خاطره ای از یک رزمنده:
صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.
فرمانده ی گروهان، برادر قربانی، کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»
اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید ومیگفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.
ممنونم حلما جان.......خاطرات دفاع مقدس واقعا مقدسن.....شورافرینن و شعور افرین.......
امسال هم خودتون و هم شایسته خانم حتما نام نویسی کنید و زیارت کنید قدمگاه شهدا رو...........واقعا بی نظیره اثرشون روی روحیه هر شخصی.................بی نظیــــــــــــــــــــــر.
جسم و روح رو متبرک میکنن..........روشن میکنن چشم زائرین رو.............فقط باید خودتون اونجا شاهد باشین........همین.
انشالله
ممنون نسیم جان
جالب بود .
متشکرم
من خاطرات دفاع مقدس رو خیلی خیلی دوست دارم وقتی میخونم به خودم میگم ای کاش منم در اون دوران و حال و هوا می بودم... چون تا به حال شلمچه هم نرفتم،این موضوع برام شده حسرت
واقعا از شهدا میخوام اگه لایق هستم بطلبن که بتونم برم
حلما جان منم تاحالا قسمتم نشده...:'(
سلام،
جالب بود. ممنون