قصه های حسین؛ امانت داری

07:54 - 1400/06/27

با سلام و عرض ادب و احترام

این روزها که قصه های سایت رو برای بچه ها میخونم (که جا داره همین جا از نویسندگان و دست اندرکاران سایت تشکر کنم) تصمیم گرفتم قصه هایی که سالها پیش برای پسرم نوشتم و اینروزها توی آرشیو قصه هام بلا استفاده مونده؛ رو اینجا بگذارم؛ شاید این قصه ها هم به درد کسی بخوره. (البته من نویسنده نیستم؛ ممکنه ایرادتی داشته باشند) از همگی التماس دعا دارم.

اسم قصه: سعادت یعنی همین...

موضوع قصه : اهمیت امانتداری و علم آموزی 

حسین کلاس دوم دبستان بود. معلمش گفته بود که باید هر شب یه کتاب داستان با صدای بلند بخونه و خلاصه و نتیجه داستان رو برای خانواده اش تعریف کنه!
برای همین هم عضو کتابخانه مدرسه شده بود و هر روز یه کتاب به امانت می گرفت ، و وقتی کتاب رو میخوند ، امانت رو برمی گرداند و به جاش یه کتاب دیگه به امانت برمیداشت.
حسین میدونست که باید از امانت خوب نگهداری کنه و مواظب باشه که کتاب پاره یا کثیف نشه! چون ﺧﺪﺍوند تأکید میکنه ﻛﻪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺎﻧﺶ برگرداﻧﻴﺪ.(۱)
و چون امانت دار خوبی بود ؛ همیشه به اون کتاب میدادند...
حسین همیشه سعی میکرد قصه های خوب بخونه و از قصه ها، درس های خوب بگیره و بچه ی خوبی باشه!
اون یه خواهر کوچولو سه ساله ی مهربون داشت. و همیشه برای خواهرش قصه هاشو تعریف میکرد.
ولی خواهر کوچولوی حسین دوست داشت که خودش کتاب بخونه. برای همین همیشه می خواست کتاب قصه رو از دست داداشی بگیره که خودش بخونه!
ولی حسین مواظب بود که یه وقت کتاب پاره نشه! آخه اون دوست داشت مثل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم "امین" باشه! آخه پیامبر اکرم(ص) هم چون امانت دار خوبی بود، به اون محمد امین می گفتن. محمد امین یعنی محمد امانت دار...
حسین همیشه سعی میکرد به توصیه های پیامبر (ص) عمل کنه! و دلش میخواست یه دانشمند بزرگ بشه! 
آخه اون توی یکی از قصه های محمد امین خونده بود که :«روزی پیامبر (ص) وارد مسجد میشه و می بینه که گروهی نشستن درس می خونند و به هم درس یاد میدن. پیامبر (ص) به یارانش میگه: به به عجب گروه عالی! چه دانش آموزان خوبی! و بعد در گروه علم و دانش شرکت میکنه»! (٢)
چون علم باعث میشه تا انسان راه سعادت خودش رو پیدا کنه.
بخاطر همین هم حسین سعی میکرد با خواندن کتابهای خوب، راه سعادت رو پیدا کنه و همیشه از خدا میخواست که علمش رو زیاد کنه و وقتی اذان میگفت دستاشو بالا می برد و میگفت : «رَبِّ زِدْنی عِلْماً» یعنی خدایا علم منو زیاد کن! (٣)
خدا هم به حسین کمک میکرد و هر روز یه چیز جدید یاد میگرفت...
و همه اون چیزهای خوب رو یاد آبجیش هم می داد.
حالا دیگه هر دو باهم موقع اذان دستاشونو بالا میگرفتن و از خدا میخواستند که خدا علمشون رو زیاد کنه و با هم میگفتن: «رَبِّ زِدْنی عِلْماً».
مامان و بابا هم خیلی از بچه های دست گلشون راضی بودند. و از پسر کاکل زریشون تشکر میکردن که هم خودش کتابهای قصه خوبی میخونه و هم خلاصه شو برای آبجیش تعریف میکنه... مامان و بابا از دختر کوچولوی تاج سریشون هم تشکر میکردن که قصه ها رو خوب گوش میده و تلاش میکنه زودتر باسواد شه!
حالا حسین، هم امانت دار خوبی بود و هم یه دانشمند کوچولو بود و هم یه معلم نمونه واسه خواهر کوچیکش بود...
خدا هم از اون راضی بود... 
سعادت هم یعنی همین!

تاریخ قصه: ۱٣٩۵

یاعلی
__________________________
۱. نساء، ۵٨ (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى‌ أَهْلِها ...)
٢. خرج رسول الله(صلی الله علیه و آله): فاذا فی المسجد مجلسان: مجلس یتفقهون و مجلس یدعون الله و یسألونه، فقال: کلا المجلسین الی خیر، اما هؤلاء فیدعون الله، و اما هؤلاء فیتعلمون و یفقهون الجاهل؛ هؤلاء افضل، بالتعلیم ارسلت؛ ثم قعد معهم. «بحار الأنوار، ج۱، ص ٢۰۶ - منیة المرید،ص۱۰۶»
٣. طه  - ۱۱۴

------------------------
کاربران محترم مي‌توانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: https://btid.org/fa/forums
همچنين مي‌توانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: https://btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران مي‌توانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگه‌دارند و به آن استناد کنند و همچنين در مرور زمان نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: https://btid.org/fa/user/registe+635

http://btid.org/node/183183

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 11 =
*****
تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: تابلو قرآنی 

موضوع قصه: قرآن؛ کتاب هدایت

روزی روزگاری خانه ای بود بسیار بزرگ با خدمه وپرستار و آشپز و...
این خانه رو به رودخانه ای که به دریاچه ای متصل میشد و سواحل آن پر از نیزارهای زیبا و مکان زندگی پرندگان رنگارنگ با آوازهای صبحگاهی بسیار دل انگیز بود. 
زیبایی منظره ای که از پنجره این خانه هنگام طلوع خورشید دیده میشد قابل وصف نبود و زیبایی آن را دو چندان می کرد.
صاحب این خانه شخصی بسیار مشهور بود.
روزی همه افراد خانه مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از کارکنان متوجه شد که چهار نفر در ملک شخصی ارباب وارد شده اند.
آنها مسافرانی بودند که راه خودشان را گم کرده بودند.
کارکنان این خانه همگی به طرف این مسافران رفتند و تذکر دادند که این یک ملک شخصی است و باید آنجا را ترک کنند.
مسافران گفتند: ما همگی بسیار تشنه و گرسنه هستیم وخیلی هم خسته. اگر ممکن است به ماکمک کنید.
ارباب به این دلیل که در حال ورشکستگی بود، بسیار آشفته بود و مدام به دنبال رفع این مشکل به اینطرف وآنطرف می رفت و هنوز نتیجه ای نگرفته بود.
یکی از کارکنان گفت: ما در وضعیتی نیستیم که به شما کمک کنیم لطفا اینجا را ترک کنید.
در این حال ارباب خودش از راه رسید و پرسید چه شده و اینها چه کسانی اند؟
وقتی فهمید آنهابه کمک نیازدارند، گفت: کمک به نیازمندان، سفارش خداست. و دستور داد که آنها را به حمام راهنمایی کنند و به آنها غذای خوب و کافی بدهند و جایی را تدارک ببینند تا آنها کمی بخوابند و بعد خانه را ترک کنند.
همه آنها به حمام رفتند و با صابونهای خوشبو که تا بحال ندیده بودند خودشان را شستند.
سپس به اتاق غذاخوری راهنمایی شدند و مانند مهمانان بسیارعزیز پذیرایی شدند و غذاهای لذیذی را میل کردند.
اتاقی در اختیارشان قرارداده شد تا استراحت کنند.
پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند. اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: هدیه دادن، سفارش خداست. بهتراست چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم.
یکی از آنهاساعتی قدیمی به ارباب داد!
دیگری سکه ای قدیمی هدیه کرد.‌‌‌‌
سومی جعبه ای نسبتا گرانقیمت...
وچهارمی تابلو قرآنی باارزشی داشت که آنرا هدیه کرد.
مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند.
ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دورسازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد.
همه آنها را جابجا کرد و فقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود، آویزان کرد.
درحالیکه روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلوِ قرآنی را خوب نگاه کن و به هرآیه ای که روی آن نوشته شده، عمل بکن.
بعد از ساعتی با سر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران باز می گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت.
روی آن تابلو نوشته بود: «وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ؛ ﻭ صبر ﻛﻦ ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎ ﺧﺪﺍ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺒﺎﻩ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ».(۱)  
چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد...
مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون ازخانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت: ارباب خوب شد، گرفتندش...
ارباب گفت: چه کسی را؟!!
_ کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد: ارباب را می کُشم.
ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت: شاید این تابلو قرآنی مرا از ورشکستگی نجات دهد.
روز بعد که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده: «وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا؛ ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ؛ ﻭﻛﺎفیست ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ [ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭﺑﻨﺪﮔﺎﻥ] می ﺑﺎﺷﺪ».(٢)  
با توکل برخدا از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود، با شخصی وارد معامله شد و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند.
ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود، به تابلو قرآنی نگاه می کرد و به هر آیه ای که در تابلو نوشته می شد عمل می کرد.
و هر روز تابلو قرآنی ارباب را راهنمایی می کرد...
ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران و عمل به قرآن سبب موفقیت او شده است. پس از آن ماجرا، از ثروتی که بدست می آورد، قسمتی از آن را در راهِ  آوارگان و مسافران و در راه ماندگان خرج می کرد و به همه دستورات قرآن عمل می کرد و روزگار خوشی داشت...

با اقتباس

تابستان ۱٣٩۵

یاعلی
_______________________
۱. هود، ۱۱۵
٢. احزاب، ٣

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: گمشدن آقابزرگ  

موضوع قصه: زمانی که گم می شویم، باید از پلیس کمک بگیریم

یکی بود یکی نبود... یه آقا پسر خوب و مودبی بود به اسم ایلیا که با مامان و بابا و آبجی کوچولوش زندگی میکرد...

شغل بابای ایلیا جوری بود که در ماه چند روزش رو به مأموریت میرفت و خونه نمی اومد....توی اون چند روز مسئولیت بعضی از کارها و خریدهای خونه میفتاد گردن آقا ایلیا...مثل خرید نون... سبزی... میوه...

یه روز بعد از ظهر مامانش بهش یه مقداری پول داد و گفت: ایلیا مادر؛ برو چند تا نون و یه قوطی رب گوجه و یه بسته ماکارونی بگیر...
ایلیا هم چشمی گفت و رفت خرید...
اون روز هوا یه کم سرد بود... بخاطر همین خیابون خلوت تر از روزهای قبل بود ...
ایلیا بابا بزرگ دوستش، محمد رو دید که چند بار تا آخر کوچه هی میرفت و برمیگشت...
اول یه کم تعجب کرد؛ ولی بعد با خودش گفت حتما بابابزرگ محمد، منتظر کسیه... بعد راه خودش رو ادامه داد و رفت...
وقتی خرید ایلیا تقریبا تموم شد، متوجه شد که آقا بزرگ هنوز همونجا مونده و با ناراحتی سرش رو به دیوار تکیه داده...
ایلیا کنجکاو شد و رفت جلو و خیلی مؤدبانه گفت: سلام آقابزرگ... 
آقابزرگ نگاه مهربونی به ایلیا کرد و گفت: سلام پسر گلم...
ایلیا گفت: منم ایلیا، دوست محمد؛ نوه شما... ببخشید که این سوالو میپرسم؛ ولی راستش من نیم ساعته می بینم که شما اینجا ایستادید... اگه مشکلی براتون پیش اومده بگید. شاید من بتونم کمکتون کنم!
آقابزرگ یه نگاهی به اطراف کرد و بعد آروم تو گوش ایلیا گفت که راستش رو بخوای من آدرس خونمون رو فراموش کردم....ایلیا با شنیدن این حرف، یادش اومد که محمد گفته بود که بابابزرگش مشکل فراموشی داره... 
بعد لبخندی زد و گفت: آقا بزرگ؛ محمد نوه شما، همسایه ماست؛ من میتونم شما رو راهنمایی کنم که خونه محمد برید و اگه بخواهید تا خونه محمد شما رو همراهی میکنم.
آقابزرگ با حالت غصه داری گفت: ولی من میخوام برم خونه خودم، مامان بزرگ محمد؛ مریضه و توی خونه تنهاست... اومدم داروهاشو بگیرم که راه خونه رو گم کردم. حالا بگو ببینم میتونی کمکم کنی؟
ایلیا گفت: پلیس حتما میتونه کمکتون کنه و منم هرکاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. آقابزرگ نگران نباش، همین حوالی یه چهار راه هست که همیشه پلیس راهنمایی سر نبشش ایستاده... من به اون میگم که به شما کمک کنه....
بعد ایلیا و آقابزرگ پیش پلیس رفتند و ایلیا به پلیس ماجرا رو گفت...
پلیس از آقابزرگ پرسید: سلام بابا! برای شروع به من بگید اسمتون چیه؟ اسمتون که یادتون هست... 
آقابزرگ گفت: آره پسرم. اسمم علی محمودیه ...
پلیس گفت: خب آقای محمودی، موبایل، همراتون هست؟
آقابزرگ گفت: نه فراموش کردم؛ نیاوردم.
پلیس گفت: اگه موبایل همراهتون بود؛ می تونستیم با یکی از فرزندانتون تماس بگیریم که بیان دنبالتون. ولی حالا اشکالی نداره، لطفا بگید کدوم محله می نشینید؟ اسم کوچه تون یادتون هست؟ از اطراف خونتون هر چیزی که یادتون هست؛ بفرمایید؟ 
آقابزرگ یه کم فکر کرد و گفت: فقط یادم میاد که نزدیکای خونمون یه نونوایی هست. 
من اومدم چند تا نون خریدمو بعد رفتم داروخانه. از داروخانه که اومدم بیرون؛ نمیدونم چی شد که از اینجا سر درآوردم ....
پلیس گفت: خب این خیلی نشونه خوبیه؛ این اطراف حداقل سه، چهار تا نونوایی هست... ولی از نون سنگکهایی که دست شماست، معلومه که خونه شما حوالی نون سنگکیه! 
آقا بزرگ گفت: آره نون سنگک پخت میکنه...چه نون سنگک هایی هم میپزه!
ایلیا با خوشحالی گفت: خب آقابزرگ، منم دارم میرم نون سنگکی... شما هم میتونید همراه من بیایید...
آقابزرگ گفت: احسنت بر شما؛ آقا پسر ... 
بعد ایلیا دست بابابزرگ محمد رو گرفت و گفت: بیا بریم آقابزرگ... 
آقا بزرگ با خوشحالی دست ایلیا رو گرفت و با هم رفتند سمت نان سنگکی...
بعداز گذشتن از چهار راه و طی کردن یه مسیر کوتاه، رسیدن به نان سنگکی ...
آقابزرگ تا نون سنگکی رو دید؛ یهو همه چیز یادش اومد و گفت: عه اون در سفیده خونه منه. حالا یادم اومد....
ایلیا خوشحال شد و گفت: خدا رو شکر که یادتون اومد؛ پس منم برم نونم رو بخرم...
آقابزرگ خم شد و پیشونی ایلیا رو بوسید و گفت: الهی پیر شی پسرم... گفتی تو دوست محمد، نوه منی؟
ایلیا لبخندی زد و گفت: آره آقابزرگ؛ من دوست محمدم. 
آقا بزرگ گفت: خیلی ازت ممنونم. واقعا کمک بزرگی بهم کردی...
ایلیا گفت: نه آقابزرگ؛ کار خاصی نکردم... 
ولی هر وقت راهتونو گم کردین سریع یه پلیس اون حوالی پیدا کنید و از پلیس کمک بخواهید... ما به کمک پلیس خونه شما رو پیدا کردیم... 
آقابزرگ گفت: بله، درسته؛ ولی اگه تو نبودی من هنوزم همونجا ایستاده بودم... .
ایلیا گفت: خدا گفته: همانطور که خدا به تو نیکی کرده، تو هم به دیگران نیکی کن.(۱) منم مثل شما یک دفعه گم شدم و به کمک پلیس، راهم رو پیدا کردم. و امروز که دیدم شما هم مثل اونروز من راهتونو گم کردین، تصمیم گرفتم به شما کمک کنم.
آقابزرگ گفت: آفرین بر تو که به دستورات و راهنمایی های قرآن عمل می کنی، و کارهای خوب رو زودتر از دیگران انجام میدی.(٢)
چه دوست خوب و مؤمنی داره نوه من! باید به محمد هم احسنت بگم که با تو دوست شده. 
بعد ایلیا گفت: خواهش میکنم. و از آقابزرگ خداحافظی کرد و رفت سمت نونوایی دوتا نون سنگک گرفت راهی خونه شد.. درحالیکه از ته دل بابت کمک کردن به بابابزرگ محمد خوشحال بود...

با همفکری کنیزالزهرا 

تاریخ قصه: ۱٣٩۵

یاعلی

____________________
۱. وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ (قصص، ٧٧)
٢. اشاره با آیه "فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَات" (بقره، ۱۴٨)

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: گردش در باغ

موضوع: حفظ محیط زیست از آلودگی

یکی بود یکی نبود... .توی یکی از روستاهای شمال یه پسر کوچولو به اسم ارسلان با خانوادش زندگی میکرد... .
ارسلان برای رفتن به مدرسه اش که توی روستای اون طرف باغها بود، هرروز باید از توی باغها عبور میکرد... . 
ارسلان کوچولو عاشق درختها و پرنده ها و گلها و حیوونا بود... .
هر روز که به مدرسه میرفت به همه درختها و پرنده ها سلام میکرد و باهاشون حرف میزد...
یه روز که ارسلان کوچولو داشت به مدرسه میرفت، متوجه صدای ناله و جیرجیر یه پرنده شد که از پشت بوته ها میومد.
با احتیاط به سمت بوته رفت... .
می دونید چی پشت بوته دید؟! 
یه جوجه گنجشک کوچولو که تازه بدنیا اومده بود، از توی لونه اش، بیرون افتاده بود و توی آشغالها گیر کرده بود... .
بچه ها فکر می کنید اون آشغالها رو کی ریخته بود؟! درسته؛ آشغالها رو اونایی که توی باغها پیک نیک زده بودند، ریخته بودند و بدون اینکه جمع کنند، همینجوری آشغالهاشونو رها کرده بودند و رفته بودند... .
ارسلان خیلی ناراحت شد و به خودش گفت: این گنجشک بی پناه به کمک من نیاز داره و من باید کمکش کنم... .
بعد با کمک یه شاخه درخت، جوجه گنجشک کوچولو را از لابلای آشغالها بیرون آورد و نجات داد... .
اون یه دستی روی سر جوجه گنجشک کوچولو کشید و به جوجه گنجشک گفت: زود برو پیش مامانت که حتما خیلی نگرانته. منم دیگه داره دیرم میشه...
و بعد با سرعت به سمت مدرسه دوید...

وقتی رسید به مدرسه یه کم دیر شده بود؛ ولی وقتی ماجرا رو برای معلمش گفت: معلمش گفت: اشکال نداره... .
بعدش آقا معلم گفت: بچه ها فردا زنگ علوم همه با هم برای گردش به باغ میریم! 
همه بچه ها خوشحال شدن... .
فردای اونروز، وقتی که رفتند باغ ، آقا معلم از بچه ها خواست که هر چه می بینند رو یادداشت کنند... .
بچه ها چیزهای زیادی نوشتند... . 
ولی لابلای نوشته های بچه ها، آشغالها و زباله ها هم مشاهده میشد...
آخه بخاطر زباله هایی که مردم ریخته بودند، باغ خیلی کثیف شده بود و حتی رودخانه هم آلوده شده بود... .
بعد آقا معلم گفت: بچه ها اگه شما جای ماهیهای رودخانه و پرنده ها بودید، از انسانها چه انتظاری داشتین؟
بچه ها فکر کردن و هر کس یه چیزی گفت... .
بیشتر بچه ها گفتند که انتظار داشتیم که کسی توی باغ آشغال نریزه... .
ولی ارسلان گفت: انتظار داشتیم که همه با هم کمک کنند و آشغالهای پارک رو جمع کنند... .
آقا معلم گفت: آفرین بچه های فهمیده ی من! نظافت و پاکیزگی از نشانه های ایمانه! پیامبر مهربون ما فرموده : النَّظَافَةُ مِنَ الْإِيمَانِ(۱) حالا بچه ها حاضرید همه با هم کمک کنیم و آشغالهای باغ رو جمع کنیم؟
بچه ها گفتند: بله... .
بعد آقا معلم به هر دانش آموزی یه دستکش داد و همه باهم بطری های نوشابه و آب معدنی و آت و آشغالهایی که توی باغ ریخته شده بود، رو جمع کردند و توی سطل آشغال ریختند... .
بعد که کار بچه ها تموم شد، حسابی خسته شون شده بودند و تشنه شده بودند و خواستند آب بخورند... . 
ولی آقا معلم گفت: بچه ها آب رودخانه بهداشتی و قابل آشامیدن نیست. من آب معدنی آوردم، شما اول باید دستهاتونو خوب بشویید و بعد لیوانهاتونو بیارید تا براتون آب بریزم.
بچه ها بعد از خوردن آب، خسته گیشون درآمد و یه نفس راحت کشیدند و خوشحال شدند که تونستن باغ رو تمییز کنند... .
آقا معلم گفت: بچه ها شما امروز خیلی زحمت کشیدید. کار بزرگی کردید و کارتون هم خیلی خوب بود. خدا هم گفته: در کارهای خوب با هم همکاری کنید(٢) و کارهای خوب و نیک انجام بدید که خدا نیکو کاران رو دوست داره (٣) و گفته: هر کس که کار خوب و نیکی انجام بده، ده برابر بهش پاداش میده... .(۴)
بچه ها مطمئن باشید که پاداش زحمت امروزتونو از خدای مهربون و دانا و توانا میگیرین!
و بعد گفت: بچه ها دیدید که جمع کردن زباله ها چقدر زحمت داشت؟!
پس بچه های زحمت کش من! آشغال نریختن آسونتر از تمییز کردنه! و اگر هر کس آشغالهای خودش رو جمع کنه دیگه نیازی به این همه زحمت برای جمع آوری اون نیست.
بعد آقا معلم پرسید:
بچه های گل من! نظر شما چیه؟!

با همفکری کنیزالزهراء 

تابستان ۱٣٩۵
__________________________
۱. مستدرک الوسائل، ج ۱، ص ۱۰۱
٢. تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى (مائده، ٢)
٣. وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (بقره، ۱٩۵)
۴. مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها (انعام، ۱۶۰)

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: بچه مسلمون با دوستش قهر نمیکنه!

موضوع قصه: قهر و آشتی
 
حوریا پیش دبستانی بود. اون چند تا دوست خوب مثل خودش، توی پیش دبستانی پیدا کرده بود که اتفاقا خونه هاشون هم نزدیک خونه حوریا بود. در واقع هم محله ای بودن. 
یه روزِ آخر هفته که پیش دبستانی تعطیل بود؛ حوریا با بی حوصلگی اومد و کنار مامانش نشست. 
مامان حوریا که متوجه شد، دخترش مثل همیشه پرنشاط نیست، نگاهی بهش انداخت و پرسید: دخترِ مهربونِ من چرا اینقدر بی حال و کسله؟
حوریا در حالی که شونه اش و بالا می انداخت، با بی حوصلگی گفت: نمیدونم....یعنی میدونم اما چاره ای ندارم...
مامانش گفت: خب دلیلش رو به من بگو، شاید بتونم کمکت کنم...
حوریا گفت: راستشو بخوای مامان! من دیروز با ریحانه و مهدیه قهر کردم!
مامانش با ناراحتی پرسید: آخه چرا دخترم؟ 
مگه بچه مسلمون با دوستاش قهر میکنه؟! 
مگه تو نمیدونی که یکی از بهترین کارها، توی دنیا دوستیه؟! 
حوریا گفت: مامان من خودم هم پشیمونم؛ ولی نمیدونم چیکار کنم... دلم براشون تنگ شده... دلم میخواست الان پیش دوستام بودم و باهاشون بازی میکردم... .
مامان گفت: خب اینکه ناراحتی نداره...روز شنبه دوباره دوستات رو میبینی و ازشون عذر خواهی میکنی... .
حوریا گفت: تا روز شنبه...اما من دوست داشتم الان... هیچی اصلا ولش کن... .
بعد هم با ناراحتی پاشد و رفت توی اتاقش....
مامان حوریا یه چند لحظه ای آروم همونجا نشست و بعد مثل اینکه فکری به ذهنش برسه با خوشحالی گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت...
از طرفی حوریا خانوم، غمگین و ناراحت توی اتاقش نشسته بود و داشت با عروسکش درد و دل میکرد...
اون به عروسکش میگفت: کاش الان من پیش دوستام بودم و بابت رفتار دیروزم ازشون عذر خواهی می کردم... کاش میتونستم بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم.... اصلا کاش الان پیشم بودن و باهم دیگه خاله بازی می کردیم... .
یهو یه صدایی از پشت سر حوریا گفت: ولی ما الان پیشت هستیم ....
حوریا با سرعت برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد و از دیدن دوستاش به شدت شوکه شد... .
دوستای حوریا از دیدن قیافه متعجب حوریا خندشون گرفت... 
مهدیه گفت: چیه دختر، چرا چشمات گرد شده؟
حوریا که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه و چی بگه، گفت آخه شما... اینجا... .
ریحانه گفت: تعجب نکن عزیزم؛ مامانت زنگ زد و ما رو به صرف یه عصرانه دعوت کرد، ما هم پذیرفتیم  و فورا اومدیم... .
حوریا گفت: واقعا ازتون ممنونم... راستش من باید از شما بابت رفتار بد دیروزم عذر خواهی کنم... امیدوارم منو ببخشید... . مهدیه گفت: ایرادی نداره عزیزم، مهم اینه که ما الان پیش هم هستیم..
در همین لحظه مامان حوریا با سینی چای و بیسکویت خونگی وارد اتاق حوریا شد وگفت به به! میبنم که جمعتون جمعه...
حوریا گفت: بله مامان خانوم! فقط گلمون کم بود که شما اضافه شدید... بعد پرید بغل مامانش و گفت ممنون مامانی که دوستامو دعوت کردی... هم تو بهترین مامان دنیایی ..هم دوستام بهترین دوستای دنیان... .
بعد مامان یک کمی پیش بچه ها نشست و گفت:
دخترای گلم؛ خدا تو قرآنش گفته : آدمهای مؤمن با همدیگه مثل برادرند، یعنی همیشه باید با هم آشتی و دوست باشند.(۱) 
دخترهای خوشگلم؛ خدا خواسته که مؤمنها با هم مهربون باشند.(٢)
شما هم از این به بعد با هم مثل خواهر، مهربون باشید، مباد دیگه با هم قهر کنید!!!!

اون روز بچه ها به هم قول دادند که دیگه باهم قهر نکنند و همیشه دوست بمونند. اونروز حسابی با هم بازی کردند و بهشون خوش گذشت. حوریا هم با همه وجودش احساس خوشحالی کرد...

نویسنده : یک دوست خوب مجازی با نام کاربری کنیزالزهراء.(بنده به درخواست ایشون تطبیق قرآن و یکسری تغییرات رو اعمال کردم).

تاریخ قصه: تابستان ۱٣٩۵
________________________
۱. إِنَّمَا المُؤمِنونَ إِخوَةٌ فَأَصلِحوا بَينَ أَخَوَيكُم (حجرات،۱۰)
2. رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ (فتح، ٢٩) 

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه : جشن عاطفه ها 

موضوع قصه: آموزش مفهوم انفاق و بخشش

هفته آخر تعطیلات تابستانه. سعید و ثمین با مادر و پدرشون برای خرید وسائل و لوازم مدرسه به لوازم تحریر فروشی رفتند.
دو دفتر برای سعید، دو دفتر برای ثمین.
یک جعبه مداد رنگی برای ثمین. یک جعبه برای سعید.
شش مداد و دو پاک کن برای سعید. و شش مداد و دو پاکن برای ثمین.
بعد مامان گفت: فعلا؛ همین اندازه کافیه!
ولی بابا گفت: بچه ها ۲ دفتر و ۱۲ مداد و ۴ پاک کن و ۲ جعبه مدادرنگی به سلیقه ی خودتون انتخاب کنید!
ثمین و سعید با تعجب پرسیدند؟ مگه لوازم مورد نیاز ما خریداری نشد؟!
بابا گفت: اینها برای شما نیست!
بچه ها با تعجب بیشتری پرسیدند: پس برای کیه؟
بابا گفت: هدیه است. برای شرکت در جشن عاطفه ها!
ثمین و سعید با هم گفتند: جشن عاطفه ها؟؟؟!!!!
مامان گفت : بله بچه ها! جشن عاطفه ها!
در جشن عاطفه ها هر کس، هر اندازه که در توانش هست به بچه های نیازمند کمک میکنه!
بچه ها گفتند: کمک برای چی؟
مامان گفت: خانواده های زیادی هستند که وضع مالیشون خوب نیست و نمیتونند برای مدرسه بچه هاشون لوازم التحریر بخرند. کسانی که توانش رو دارند، باید به اونها کمک کنند.
ثمین گفت: ولی من دوست ندارم کمک کنم! دفترها و جعبه مداد رنگی ها رو برای خودم برمی دارم.
سعید هم گفت: پس منم مدادها و پاک کن ها رو برمی دارم.
مامان گفت: نه بچه ها! شما لوازم مورد نیاز خودتون رو خریدید. اینها دیگه برای شما نیست! اینها هدیه برای بچه های نیازمنده.
ثمین گفت: آخه چرا باید هدیه بدیم؟
مامان گفت: چون خدا به این کار خیلی سفارش کرده! خدا گفته اگر به افراد فقیر و نیازمند کمک کنید؛ درعوضش چند برابرش رو بهتون می بخشم.(۱)
سعید گفت: پس منم هدیه میخوام!
ثمین گفت: سعید راست میگه. منم میخوام!
مامان یه نگاه به بابا کرد، بعد بابا گفت: باشه براتون هدیه میگیرم. 
بچه ها خوشحال شدند. و بابا یه کتاب داستان برای ثمین و یکی هم برای سعید هدیه گرفت!
وقتی بچه ها به خونه برگشتند، ثمین گفت: اول من کتابم رو بخونم؟!
سعید گفت: باشه! بخون!
ثمین شروع کرد به خوندن داستان!
بسم الله الرحمن الرحیم
در بني اسرائيل قحطي شديدي اتفاق افتاد. (آذوقه نایاب شد) زني لقمه ناني داشت، آن را به دهان گذاشت كه بخورد، ناگهان نیازمندی فرياد زد: اي بنده خدا، گرسنه ام. زن با خود گفت: هم اكنون شايسته است اين لقمه نان را صدقه بدهم. لقمه را نخورد و آن را به نیازمند داد. 
زن، بچه كوچكي داشت که همراه خود به صحرا برد و در محلي گذاشت تا هيزم جمع كند. ناگهان گرگي پريد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فرياد مردم بلند شد. مادر بچه سراسيمه به دنبال گرگ دويد، ولي هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگ بچه را در دهان گرفته، با سرعت مي دويد. خداوند فرشته اي را فرستاد. فرشته كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد. سپس به زن گفت: آيا به لقمه اي در برابر لقمه اي راضي شدي؟ يك لقمه (نان) دادي، يك لقمه (كودك) گرفتي.(۲)

ثمین بعد از خوندن داستان پیش مامان رفت و گفت: مامان؛ کی جشن عاطفه ها میشه؟
مامان پرسید: چطور مگه؟
ثمین گفت: میخوام هر چه زودتر لوازم تحریری رو که هدیه گرفتیم، به بچه های نیازمند هدیه بدم!
سعید هم لبخند زد و گفت: منم ۲ تا از مدادهای خودم رو هدیه میدم!
مامان با لبخند گفت: جشن عاطفه ها نزدیکه بچه ها!

بچه های گل من؛ شما هم دوست دارید توی جشن عاطفه ها شرکت کنید و برای بچه های نیازمند هدیه تهیه کنید؟
________________________
۱. اشاره به آیه: مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ ۗ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ. (بقره، ۲۶۱)
۲. بحارالانوار ﺝ ۹۶، ﺹ ۱۲۳

تصویر به تو از دور سلام

اسم قصه: دعوا بی دعوا

موضوع قصه: کنترل خشم

سجاد کلاس ششم بود و یک خواهر کوچکتر داشت به اسم ساجده که اونم کلاس اول بود، سجاد و ساجده معمولا از صبح تا شب با هم بازی میکردند.
بازی های پر جنب و جوش و خیلی خوب مثل عمو زنجیر باف...، قایم باشک... منچ و مارپله... ولی همیشه مابین بازی، باهم دعواشون میشد.
سجاد میگفت: تو باختی، من بردم....
ساجده میگفت: نخیرم؛ اصلا قبول نیست، تو همش تقلب کردی... .
و هر وقت دعواشون میشد ، سر و صدای زیادی راه مینداختن!
مامان می گفت: بچه ها اینقدر دعوا نکنید؛ سرسام گرفتم!
بابا می گفت: آروم باشید؛ سر و صداتون مزاحم همسایه هاست!
ولی سجاد وقتی عصبانی میشد، داد و فریاد زیادی میکرد... ساجده هم پشت سر هم جیغ می کشید... .

یکروز مامان در حالیکه یه کتاب قصه تو دستش بود، گفت: بچه ها بیایید بشینید تا براتون قصه بخونم!
سجاد گفت: چه قصه ای؟
ساجده گفت : آخ جون! من قصه خیلی دوست دارم.

مامان شروع کردن به خوندن قصه : 
« یه روز یک مردی به امام سجّاد علیه السلام حرف زشتی زد؛ اما امام جوابش را نداد. 
وقتی اون آقاهه رفت. امام سجاد به افرادی که اونجا نشسته بودند و ماجرا رو دیده بودند، گفت: من میخوام خونه اون آقا برم. شما دوست دارید با من بیایید؟ 
دوستان امام گفتند معلومه که میاییم. با شما می آییم و حساب اون آقا رو کف دستش میگذاریم. 
امام بین راه با دوستانش صحبت کرد و براشون این آیه رو توضیح داد که: «خدا کسانی رو که خشم و عصبانیت خودشان رو کنترل کنند و بدیهای دیگران رو ببخشند، و آدمهای خوبی باشند رو دوست داره». (۱) 
وقتی امام این آیه رو خوند؛ دوستان امام فهمیدند که امام مهربون ما قصد دعوا کردن با اون آقا رو نداره و میخواد باهاش خوب برخورد کنه.
وقتی به خانه اون آقا رسیدند، امام به دوستانش فرمودند: برید بهش بگید که علی بن الحسین(ع) آمده. 
اون آقا که منتظر دعوا بود، فکر می کرد امام برای تلافی و دعوا کردن آمده و حسابی خودشو آماده کرد. 

بچه های گل؛ فکر می کنید امام چه برخوردی باهاش کرد؟ دعواشون شد؟!!!!!

امام بهش گفت: «من اومدم بهت بگم: اگه اون چیزی که امروز به من گفتی، در من هست، خدا ان شاء الله منو ببخشه؛ ولی اگه چیزی که گفتی در من نیست و بهم تهمت زدی، دعا میکنم خدا تو رو ببخشه». 

وقتی اون آقا این برخورد خوب امام رو دید از حرف هایی که به امام گفته بود، شرمنده شد و امام رو بغل کرد و بوسید و گفت: «راستش، حرفهایی که من زدم اصلا هم در شما نیست. من اشتباه کردم و معذرت میخوام و ازتون خواهش میکنم که شما منو ببخشی».(٢)

بعد از پایان قصه، مامان به سجاد و ساجده گفت: بچه های من؛ امام مهربون ما که هم نام شماست؛ برخوردش با مردم اینجوری بود.
و بعد، مامان از ساجده و سجاد خواست که قصه رو یه بار دیگه با زبان خودشون تعریف کنند. 
ساجده گفت: اول من تعریف میکنم.
سجاد گفت: خیلی خوب؛ تو اول بگو؛ خواهری!
ساجده سعی کرد همانطوری که با دقت به قصه گوش داده بود، قصه رو تعریف کنه!
سجاد هم سعی کرد همه قصه رو کامل کامل بگه!
بعد ساجده به سجاد گفت: من بهتر تعریف کردم! تو خوب تعریف نکردی!
سجاد گفت: باشه، دعوا نداریم. اگه من بهتر تعریف کردم که خدا رو شکر. اگر هم تو بهتر تعریف کردی؛ آفرین به تو! 
ساجده یه نگاهی به مامانش و سجاد انداخت و هر سه باهم خندیدن و گفتن: دعوا بی دعوا...

بچه های گل و بلبل من؛ شما چه نتیجه ای از این قصه گرفتید؟!

تابستان ۱٣٩۵

یاعلی
____________________
۱. وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ. (آل عمران، ۱٣۴)
٢. ارشاد شیخ مفید، ص ۱۴۵_ اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۴٣٣

تصویر sed313
نویسنده sed313 در

با سلام خدمت شما کاربر ارجمند

باز هم هنری دیگر از کاربر ویژه سایت که خیلی خوب اصل امانت داری را در قالب داستانی آموزنده بیان کردند. هرچند با مقداری ظرافت کاری با نویسندگان قصه و داستان، بسیار در این زمینه پیشرفت خواهید کرد اما همین داستان هم نشان از قلم روان و هوش بالای شما در انتقال مفاهیم دارد.

با تشکر، امیدوارم در دیگر عرصه های مهم زندگی هم موفق و موید باشید.

تصویر به تو از دور سلام

سلام بر شما استاد محترم

۲۷ شهریور روز «شعر و ادب فارسی» و روز بزرگداشت استاد «شهریار» گرامی باد.

من این قصه ها رو از انبار احتکار خارج کردم؛ ان شاء الله یک نویسنده جوان و خوش ذوق پیدا میشه و درستشون میکنه. ثمره اش هم بیاد تو زندگی بچه ها... من راضی ام.

التماس دعا

یاعلی