سست و متزلزل بودن رل زدن های امروزی

12:52 - 1400/07/27

سلام
من به دختر ۱۶ساله ام من به سال قبل برای اولین بار با یه پسر دوست شدم یه سال باهاش بودم خیلی دوسش داشتم و بدجور وابستش بودم، اونم همینطور، بارها مامانم فهمید ولی ن من ولش کردم ن اون، مامانم برای این مخالف بود ..، از نظر منو و اون پسره چیز خاصی نبود ولی برای اخرین بار ک مامانم فهمید پسره گذاشت رفت خیلی داغون شدم مامانم همیشه بهم تیکه میندازه هر کاری بشه بهم حرف میزنه دیگه خسته شدم از زندگیم، فقط دلم میخواد بمیرم تا بتونم همه چیز و فراموش کنم نمیدونم باید چیکار کنم
خیلی میخوام فراموشش کنم  اون پسره رو باید چیکار کنم تا بتونم فراموشش کنم و از ذهنم پاک بشع بتونم همون دختر سابقی ک بودم دوباره باشم؟؟!

-----------------------
کاربران محترم مي‌توانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: https://btid.org/fa/forums
همچنين مي‌توانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: https://btid.org/fa/node/add/forum  
تمامي کاربران مي‌توانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگه‌دارند و به آن استناد کنند و همچنين در مرور زمان نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: https://btid.org/fa/user/register

http://btid.org/node/186864

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 9 =
*****
تصویر دریافت سوالات

سلام من یه دختر  ۱۶ ساله ام
من یه سال قبل یا با یه پسر دوست شدم یه سال باهاش بودم مامانم فهمید و ازش جدا شدم بعد رفتنش  خیلی داغون شدم
احساس میکنم افسرده شدم ینی جز افراد دورنگرایی شدم نمیدونم
اعتماد مامانم از دست دادم نمبداره بدم تنهایی جایی واسه هر چیز کوچیک پای اون پسره رو وسط می‌کشه  میگه ت فقط بلدی با پسرا  باشی وخیلی حرفای بد همش تیکه بهم میندازه
من خیلی خواستگار داشتم ولی چون درسم  تموم نشده بود قبول نکردم بابامم  گفت  درس ت تموم کردی بعدش
تقریبا چند وقت بارها شنیدم به بابام میگه زود تر شوهرش بدم
یه بار چون میخواستم برم جایی  مانتو جلو باز پوشیدم  چون خیلی خوشحال بودم و و به خودم رسیده بودم مامانم میگه ت چرا به خودت میرسی
بارها شنیدم به مامانم  ب بابام میگه شوهرش بدم از سرم اونو باز کنم راحت شم
منم نمیدونم باید چیکار کنم گاهی میگم خودکشی کنم ک و از دستم راحت شه
یا میگم اولین خواستگاری و از این ب بعد اومد هر جور بود هر شرایطی داشتن قبول کنم ک مامانم از دستم راحت شه
نمیدونم باید چیکار کنم میشه کمکم  کنید لطفا

تصویر maleki
نویسنده maleki در

باسلام خدمت شما همراه گرامی:

حضور مجدد شما را در این مشاوره ارج نهاده و سعی می کنیم تا گرفتن نتیجه ی مطلوب که ارامش شما باشه همراه شما باشیم.

درسته وقتی بر اثر یه اشتباه اعتماد از بین میره برگردوندنش سخته و در این فاصله متاسفانه فشارهای روحی و روانی زیادی بر شخص وارد میشه.

البته پدرومادر شما هم اگر کمی به نکات مشاوره ای ما دقت می کردند راحت تر می تونستیم کار را پیش ببریم.

نکته ی مهم اینه که شما الان یه شخص آسیب دیده خودتون را تلقی می کنید و این ذهنیت نسبت به خودتون باعث شکنندگی شما شده. یعنی به محض اینکه صحبتی را از اطرافیانتون بشنوید سریع به خودتون برداشته و منفی نگاه می کنید.

مثلا اینکه گفته میشه شما را شوهر بدن خیلی هم حرف بد و ناراحت کننده ای نیست. چه بسا از روی دلسوزی و نگرانی از اینده ی شما مادرتون این حرف را میزنه اما شما به دنبالش این جمله را هم توی ذهنتون نقش می دید که:

شوهرش بدیم تا از شرش راحت بشیم.

در حالی که خیلی خیلی کم پیدا میشه پدرومادری که بدخواه فرزند بده و اونا مزاحم برای زندگی بدونه.

اینم خوب می دونید که با ازدواج و شوهر دادن دختر کار مادر تموم نمیشه و حتی چند برابر  میشه خصوصا با اومدن نوه و ...

پس بهتره اینطور فکر کنید:

اگر مادری برای ازدواج فرزندش عجله داره نگران هست و به فکر سروسامون گرفتن فرزندشه. گاهی سردرگمی ها یا ترس از اسیب دیدن بچه ها باعث میشه پدرومادر خواسته های اینچنینی را دنبال کنند.

شما هم بهتره از همین سطر که دارید می خونید یه لحظه به اتفاق خوب و خوشایند ازدواج به صورت جدی فکر کنید و تصمیم بگیرید که خواستگارها را خوب برانداز و سبک سنگین کنید تا بتونید یه انتخاب خوب داشته باشید.

در این زمینه هم نگران نباشید کارشناسان ما تا انتخاب دقیق و صحیح شما در کنار شما هستند.

موفق باشید.

تصویر maleki
نویسنده maleki در

باسلام خدمت شما کاربر گرامی:

خیلی خوبه که تصمیم دارید کسی را فراموش کنید که نتونسته به شما کمکی کنه و موقعی که باید باشه نیست. این تصمیمتون شاید یکی از بزرگترین تصمیماتی باشه که توی زندگیتون گرفته باشید.

یکی از تکنیک هایی که برای فراموش کردن باید داشته باشید تکنیک ایجاد تنفر و انزجار هست. درسته اون پسر به قول شما ادم خوبی بوده و یا حتی حرف بد و یا حرکت اشتباهی را هم نداشته ولی باعث شده الان شما اعتمادی را که خانوادت به شما داشتند را از دست بدید.

خودتون می دونید این روابط فقط و فقط وقتی رنگ و بوی ازدواج به خودش گرفت می تونه مفید باشه و در غیر اینصورت یه هزینه ای از عمر و روح و روان .. میشه و بعد هم مثل الان یکی از دو طرف که بیشتر اقاپسر ها هستند ول می کنند و می رند.

اگر صحبت  ازازدواج و همیشه باهم بودن بود که چرا رفت؟ اگر موقتی و برای سرگرمی و تفریح بود مگه شما ابزار و وسیله پر کردن وقت و تنهایی ها و سرگرم کردن دیگران هستید؟

پس ببینید با این نگاه باید به این قضیه نگاه کنید. ممکنه همین الان شما خواستگارهایی دارید و یا بزودی با توجه به سن و سالتون خواستگارهایی خواهند اومد برای ازدواج با شما و شما باید امادگی این مساله را درخودتون ایجاد کنید. الان با این اتفاقات دارید به سختی با شرایط و حتی اطرافیان دست و پنجه نرم می کنید و عامل اصلی این بدی ها و سختی ها همون رابطه ای هست که با پسر داشتید.

در قدم بعدی باید قبول کنید که همین الان هم شما برنده ی این میدان هستید و چه خوب شده که زود بساط اغفال کننده ی این رابطه جمع شده و شما دچار اسیب های بیشتری نشدید.

درمورد مادرتون هم باید عرض کنم که درسته حرکاتشون از جمله تیکه انداختنشون درست نیست و نباید اینکار را بکنند اما از طرفی مطمئنا ایشون قصد داره که با این کارشون میخ پشیمانی و برنگشتن شما را به این نوع روابط محکم بکوبه و فکر می کنه با این رفتار موفق میشه.

یعنی در اصل این رفتارش از روی دلسوزی هست و به قول همراه گرامی " به تو از دو سلام " اگه واقعا این ندامت و پشیمانی را در شما ببینه روز به روز کمتر و دست بر میدارن.

پس بهتره با صحبت نکردن در مورد اون پسر و با بیان اینکه خدا منو دوست داره و نذاشت که توی اون رابطه بمونم و بابت اینکه تموم شده خوشحال باشید و از این قبیل رفتارها که مادرتون پی ببره به ناراحتی شما در عین پشیمانی.

موفق باشید.

تصویر به تو از دور سلام

سلام بر شما دختر عزیز من

دقیقا همین حرف رو به مامانت بزن. بگو : من دلم میخواد دوباره مثل سابق اون دختری بشم که شما دوست دارید؛ ولی شما هر بار منو یاد اون آقا میندازی و یادآوری شما باعث تجدید خاطره برای من میشه و نمیتونم فراموشش کنم.

بگو: میخوام فراموشش کنم و دوست دارم شمایی که مامانم هستی، ازم حمایت کنی و کنارم باشی. وقتی کنارم باشی و تکیه گاه محکمی مثل شما داشته باشم؛ اشتباهاتم کمتر میشه.

مادر جون؛ کنارم باش و کمکم کن!

هر موقع دلت گرفت و احساس نیاز کردی؛ برو سرت رو بگذار روی پای مامانت، دراز بکش و ریلکس کن. اگه باهات بد برخورد کرد؛ بگو: من الان نیاز به حمایت شما دارم. اگر روزی خودم مادر شدم و دختری داشتم؛ بهش میگم هر وقت نیاز به محبت داشتی؛ خیلی راحت بیا بهم بگو؛ ببوسم... به دخترم اجازه میدم که باهام دوست بشه... به دخترم اجازه میدم که منو محرم اسرار خودش بدونه... به دخترم اجازه میدم که همه دردلهاشو به من بگه... به دخترم یاد میدم که اشتباه نکنه؛ ولی اگه اشتباه کرد؛ اشتباهشو می بخشم! 

به دخترم میگه که مادر من بهترین مادر دنیا بود. به دخترم میگم که شما در همه سختیها و دلتنگیها کنارم بودی. چون تو بودی دلم قرص بود و سرپاشدم و امروز یک مادرم!

از دور میبوسمت.

یاعلی