود و گروهی زیر فشار مأموران، مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند، اینان در دنیا، خود را برای نامحرمان زینت میكردند، برخی نیز سرشان از خوك و بدنشان به شكل الاغ بود چرا كه در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.7
آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها برانگیخته بود ناتوانی دوستان نیك آنها بود. بنحوی كه گاهی صدها متر عقبتر از صاحب خود راه میپیمودند و از هدایت و كمك به صاحب خود عاجز بودند.
1. توبه 35.
2. بحارالانوار ج 7 ص 213.
3. بحارالانوار ج 7 ص 213.
4. میزان الحكمه ج3 ص314.
5. بحارالانوار ج 7 ص 213.
6. همان.
7. بحارالانوار ج 18 ص 352( حدیث معراج).
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت سیزدهم)
جادههای انحرافی
سرانجام از آن تاریكی وحشتناك عبور كردیم و وارد بیابانی بیانتها شدیم چند قدمی از غار دور نشده بودیم كه نیك ایستاد و گفت: ببین دوست من؛ از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است، پس از آنكه نیم نگاهی به مسیر پیشرو افكند ادامه داد:
هر كس كه بنحوی در دنیا دچار انحراف گشته در اینجا نیز گرفتار میشود. آنگاه به جاده روبرو اشاره كرد و گفت:
این راه مستقیما به وادیالسلام میرسد امّا باید مواظب بود كه مسیرهای انحرافی بسیاری در پیش است( چرا كه جادههای راست و چپ گمراه كننده و راه اصلی راه وسط است.1
زیر لب زمزمه كردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...
آنگاه از من خواست كه پشت سرش حركت كنم و به راهی كه در پیش داشتیم گام نهادم. همه كسانی كه غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده میآمدند تا راهی وادیالسلام شوند. مردم با نیكهای كوچك و بزرگ خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.
پس از مدتی راهپیمایی به یك دو راهی رسیدیم. نیك بدون اینكه توقف كند به جاده سمت چپ اشاره كرد و گفت:
این جاده حسادت و سركشی است، هر كس وارد این راه شود سر از جاده شرك درمیآورد. كه در نهایت به وادی عذاب منتهی میشود.
در همین حال شخصی را دیدم كه قدم به آن جاده نهاد. همانطور كه میرفتم لحظاتی به او خیره شدم، برایش ناراحت شدم كه پس از این همه راه و سختی چگونه مسیر انحرافی را برگزید، از صمیم دل آرزو میكردم كه قبل از رسیدن به جاده شرك از انتخاب آن راه پشیمان شود و برگردد.
هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود كه در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم كه با قیافه كوچك در كنار جاده ترسان و لرزان حركت میكرد. نیك بلافاصله رو به من كرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.
ایستادم و با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: افرادی كه در دنیا متكبر و خودخواه بودند در اینجا قیافههایشان كوچك میشود تا مردم آنها را لگدمال كنند2.
وقتی كه تكبّر اینگونه افراد را در دنیا به یاد آوردم بهشدّت عصبانی شدم و با لگد او را نقش بر زمین كردم و بدون توجه به فریاد و نالهاش راهم را ادامه دادم.
هنوز از آنشخص متكبر فاصله زیادی نگرفته بودیم كه به یك سهراهی رسیدیم.
نیك برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت راست و چپ توجهی نكن؛ زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و كسانی است كه با نیش زبان خود مردم را آزار میدادند. آنگاه ادامه داد:
در این مسیر گزندگان خطرناكی كمین كردهاند كه عابرین را میگزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت كه از لابلای خاك چندین مار بزرگ ظاهر شده، خود را به او رساندند و پس از فرو كردن نیشهای خود، آنشخص را در حالیكه روی زمین افتاده بود و فریاد میشكید رها كردند.3
بخاطر دلخراش بودن صحنه، سرم را به سمت چپ برگرداندم امّا از دیدن شخصی كه با شكم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمین میخورد، تعجب كردم4.
چیزی نگذشت كه بخاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ كشیده شد و در آن مسیر افتادن و خیزان به حركت خود ادامه داد.
از نیك پرسیدم: او به كدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده رباخواران است كه به سختترین عذاب الهی گرفتارند.
ادامه دارد... .
1.نهجالبلاغه خطبههای 15-15-222.
2.بحارالانوار ج7 ص213.
3.بحارالانوار ج7 ص213.
4. بقره 275.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت دوازدهم)
التماس کنندگان
هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که در دل تاریکی ضجه و فریادهایی به گوشم رسید. وقتی دقت کردم صدای چند نفری را شنیدم که التماس کنان از ما میخواستند که نور ایمان را به طرف آنها هم بگیریم تا در پرتو نور ما حرکت کنند.1
نیک همانطور که جلو میرفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اینها باقی مانده منافقین و کافران هستند که تا اینجا پیش آمدهاند اما دریغ از یک نور ضعیف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند و سرانجام نیز در یکی از همین چاههای وحشتناک غار سقوط خواهند کرد. چون با اصرار آنها روبرو شدیم نیک ایستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ایمانید برگردید به دنیا و از آنجا بیاورید.2
یکی از آن میان رو به من کرد و گفت: هان ای بنده خدا! مگر ما با هم در یک دین نبودیم، مگر ما و شما روزه نمیگرفتیم و نماز نمیخواندیم؟ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سرای جواب میدهید که میدانی امکانش نیست؟!. در حالی که از خشم دندانهایم را به هم می ساییدم، پاسخ دادم: بله با ما بودید امّا برای ریشه کن کردن دینمان و نه یاری آن، همواره برای ضربه زدن به دین و آئین اسلام در کمین نشسته بودید و اکنون دریافتید که از فریب خوردگان بودهاید.3
نزاع مجرمان
حرفهایم که تمام شد خودم را به نیک نزدیکتر کردم و گفتم: زود برویم تا دوباره وبال گردنمان نشدهاند. نیک گفت: اگر تمایل داری مشاجره و نزاعشان را با یکدیگر بشنوی؟
پس خوب دقّت کن وقتی گوش سپردم صدای آنها را در دل تاریکی شنیدم که چند تن از آنها خطاب به گروهی دیگر میگفتند: (اگر شما نبودید ما مؤمن میشدیم و حالا از نور و روشنایی ایمان برخوردار بودیم. آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را برای شما بستیم؟ 4 میخواستید ایمان بیاورید.
پس از لحظهای سکوت یکی از آنها خشمگینانه فریاد کشید اصلاً همهاش تقصیر فلانی یود همه این بدبختیهای ما از آنجا شروع شد که به سخن این شخص گوش فرا دادیم و اطاعت او کردیم!.
آن شخص نیز پاسخ داد: میخواستید از من پیروی کورکورانه نکنید. صدای فریاد دیگر از میان برخاست که: اکنون در عوض آن اطاعت و پیرویی که از تو در دنیا کردیم بیا و ما را از گرفتاری نجات بده.
ناگهان صدای رهبرشان بلند شد که میگفت: مگر نمیبینید من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟!5 وقتی حرف رهبرشان به اینجا رسید، پیروانش مأیوسانه لب به نفرین گشودند و گفتند: خدایا ما گناهی نداریم زیرا در دنیا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن.6
هنوز مشاجره مجرمان به پایان نرسیده بود که نیک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوایشان پایانی ندارد. آنها در جهنم نیز همیشه با یکدیگر نزاع خواهند داشت. پس از برداشتن چند قدم ناگهان صدای دلخراشی به گوش رسید، علت را از نیک جویا شدم، گفت: صدای یکی از مجرمان بود که سرانجام در یکی از چاههای عمیق سقوط کرد.
از اینکه چنین عذابهایی به من نمیرسید خوشحال بودم و همین مایه اطمینان بیشتر من به ادامه راه میشد.
سرعت عبور
مقداری که جلوتر رفتیم چندین نور ضعیف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد. حدس زدم گروهی همانند ما در پرتو نور ایمانشان در حرکتند. چیزی نگذشت که به شخصی رسیدیم که در پرتو نوری از نورهای بسیار ضعیف، آهسته، قدم برمی داشت. سلام کردم و جویای حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اینکه مدتهاست در این غار راه میپیمایم، ولی هنوز در ابتدای راهم. گفتم: اینها به سبب ضعف ایمان توست! او نیز حرفم را تایید کرد و در حالیکه همچنان آهسته ره میپیمود، آهی از سینه برکشید و گفت: افسوس... افسوس... افسوس.
هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بودیم که فریادش بلند شد، خواستم برگردم اما نیک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ایمانش بسیار ضعیف بود در یکی از چالهها فرو غلطید.
گفتم: آخر چه میشود؟
نیک ایستاد و گفت: هیچ نیکاش او را نجات خواهد داد اما بسیار دیر به مقصد خواهد رسید. وقتی حرف نیک به اینجا رسید در یک لحظه چنان نوری بدرخشید که چشمانمان را به خود خیره کرد. وقتی آن نور تابنده ناپدید شد با تعجّب بسیار از نیک پرسیدم: چه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟
نیک آهی کشید و گفت: یکی از علمای دین بود که عمری را به اطاعت و بندگی خالصانه خدا گذرانده بودو حال در پرتو نور ایمانش با سرعت زیاد این مسیر تاریک را پیمود. من نیز از حسرت آهی برکشیدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتی داشت. در دلم غمی غریب ریشه دوانید و سر بر زانوی غم گذاشتم و شرمگینانه گفتم: از اینکه حاصل آن همه تلاش سالیان عمرم چنین نوری است افسوس میخورم.7
از درون خویش فریاد برکشیدم: خدایا ای آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا دریاب و نورم را قوی ترگردان 8 تا از این مسیر دشوار بسی آسانتر عبور کنم.
مدّتی در این حال گریستم تا اینکه احساس کردم غار روشنتر شده است. وقتی سر از زانو برداشتم نیک را نورانیتر از قبل دیدم، از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: چقدر نورانی شدی؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحمانی خویش مقداری نور ایمان نه تو افزود که بی شک اجابت دعاهای دنیایی توست.9
که بارها رحمت الهی را برای سفر آخرت درخواست کرده بودی. آنگاه ادامه داد، برای عبور از این برهوت پر خطر، هیچ کس نمیتواند تنها به عمل نیک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد.10
بسیار مسرور شدم و خداوند را به خاطر لطف و رحمت بی پایانش سپاس گفتم.
حالا با سرعت و اطمینان بیشتری در حرکت بودم عدهای را پشت سر گذاشتم چند نفر هم از گرد راه رسیده و از ما سبقت گرفتند.
با آن که خسته بودم امّا به عشق وادی السلام سر از پا نمیشناختم به نیک گفتم: چقدر گذرگاه این غار طولانی است؟! نیک همانطور که با سرعت گام برمی داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت میکردی مسیر کوتاهتری نسیبت میشد. اکنون نیز چندان مهم نیست اندکی تحمل کن، چندی نمیگذرد که این مسیر نیز به پایان میرسد.
ادامه دارد... .
1- حدید 13.
2- حدید 13.
3- حدید 14.
4-سبأ 32.
5-غافر 48.
6-احزاب 67-68.
7- میزان الحکمة ج2ص105 و ج10،ص132؛ المیزان ج20.
8- تحریم 8
9- کنزالعمال خ3129.
10- میزان الحکمة ج7.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت یازدهم)
ذوب شدن گناه
همانطور که مسیر را میپیمودیم جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم، نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته مصائبی که در دنیا دیدی و صبر کردی 1 و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.2
هر چند یادآوری بلاها و سختیهای دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.
راه بسیاری را پیموده بودیم. هر چند در این مسیر هرگز جرأت نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه هم مرا آرام نمیگذاشت.
در بند گناه
ادامه راه بسی دشوار بود اما هر طور بود به کمک نیک میرفتم. یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا به ناله و فغان او بر دوش گرفته و به بالای کوه حمل میکرد.
فهمیدم آن هیکل زشت، گناه آن شخص است. نیک را دیدم که او هم همچو من به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سرو کلّه مأموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به مأموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. مأموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگلاخها کشیده میشد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند. 3
پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران و با دست مهربانانه بر پشتم زد و گفت شتاب کن که راه بسی سخت و طولانی است.
نور ایمان
رشته کوهی که در دامنه آن حرکت میکردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم میشد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود. احساس کردم گرفتاری تازهای برایمان پیش آمده است. با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخوردهایم، راه عبورمان بسته است، نیک همانطور که میرفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمتهایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری.
با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟!
گفت: آری. گفتم: چگونه؟
گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند میشود و در اینجا ذرّهای از سنجش قدرت ایمان رخ میدهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.
از جواب فهمیدم که باید خاموش باشم.
چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی بیش از حد آن به وحشت افتادم. پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است. به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟
نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربهای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودیها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیفتر نیز میشود.
از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟
نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان میباشد. 4 چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن میکرد. با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودالهای عمیقی میرسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم میتوانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم. 5
ادامه دارد... .
1- شورا 30، میزان الحکم ج3، ص246 و 254.
2-شورا/30.
3- فهرست غرر ص425
4- حدید19
5- حدید 13و29.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت دهم) عذاب یكی از بزرگان برزخ
در همین میان و در لابلای فریادهای اهل عذاب صدای نالهای را شنیدم كه به ما نزدیك میشد پس از لحظهای صدا واضحتر شد و شنیدم كه صاحب صدا با نالهای جگرخراش از تشنگی شكایت میكرد با وحشت رو به نیك كردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است.
نیك نگاه مهربانهاش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای كوه بنگر و آرامشت را حفظ كن، وقتی به اوج قله نگریستم شخصی را دیدم كه در گردنش غل و زنجیر آویختهاند و دو مرد زشترو و قوی هیكل سر زنجیر را بدست گرفتهاند. آن شخص در حالیكه مرتب از تشنگی مینالید به این سو و آن سو نگاه میكرد.
پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حركت كرد؛ من از ترس، خودم را به نیك رساندم و آهسته پرسیدم این شخص كیست؟ نیك گفت:
صاحب ناله، یكی از سرشناسان برهوت است كه در دشت عذاب معذّب است. آن شخص همانطور كه به ما نزدیك میشد دستهایش را مانند گدایی به سمت ما دراز كرده بود و طلب آب میكرد. وقتی به چند قدمی نیك رسید مأمورانش با كشیدن زنجیر از نزدیك شدن او به ما جلوگیری كردند، او در حالی كه اشك میریخت با التماس از نیك درخواست یك قطره آب كرد امّا نیك امتناع ورزید او همچنان التماس میكرد، 1
نیك از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیك، محرومی؟ سر به زیر افكند و گفت: چه دوستی، چه نیكی، دوست من گناه من است كه در همان لحظات اول مرا به دست این مأموران عذاب سپرد و رفت. حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذابآور رنج ببرم و در غل و زنجیر محبوس باشم.
نیك با كنایه گفت: پس دعا كن هر چه زودتر روز قیامت برپا شود تا از این عذاب رهایی یابی. او ناگاه سر بلند كرد و با تمام قوا فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگز نمیخواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندك برزخ، ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم كه2 ... . او از حال رفت. اما مأموران با گرزهای آتشینی كه همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیكه صدای شتری میداد كه داغ شده باشد شروع به جستوخیز كرد.
آتش از پیكرش زبانه میكشید و صدایش زمین را میلرزاند.3
مأموران او را با همان حال كشان كشان به وادی عذاب برگرداندند. هر چند از گرفتاری چنین افرادی خوشحال بودم اما احساس میكردم بدنم بشدّت میلرزد، نیك به آرامی دست به شانهام نهاد و گفت:
مهم نیست او لایق چنین عذابی است، گام بردار كه راه بسی طولانی است و گردباد سیاه تو را به مكان خطرناك و وحشتآوری پرتاب كرده است، اگر چند قدم دیگر بالا بروی؛ دشتی را مشاهده خواهی كرد كه كورههایی از آتش در آن میجوشد و آسمانش شعلههای سوزان بر زمین میپراكند، اهالی آن از حركت باز ایستاده و بایستی تا قیامت این عذاب را همچنان تحمّل كنند، امثال آنشخص بسیارند و بیشك تو از دیدن وضع آنها دچار ترس و اضطراب خواهی شد پس همان بهتر كه از سمت بالا حركت نكنیم، گفتم:
هر چند میدانم چنین است اما عبرتآموز بود اگر میشد به آنها نیم نگاهی بیافكنم.
نیك در جوابم گفت: همانطور كه گفتم اینجا بسیار وحشتناك است بعضی از عذابهای قیامت بزرگ، در اینجا به صورت ضعیف و خفیف به نااهلان میرسد كه تحمّل دیدن این مقدار هم نداری اگر كمی صبر كنی به قسمتی از برهوت خواهیم رسید كه در آنجا بسیاری از گناهكاران، ادامه راه برایشان مشكل و دچار عذاب و سرگردانی شدهاند هر چند امید میرود كه روزی نجات یابند، آنجا میتوانی بعضی از اهل عذاب را مشاهده كنی. پذیرفتم و در دامنه كوه به حركت خود ادامه دادیم.
ادامه دارد... .
1-بر اساس چند حدیث از بحارالانوار ج 6 باب 8.
2- بحارالانوار ج 6 باب 8 ص270.
3- بر اساس برداشت كوتاهی از چند حكایت در معادشناسی طهرانی.
گزارش لحظه به لحظه پس از مرگ ( قسمت نهم ) گردباد شهوات
آتش حسرت
از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود٬ بر جای نشستم و با خود گفتم:
چه مقامی! چه منزلتی! در حالیکه که من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات٬ دست بر گریبان٬ هنوز هم به جایی نرسیدهام٬ اما اینان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند.
براستی خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند.1
اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.
چندان بلند٬ بلند گریستم2 که هر آنچه از عقده دنیا در دلم بود٬ محو شد... اما ... غبطه و حسرتی که از عبور شهیدان در دلم باقی بود٬ مگر با این گریهها محو میشد؟!
نیک آرام به سمتم آمد٬ مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود.
گردباد شهوات
با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم٬ اما خبری از انتهای خیابان نبود.
از دور٬ ستون سیاهی را دیدم که از پائین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.
با نزدیک شدن ستون سیاه٬ متوجه شدم که همانند گردباد به دور خود میچرخد. با دیدن این صحنه٬ خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود٬ پرسید: این ستون چیست؟!
نیک گفت: این گردباد شهوات است٬ که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد. با اضطراب گفتم: حالا دیگر باید چه بکنیم؟!
گردباد با سرعت غیر قابل وصفی به سمت ما میآمد و هر چه در اطرافش بود٬ به درون خویش میکشید.
نیک گفت: دستهایت رومحکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد٬ تو را از من جدا نسازد.3
رفته٬ رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آور به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد٬ تا اینکه در یک چشم بهم زدن٬ هوا تاریک شد.
گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالیکه دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم٬ به سختی خود را کنترل میکردم.
هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم٬ که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو را از من جدا نسازد؟ لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم. دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد٬ سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.
ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم بهم زدن٬ کیلومترها از نیک دور گشته! به بالا پرت شدم.4
گردباد در حال چرخش بود و من نیز چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقتفرسایش از حال رفتم.
وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش بشدت آزارم میداد بسرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و بطرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ همنشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی برگزیده بودی٬ نیم نگاهی به صورت گناه افکندم٬ قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.
بدون توجه به سخنانش گفتم چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟
با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است. با تعجب پرسیدم از نیک ؟ گفت: آری او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.
گفتم: خب٬ زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ پرخاشگرانه پاسخ داد:
هر چه تو سختی بکشی من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.5
و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است باید همراه من بیایی.
بسوی آتش
درحالیکه از شدت وحشت و اضطراب بخود میلرزیدم پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی با صفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی.6 میدانستم لجاجت و طفره رفتن من بیفایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. گناه با عجله و شادی کنان جلو میرفت. هر از گاه بر میگشت و مرا تشویق به ادامه راه میکرد.
با اینکه از گناه خیری ندیده بودم اما مژدههای مکرر و شادمانی بیسبب او نیز مرا به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه میدادم.7
با خود اندیشیدم شاید نیک را در پشت کوه ملاقات کنم٬ شاید هم وادی السلام بر حسب اتفاق پشت این کوه قرار دارد که گردباد مرا به نزدیکی آن آورده است: اما نه٬ مگر بدون نیک میتوان به وادی السلام رسید؟!!
از نیمه کوه گذشته بودیم که نالههایی از دور به گوشم رسید. بدون توجه به راهم ادامه دادم. هر چه به اوج قله نزدیکتر میشدیم فریاد و نالهها بیشتر و بیشتر میشد تا آنجا که از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صداهایی است که به گوش میرسد گناه مضطربانه پاسخ داد: کدام صداها؟ گفتم: همین فریاد و فغانهای جانخراش که از پشت کوه به گوش میرسد.
گناه گفت من صدایی نمیشنوم٬ شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند گفتم ولی صدائی که من میشنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن. گناه گفت: گفتم که من چیزی نمیشنوم٬ بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده که وقت تنگ و راه طولانی است. دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان میکند و بیجهت خود را به ناشنوایی میزند چارهای نبود من به واسطه گردبادی که وزید از نیک دور گشتم و گفتم در دستان گناه اسیرم کاش نیک را رها نمیکردم ولی نه... شدت گردباد بحدی بود که مرا به ناچار از او جدا کرد.
در کشاکش کوه و با شک و تردید بدنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم٬ فریاد کشید خودت را کنار بکش. با عجله خودم را به کناری کشیدم٬ ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام بر فرق گناه فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد.
پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن آن صورت زیبا و عطر روح نواز بسیار مسرور شدم نیک آغوش گشود و من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم.
نیک در حالیکه اشکهایم را پاک میکرد با لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت: دوست من اینجا چه میکنی؟ هیچ میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. قبلا نام این وادی را از زبان نیک شنیده بودم اما هرگز باورم نمی شد که زمانی به مرز این دشت و پر خطر نزدیک شوم. از نیک خواستم درباره این وادی باز هم سخن بگوید و او هم قبول کرد:
جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط میکنند. در اینجا گونهای از آتش جهنم به آنها میرسد و در رستاخیز نیز خود جهنم را زیارت خواهند کرد.8
نام وادی عذاب و اینکه در آستانه وارد شدن به آن قرار داشتم باعث شد ترس و وحش عجیبی بر وجودم سایه افکند.
نیک پس از آنکه مرا دلداری داد خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.
ادامه دارد...
پینوشتها:
1.امام خمینی(ره)
2.میزان الحکمة ج10 ص 132 و المیزان ج2.
3.غرر الحکم ص797
4.غررالحکم ص510- فهرست غرر ص 186.
5.میزان الحکم ج4 ص208- میزان الحکم ج3 ص 473-474
6. میزان الحکم ج5٬ ص85( زینت گاه)
7. میزان الحکمه٬ج5 ص89
8.مومن 46.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت هشتم) توبه
توبه 1
پس از لحظهای سکوت٬ نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی٬ قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود؛ اما به واسطه توبهای که کردی این راه از تو برداشته شد 2 هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند.
گفتم: توبه من بخاطر گناهان بسیار زشت و بزرگی بود که انجام داده بودم.
گفت: این مسیر هم٬ راه بسیار وحشتناکی بود که اگر توبه نکرده بودی باید این مسیر را بگذرانی که علاوه بر اینکه طولانی و پرفراز و نشیب است و دارای گلوگاههای تنگ و تاریکی است٬ بلکه از حیوانات گزنده و درندهای که در مسیر است نیز در در امان نبودی. پس آنگاه نیک دستم را گرفت و به سمت خویش کشید و گفت:
حالا حرکت کن که بایستی به مسیر قبلی خود برگردیم و به راه ادامه دهیم.
هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم٬ تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم.
نیک که به راحتی میتوانست قدم بردارد٬ با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را بر گردن او آویزم٬ تا شاید کمکم کند.
دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم٬ که به ناگاه همان فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده کمکش کن تا نجات یابد.
فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت و از آنجا که دستهایم را بالا گرفته بودم توانستم طناب را چنگ بزنم و از آن مهلکه نجات یابم.وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده٬ چه بود؟
نیک گفت: اگر بهیاد داشته باشی٬ ده سال پیش از مرگت٬ مدرسهای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغولند٬ آنچه باعث نجات تو از این گرفتاری گردید٬ خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظهای به کمکت آمد.3
پس از تصدیق حرف نیک با قیافه حق به جانبی گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم. پس خیرات آن چه شد؟
نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا 4 و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا 5 مزدش را هم از مردم گرفتی.
گفتم: کدام مزدی؟!
گفت: تعریف و تمجیدهای مردم٬ بیاد بیاور که در دلت چه میگذشت وقتی مردم از تو تعریف میکردند! تو خوشحالی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. باید بدانی که خداوند اعمالی را میپذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. 6
حسرت و ندامت از طرفی و خجلت و شرمساری از طرف دیگر٬ تمام وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی٬ اعمال خودت را که میتوانست در چنین روزی دستگیر تو باشد٬ تباه کردی؟!
عبور شهدا
« خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند٬ به مقام آنها نیندیشید که هرگز اندیشه شما به آنجا نرسد٬ به راه و هدف آنها فکر کنید٬ قدم گذارید و حرکت کنید».
همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقت فرسای آسمان برای لحظهیی قطع نمیشد؛ خستگی راه امانم را بریده بود٬ دیگر برایم توان نمانده بود.
در این هنگام صداهایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند٬ تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند. از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته٬ نگاه کردم. با تکانی که نیک به من داد به خود آمدم٬ خواستم سوال کنم اما نیک پیشدستی کرد و گفت: خودم دیدم. گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!
گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند٬ با شگفتی تکرار کردم: شهیدان؟!!
گفت: آری شهیدان
گفتم: مقصدشان کجاست؟ گفت: وادی السلام
با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم:
وادی السلام
گفت: آری ٬ وادی السلام.
گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پر رنج و محنت را بر خود هموار کردیم٬ تا روزی به وادی السلام برسیم٬ آنگاه تو میگویی٬ آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟
نیک در حالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود٬ گفت:
میان ماه من تا ماه گردون *** تفاوت از زمین تا آسمان است
سپس ادامه داد: تو در دنیا٬ افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی به سختی راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند٬ تمام گناهانشان را از میان بر میدارد.7 و راه را بر ایشان هموار میسازد.
در روز رستاخیز نیز شهیدان٬ جزء اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند.8 آنها راه صدساله دنیا را یک شبه پیمودند حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند. به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لهما و حسن مآب.
ادامه دارد ...
------------------------------------------------------------------------
1. 1. توبه در مورد بنده٬ روی آوردن اوست به خدا و در مورد خداوند٬ روی آوردن خداست به بنده. انسان گنهکار میتواند با پشیمانی قلبی به مقام توبه دست یابد هر چند٬ استغفار٬ توبه را زینت میبخشد. امام باقر(ع) فرمود: در توبه همین بس که آدمی از کرده خود پشیمان گردد.
امام علی (ع) نیز فرمود: ای مردم٬ خویشتن را به عطر استغفار خوشبو سازید که بوی گند گناه٬ شما را رسوا نسازد.
2. 2. سفینة البحار.
3 3.تحف العقول ص 243- بحارالانوارج6٬ باب 10.
4. 4. سفینة البحار ج1.
5. 5. میزان الحکمة ج3 ص61.
6. 6. فهرست غرر٬ ص 92.
7. 7. وسائل الشیعه ج11.
8. 8. بحارالانوار٬ ج26.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت هفتم) فریب
فریب
نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه٬ اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم٬ نیک پا به سمت راست نهاد. اما ناگهان دست سیاه بزرگی٬ جلوی دهان و چشمهایم را گرفت و بواسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود٬ دریافتم که این٬ همان گناه است.
سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم.
وحشتزده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم٬ اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردهای؟! با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟!
گفت: همان که در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی؛ حالا که قوه بینائیت وسیع شده است مرا مشاهده میکنی. گفتم: خب حالا چه میخواهی؟
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالتان آمدم٬ در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم٬ اما موفق نشدم. با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی؟
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟
گفت: نه؛ میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم؛ اما مهم نیست٬ در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچکس از وجود آن آگاه نیست.
گفتم: حتی نیک؟ گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمائی نمیکرد در یک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من بدنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند اما اینبار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود٬ با تهدید گفت: یا با من میآیی٬ یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم.
با شنیدن این حرف٬ لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم به شرط اینکه من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمائی کند زیرا دیدن قیافه او برایم٬ نوعی عذاب بود. بدینسان قدم به مسیر چپ نهادم پس از مدتها راهپیمائی به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم به گناه گفتم: چه کنم؟
گفت: میبینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم.
وارد غار شدم٬ اما تاریکی بیش از اندازه آن مرا به وحشت افکند.
صدای گناه را شنیدم که میگفت: چرا ایستادهای؟ این راه بسیار هموار و بیخطر است با خیالی آسوده به راه خویش ادامه ده.
چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد.
ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم٬ اما هیچ جوابی نشنیدم با وحشت٬ برای مرتبهای دیگر صدایش زدم٬ اما جز انعکاس صدای خود٬ هیچ صدائی به گوشم نرسید.
وحشت و اضطراب٬ لحظهیی راحتم نمینهاد. در اطراف خود چرخی زدم٬ شاید راهگریزی بیابم٬ اما حالا دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا.
بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم٬ لبریز شد٬ و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری٬ مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو هست. عطر دلنواز نیک قلبم را روشن کرد. و اینبار شوق در چشمانم حلقه زد.
آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.
نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم٬ از همان راه بازگشتم؛ بواسطه بوی بدی که در سمت چپ٬ برجای مانده بود. از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم اما هر چه گشتم تو را ندیدم؛ تا اینکه به نزدیک رسیدم٬ گناه را دیدم که از غار بیرون میآمد و چون مرا دید به سرعت دور شد.1
دانستم که تو را گرفتار کرده است٬ و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم٬ خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.
ادامه دارد...
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت ششم) درههای ارتداد
عذاب ابن ملجم
پس از کمی راهپیمایی٬ پرنده بزرگی را دیدیم که نزدیک زمین پرواز میکرد. نیک گفت: میخواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت پس خوب به رفتار این پرنده بنگر.
پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت سپس پرواز کرد و در اندک زمانی٬ و برای مرتبهای دیگر باز گشت و قسمت دیگری از بدن آن شخص را بر زمین ریخت. پس از چهار مرتبه( قی کردن) شکل مردی پدید آمد که بسیار ناراحت و رنجور به نظر میرسید.
خواستم از نیک علت را جویا شوم که با اشاره از من خواست ؛ ساکت باشم و جریان را دنبال کنم. پرنده اینبار قسمتی از بدن آن مرد را بلعید و پرواز کرد و پس از بازگشت٬ قسمت دیگری از او را بلعید تا چهار بار که دیگر اثری از آن مرد باقی نماند. رو به نیک کردم و گفتم. خب؛ حالا بگو معنای اینکار چه بود و آن شخص که بود؟ گفت: او شقیترین فرد در میان انسانهاست.
او ابن ملجم مرادی است. و تا قیامت در این عذاب باقی خواهد بود. 1
گفتم: آن پرنده او را از کجا آورد و به کجا برد؟ گفت: محل اصلی او وادی عذاب است. با تعجب پرسیدم وادی عذاب کجاست؟
گفت : قسمتی از گذرگاه برهوت است که کافران٬ منافقان و ظالمان در آن عذاب میبینند که امیدوارم گذرمان به آن مسیر نیافتد.
من هم در حالیکه ترس در وجودم رخنه کرده بود٬ چنین آرزویی کردم.
هدیهای از دنیا
پس از پیمودن مسیر بسیار طولانی٬ دوباره به دره خطرناک و لغزندهای رسیدیم؛ از ترس اینکه مبادا اینبار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند بدنم به لرزه افتاد. ایستادم و به مشکلات بسیاری که بر سر راهم ظاهر میشد٬ فکر کردم.
نیک برگشت و گفن: چرا ایستادهای؟ حرکت کن . گفتم: میترسم.
گفت: چارهای نیست باید رفت. با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم٬ اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آنسوی دره ظاهر شد و در یک چشم بهم زدن٬ خود را به نیک رسانید و پس از اینکه جویای حال من شد٬ نامهای را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت.
نیک پس از خواندن نامه٬ آن را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژدهای دارم شگفت زده پرسیدم : چه شده؟
گفت: خویشاوندان و دوستانت برایت هدیهای فرستادند٬ که هماکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد.
گفتم: چطور؟
نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره میکرد٬ گفت: بخاطر این هدیه که عبارتست از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین بن علی علیهالسلام خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریختهاند از این دره٬ عبور نخواهیم کرد. از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همهشان طلب مغفرت کردم.
آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسانتری قدم نهادیم.
درههای ارتداد
پس از مدتی به عبورگاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاهای هولناکی احاطه کرده بودند. نیک که گویا منتظر سوال من بود٬ رو به من کرد و گفت : این پرتگاهای وحشتآور دره ارتداد هستند که برای رسیدن به کف آن بحساب دنیا٬ سالها راه است.
در کف آن هم٬ کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است.
و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت٬ در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند. چنان وحشتی به من روی آورد که نا خواسته بر جای نشستم. نیک مرا بلند کرد و گفت: تو نگاهت به من باشد و اصلا به پایین دره٬ نگاه نکن بدین سان جرات کردم که قدم در این راه پر خطر گذارم.
در این میان فریادی٬ دره را فرا گرفت و با وحشت صورتم را برگرداندم شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود.
در میان جیغ و فریادهایش که دلم را بلرزه در آورده بود؛ فریاد شادی گناهش را میشنیدم. نیک که مانند من نظارهگر این صحنه بود٬ گفت: بیچاره تا اینجا را بسلامت گذراند٬ اما تا بر پا شدن قیامت در ته دره خواهد ماند. با تعجب پرسیدم: چرا؟
گفت: او پس از سالها دینداری٬ مرتد شده بود. از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم از ترس سقوط٬ پای خود را بر جای پای نیک مینهادم.
هر چند٬ گهگاه پایم میلغزید٬ اما سرانجام به سلامت٬ آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم و قدم به مسیر تنگ و پر پیچ و خمی نهادیم که اطراف آنرا تپههای کوتاه و بلند پوشانده بود. عبور از این راه نیز نگرانیهایی را بهدنبال داشت.
ادامه دارد...
1. بر اساس داستانی از کتاب معاد دستغیب
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت پنجم ) پرتگاه عمیق
پرتگاه عمیق
نیک مسیر راه را از روی تپهها و گاه از درون درههایی کوچک و بلند انتخاب میکرد تا اینکه به ناگاه خود را از لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.
از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟
گفت: آری. عبور از این درهها مدتها طول میکشد٬ بنابراین عجله کن.
با وحشت به ته دره نگاه کردم٬ به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود.
برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم میدهی؟!
گفت: چطوری؟!
گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری٬ که اندکی راحتتر باشد وجود ندارد؟!
نیک دستی به سرم کشید و گفت: راه عبور در این وادی بسیار است٬ اما هر کس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.
با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا آتش و دود آزارم دهد و از پایین ٬تپهها و درههای سخت و جان فرسا٬ محل عبورم میباشد؟!
نیک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها٬ بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده٬ اینها تاوان آنهاست.1
از آنجا که عشق رسیدن به وادی السلام را داشتم به ناچار تن به راه سپردم و آهسته و آرام٬ پشت سر نیک شروع به پایین رفتن از آن دره کردم.
مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پائین رفتن از دره بودیم... اما گویا اثری از انتهای آن نبود. در این فکر بودم که شاید عمق این دره نشانگر عمق گناهان من است که ناگهان٬ صدای ریزش سنگ لاخها٬ از بالای دره٬ مرا به خود آورد.
فورا خود را به نیک رساندم٬ تا چنانچه مشکلی پیش آید٬ به کمکم بشتابد. و حشتنزده و مظطرب٬ در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود٬ دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره میباشد.
نیک به من اشاره کرد و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کن٬ نگاه کردم هیکل بزرگ و سیاهی که قهقهه زنان شادی میکرد٬ بر بالای دره ایستاده بود.
نیک گفت: این هیکل٬ گناه آن شخصی است که در حال سقوط بود و بواسطه قدرتی که داشت٬ توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند. آنگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.2
با شنیدن این سخن٬ ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظهای بر من چیره گردد٬ وجودم را فرا گرفت.
پس از طی یک راه طولانی٬ سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او – یعنی نیک – چندان لاغر و ضعیف بود٬ که هر چه تلاش میکرد او را بر دوش خود بکشد٬ نمیتوانست.
از نیک خواستم؛ به او کمک کند. اما نیک٬ عذرخواست و گفت: من فقط مامورم٬ تو را همراهی کنم؛ گناه هر کسی نیز در کمین خود اوست.3
گفتم: اما ... ما انسانها در دنیا به کمک هم میشتافتیم!
نیک گفت: در این عالم٬ هر کس به خودی خود جوابگوی اعمالش است٬ اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد٬ من شفیع نیستم. فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت علیهم السلام باشد٬ شاید که شفاعت آنان نصیبش شود.
با افسوس٬ سرم را تکان دادم و دعا کردم که اینچنین باشد.
شاید به حساب دنیا٬ ساعتها بر اعماق دره راه پیمودیم٬ تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم میشد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک٬ آماده کن!
نگاهی به بالا افکندم٬ هر چقدر چشم افکندم نتوانستم حدس بزنم چقدر به انتهای مسیر باقی است. از اینکه مجبور بودم این راه طولانی را همچنان بپیمایم٬ افسرده بودم. اما برای رسیدن به وادی السلام٬ چارهیی جز آن نبود.
سرانجام با سختی و مشکلات فراوان٬ به بالای دره رسیدیم. آرزو کردم که دیگر هیچگاه چنین موانعی بر سر راهمان پدیدار نگردد.
پس از لحظهای استراحت٬ همان راه را به سمت وادی اسلام ادامه دادیم.
ادامه دارد... .
پی نوشتها:
1. زلزال آیه 8
2. غرر الحکم ص 797 والحدیث ص 385
3. فاطر آیه 18.
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت چهارم)
بیابان برهوت
از قبر٬ بیرون رفتیم نیک جلو رفت و من٬ با کمی فاصله از پشت سر او حرکت میکردم. ترس و اضطراب٬ مرا لحظهای آرام نمیگذاشت. هر چه جلوتر میرفتیم٬ محیط بازتر و مناظر اطراف آن٬ عجیبتر میشد.
از نیک خواستم؛ از من فاصله نگیرد٬ همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته گام بردارد.
نیک ایستاد و گفت:
تو را به من سپردهاند1 که یار و مونسات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم٬ تا راه را بشناسی. پس از لحظهای سکوت٬ بدینگونه سخنش را ادامه داد:
البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد٬ بدون شک دیرتر به مقصد خواهیم رسید.
اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد٬ هر آن احتمال آشکار شدن گناه را میدادم.
مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودم تا به کوهی رسیدیم که البته توانستیم با سختی فراوانی خود را به اوج آن برسانیم.
در چشم انداز ما٬ بیابانی قرار داشت که از هر طرف٬ بیانتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود.
نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را میبینی.
خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم.
نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو٬ همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.
حرفهای نیک٬ اندکی از اضطرابم و وحشتم کاست اما با اینهمه٬ هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود.
لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم:
راه امنتری وجود ندارد؟
صورتش را به سمت من چرخانید و گفت: بهتر است بدانی که ( روز قیامت همه مردم٬ چه مومن٬ چه کافر٬ بایستی از پلی بگذرند به نام صراط که بر روی دوزخ قرار گرفته است 2
هر کس بتواند به سلامت٬ از پل عبور کند٬ وارد بر بهشت خواهد شد و گرنه با کوچکترین لغزشی به قعر جهنم فرو خواهند غلطید؛ در عالم برزخ نیز٬ که تنها سایهیی از بهشت و جهنم است و هرگز قابل قیاس با آن رستاخیز عظیم نیست٬ بیابان برهوتی قرار دارد٬ که همانند پل صراط است در قیامت و به ناچار باید از آن گذشت٬ تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید.
اما وای بر آنانکه میمانند و به عذاب مبتلا میگردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان میشوند.
کمی فکر کردم و گفتم: چارهیی نیست ... حرکت میکنیم به امید خدا.
به سمت آن دشت بیپایان به راه افتادیم٬ هر چه پایینتر میرفتیم٬ هوا گرم و گرمتر میشد. وقتی به سطح زمین رسیدیم٬ نفسم به شماره افتاد؛ از نیک خواستم که لحظهای برای استراحت توقف کند٬ اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم٬ بنابراین وقت را تلف نکن٬ زیرا هر چه زودتر برویم٬ زودتر خلاصی خواهیم یافت.
گفتم: من دیگر نمیتوانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده و ...
در همین حال و در حالی که عرق از سر و روی من فرو میریخت٬ نقش بر زمین شدم نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید؛ سپس در حالیکه هنوز از زخمش رنج میبرد٬ مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد.
از اینکه رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش٬ چون دوستی مهربان برایم دل میسوزاند٬ خوشحال بودم و شرمگین.
یک ضربه
همینطور که به راه خویش میرفتیم٬ صدای وحشتناکی٬ توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم٬ آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم.
دو شخص با قیافه های بزرگ و سیاه که از دهان و بینیشان٬ آتش و دود شعلهور بود و موهایشان بر زمین کشیده میشد٬ در حالیکه در دست هر کدام گرز آهنی تفتیده به چشم میخورد٬ در حرکت بودند.3
با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند٬ نکند به سمت ما میآیند؟!
نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند٬ میروند از کافری که تازه از دنیا آمده٬ بپرسند آنچه از تو پرسیدند.
گفتم: اینها وحشتناکترند. گفت: زیرا با کافر سر و کار دارند.
فاصلهیی نشد که صدای فرو آمدن چیزی٬ زمین زیر پاهایم را به شدت لرزانید٬ وقتی از نیک علت را جویا شدم٬ گفت: ضربه آتشینی بود که بر آن کافر فرود آمد. 4
از این به بعد نیز اینگونه صداها که زمین را به لرزه میآورد بسیار خواهی شنید.
ادامه دارد ...
پینوشتها:
1. 1. نهج البلاغه خ108.
2. 2. نهج البلاغه خ 83٬ بحارالانوار ج8 باب 22.
3. 3. بحارالانوار ج 6٬ باب 7و8 و ج5٬ ص 143.
4. 4. بحارالانوار ج 6 باب 7
* منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت سوم)
هنوز مدت زیادی از رفتن «رومان » نگذشته بود كه صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.
صدا ، نزدیك و نزدیك تر می شد و ترس ووحشت من بیشتر . تا اینكه دو هیكل بزرگ و وحشتناك در جلوی چشمانم ظاهر شدند.
اضطرابم وقتی به نهایت رسید كه دیدم هر یك از آنها آهنی بزرگ در دست دارند كه هیچكس از اهل دنیا قادر به حركت آن نیست ، پس فهمیدم كه این دو «نكیر » و «منكر » اند .
در همین حال ، یكی از آن دو ، جلو آمد و چنان فریادی بركشید كه اگر اهل دنیا می شنیدند ، می مردند .
فكر كردم دیگر كارم تمام است . لحظه ای بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش كردند : پروردگارت كیست ؟ پیامبرت كیست ؟امامت كیست ؟ …. از شدت ترس ووحشت زبانم بند آمده بود و عقلم از كار افتاده بود، هر چند فهم وشعورم نسبت به دنیا صد ها برابرشده بود اما در اینجا بیاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد . چه می توانستم بكنم ؟! سرم بزیر افتاد ، اشكم جاری شد و آماده ضربت شدم .
درست در همین لحظه كه همه چیز را تمام شده می دانستم ، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه كنان گفتم : ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسانها ، من یك عمر از شما خواستم كه شب اول قبر به فریادم برسید ، از كرم شما بدور است كه مرا در این حال و گرفتاری رها كنید …..
و این بار آنها با صدای بلند تری سوالاتشان را تكرار كردند .
چیزی نگذشت كه قبرم روشن شد ،نكیر و منكر مهربان شدند، دلم شاد وقلبم مطمئن و زبانم باز شد ، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم : پروردگارم خدای متعال (الله ) ، پیامبرم حضرت محمد ( صلی الله علیه واله )امامم علی و اولادش ، كتابم قرآن ، قبله ام كعبه ، … می باشد .
نكیر و منكر در حالی كه راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری بسوی جهنم گشودند و بمن گفتند : اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در ، در دیگری از بالای سرم باز كردند كه نشانی از بهشت داشت . آنگاه به من مژده سعادت دادند .
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد . حالا مقداری راحت شدم .
از اینكه از تنگی و تاریكی قبر نجات یافته بودم ، بسیار مسرور و خوشحال بودم .
آمدن گناه
آنگاه از من خواست كه پرونده سمت راستم را به او بسپارم . پرونده را به او سپردم و گفتم :
از اینكه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار .
گفت : تا آنجایی كه در توان باشد ، برای لحظه یی تنهایت نخواهم گذاشت مگر آنكه …
رنگ از رخسارم پرید ، و حشت زده پرسیدم : مگر چه ؟!
گفت : مگر آنكه آن شخص دیگر كه هم اكنون از راه می رسد برمن غلبه یابد كه دیگر خوددانی و آن همراه !
پرسیدم : آن كیست ؟
گفت : تا آنجا كه به یاد دارم ، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی ….
اما نامه اعمال دست چپ تو ، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد ،شخص دیگری كه نامش گناه است ، او را از تو باز پس خواهد گرفت . آنگاه اگر او برمن غلبه پیدا كند با او همنشین خواهی شد و گرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم : پرونده او را می دهیم تا از اینجا برود. نیك گفت : او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در كنارت بماند.
گفتگوهامان ادامه داشت ، تا اینكه احساس كردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد .
آن بوی متعفن تمام فضا را پر كرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد . در این لحظه هیكل رشت و كریهی در قبر ظاهر شد .
از ترس خودم را به نیك رساندم و محكم او را در برگرفتم ، ناگهان دست كثیف و متعفنش را برگردنم آویخت و قهقه زنان فریاد بر آورد :
خوشحالم دوست من خوشحالم و بسیار خوشحال و .. و باز همان قهقهه مستا نه اش را سر داد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت . زبانم به لكنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی به هوش آمدم ، سرم بر زانوی نیك بود ، اما با دیدنچهره خون آلود نیك غم عالم در دلم نشست گمان كردم كه آن هیكل متعفن ـ یعنی گناه ـ بر او فائق آمده و پیروز گشته . اما نیك كه دانست چه در قلبم می گذرد ، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت : غم مخور ، با لاخره تواتستم پس از یك در گیری و كشمكش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم .
برخاستم و در حالی كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، دست برگردن نیك انداختم و گفتم : من دوست دارم ، تو همیشه در كنارم باشی ، از آن شخصی بد هیكل رشت رو بیزارم و ترسان . راستی كه تنهایی به مراتب از بودن در كنار او برایم بسیار لذتبخش تر است . چرا كه وقتی گناه ، در كنارم قرار می گیرد ، وحشتی بزرگ به من دست می دهد.
نیك با حالتی خاص گفت : البته او هم حق دارد كه در كنار تو باشد، زیرا این چیزی است كه خودت خواسته ای
با تعجب گفتم : من ؟ ! من هر گز خواهان او نبوده ام .
گفت : به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به این شكل در آورده است ، و به ناچار بار دیگر او را در كنار خویش خواهی دید .
از این گفته نیك خجل زده شدم و سخت مضطرب ، و در حالیكه صدایم به شدت می لرزید ، پرسیدم : كی ؟ كجا ؟
گفت : شاید در مسیر راهی كه در پیش داریم .
گفتم : كدام راه ؟ كدام مسیر ؟
گفت : به واسطه بشارتی كه نكیر و منكر به تو دادند جایگاه تو منطقه یی است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودترخودت را ، آماده سفر به آن مكان مقدس كنی .
گفتم : وادی السلام كجاست ؟
گفت : مكانی است كه هر مومن را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری ،تا در مسیر راه از هر ناپاكی و آلودگی پاك گردی ، و البته بواسطه رنج و مشقتی كه خواهی برد گناهت ذوب خواهد شد ، آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید .
گفتم : برهوت چگونه جایی است ؟
گفت : كافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند .
آنگاه از من خواست كه خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم .
به نام خدا
سلام
ممنون ان شاء الله علممون نسبت به مرگ زیاد بشه
گزارش لحظه به لحظه از مرگ ( قسمت دوم)
تشییع جنازه
« من می روم ، مطمئن باشید كه شما هم خواهید آمد ، فكر نكنید مرگ برای غیر شماست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز غافلید »
وچون نماز تمام شد ، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند كردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین ، بار دیگر دلم را آرام كرد . من نیز بالای جنازه قرار گرفتم به واسطه علاقه ام به جسد ، همراه او حركت كردم .
تششییع كنند گان را به خوبی می شناختم ،عده ایی زیر تابوت را گرفته و گروهی ، در عقب تابوت در حركت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز.
حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشكار شده بود از این رو ، از حضور برخی افراد ، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم ، بوی بسیار بدی كه از آنها متصاعد بود، آزارم می داد .
چند تن از آنها را بصورت میمون می دیدم در حالیكه قبلا فكر می كردم ، آدمهای خوبی هستند . از سوی دیگر ، یكی از آشنایان را دیدم كه عطر دل انگیز و روح نوازش ، شامه ام را نوازش می داد . این در حالی بودكه من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم ، شاید هم غیبت دیگران ، او را از چشمم انداخته بود و یا تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حركت بود و من همچنان ،با نگرانی از آینده ، آنها را همراهی می كردم .
در حالیكه ، بسیاری از تشییع كنندگان ، زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله مشغول بود ، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند . به كنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم . عجبا ! پس شما كی از خواب غفلت بر خواهید خواست ؟ سخن از معامله و چك برگشت خورده و سود كلان می كنید ؟!
چقدر خوب بود در این لحظات اندكی به فكر آخرت خویش می بودید به آن روزی كه از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افكند.
دستتان از زمین كوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من ،مهلت بطلبید ، اجازه باز گشتن نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید كه ای كاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان باقی ، می اندیشیدم .
دستان من ! من هم دعاتان می كنم كه دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آباد تر . اما شما را به خدا ، از خواب غفلت برخیزید و لحظه یی سر در گریبان تفكر فرو برید . اگر به فكر من نیستید ، لا اقل به فكر آخرت خود باشید ،به فكر آن روزی كه به من ملحق خواهید شد ، این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری كنید ، اگر اینجا به فكر مرگ نباشید ، پس كجا به خود خواهید آمد ؟ گویا برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ برای شما نیست ، جای تعجب است كه مرگ را می بینید و باز هم غافلید . آنگاه رو كردم به اهل و عیالم و گفتم :
« ای عزیزان من ! دنیا شما را بازی ندهد ، چنانكه مرا بازی گرفت »
مرا مجبور كردید به جمع آوری اموالی كه لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.
گزارش لحظه به لحظه مرگ( قسمت اول)
«آه منِ قلّه الزّاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد»
آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)(1)
*** *** ***
*حالت احتضار
چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد.
کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛(2) همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(3) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم.
*مرگ(جدایی روح از بدن)
«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»
مردم در خوابند، هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند.(4)
در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند، در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(5)، تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس می کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.
عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عموجان شهادت را بگو(6) من می گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند.(7)
عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در اخرین لحظات زندگیم داشتند.
زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند.(8) که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.
انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آنروز آزادی و آرامش نداشتم حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالیکه لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.
به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که ... ... تعدادی زبان به شکوه و شکایت گشودند که: زود بود؛ چرا؟ ... با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون می کنند؟! خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر می شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!
من اکنون پس از آن درد جانفارسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.
با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.
فریاد و فغان حاضران، همچنان سر بر آسمان می سایید، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریید؟ چرا بر سر می کوبید؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد، آنقدر به این منزل می آیم تا هیچکس را باقی نگذارم. اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(9)
جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ... افسوس و صد افسوس!
پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند.
به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می زدم: آهسته تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده. اما... او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. (10)
غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.
آن روها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد ...
منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، اصغر بهمنی
منابع:
1- نهج البلاغه/حکمت 74
2- وسائل الشیعه/ ج 2. باب 35
3- نهج البلاغه/ خ 108
4- بحارالانوار/ ج 6، ص 177
5- روضات الجنات/ج 2، ص 90
6- وسائل الشیعه/ ج 2، باب 36
7- بخارالانوار/ج 6،باب 7
8- بحارالانوار/ج 6، باب 8، ص 180-باب 6، ص 163-162
9- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16 و بحارالانوار
10- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/باب 16