08:32 - 1399/12/02
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
انجمنها:
http://btid.org/node/158931
سلام و عرض ادب نازنین خواهرم بسیار جالب بود.
خیلی ممنونم
ان شالله موفق و عاقبت به خیر شی.
ان شالله یه همسر مومن به زودی قسمتت بشه عزیز دلم
یا حق التماس دعای فرج
سلام عزیز دلم
ممنونم از نگاهت، انشالله هم چنین برای شما.
سلام و عرض ادب
جالب و خواندنی بود
موفق و پیروز باشید.
یاحق
سلام بر شما
ممنون از شما که وقت گذاشتید و خواندید.
ممنون که خوندین.
جالب بود. آفرین