سلام،
وقتتون بخیر،
ببخشید مزاحم شدم، من ازبچگی خیلی خیلی وابسته مادرم بودم بیشترازاونیکه فکرشم بکنید،هنوزده سال هم نداشتم که تلاش میکردم که کارهای خانه انجام بدم،هروقت مادرم مهمون داشت تمام پذیرایی،یانوجوان که شدم،غذادرست میکردم،جمعه هاکه تعطیل بودم،تا ظهرهمه خونه۳۰۰متری روتمیزمیکردم ولباسها رو می شستم، مادرم من بچه بودم چند بارعمل جراحی رفت،اکثرموقعه هامریض میشد،ولی تادکترهاازدردش سردربیارن چندسالی طول کشید،ولی تا۱۸ساله شدم،مادرم پاشوکردتوی کفش که باید ازدواج کنم،چون دختردایی من بامن همسن بودوباپسرخاله ام ازدواج کرد،منم باکسی که اصلادوستش نداشتم ازدواج کردم،چون همین خواستگارقبول کردکه خونه مادرم بشینیم وجای دیگه نریم،البته اون سالهامادرم یه سره میگفت،همسن وسالهای توازدواج کردن،ولی بعدازچندین سال بعدازازدواجم،وقتی من بچه داشتم،رفت ازمن بزرگتروخیلی هم زشت تر برای برادرم گرفت،فقط دلیلش این بود که می خوام ازفامیل باشه،اخلاق من جوریکه اگرباکسی حرفم بشه،روک وامیستم ورفت وآمدم رومیبرم،ولی مادرم پشت سرکسی حرف میزنه،میزنه بعد که بابام یا من روانداخت به دعوا،خودشومیزنه به مظلوم بودن ورفت وامدمیکنه،من بازن داداش بزرگم،بخاطراختلافی که مادرم باهاش پیداکرده بود،حرفم شد،ورفت وآمدم قطع شد،بعدمادرم خودش بازن برادرم ،دخترم دخترم راه انداخت ورفت وامدصمیمی که چی بگم،ازمن بیشتروبهتررفت،بعدمن باعمه هام یامادربزرگم همیشه حرفم میشد،چون زبون مادرم بودم،توصورت مادرشوهرش وخواهرشوهراش چیزی نمیگفت،بعدمن جلومی افتادم،البته بگم،تامن خردعوانمیکردم بیخیال حرص و جوش خوردن نمیشد،تادعوامیکردم،مادرم آب روی آتیش میشد،وآروم میشد،بخداشایدباورتون نشه،ولی اینم از شانس منه،بخدا تا امسال همه خونه تکونیش روانجام میدادم،همه خرید یا بیرون رفتناشو،من خواهرنداشتم،و۴تا برادر،وهرسری این قضیه تکرارمیشد،ومن ناراحت میشدم، ولی دلم طاقت نمی آورد وبازم با مادرم صمیمی میشدم، نمیخوام بگم، من دخترخوبی بودم،ولی باهمسرم زندگی کردم وازکمترین شروع کردم،الانم دوتابچه دارم وبانداری هم دست و پنجه نرم میکنم،الانم وسالهای آخرحوزه هستم،درس خودمومیخوندم بجای ازدواج،یه پرستارمیشدم،ولی،،،تاامسال که من خونه بابام رفته بودم، داداش کوچیکم،که من خودم براش زن پیداکردم ومادرم اصلابااین برادرم خوب نبودتاجاییکه برادرکوچیکم،سرکوچه مادرم اینا آپارتمان خریده بود،به مستاجرنمیداد،خودش رفته بودمی نشست،ولی ماه به ماه به مادرم سرنمیزد،من بهش میگفتم،من بخاطرخدابامادرم خوبم،توام بخاطرخدا،ولی برادرم همیشه توی ۷روزهفته،۴ی۵روزمی اومدخونه من،هردختری که من پیدا میکردم ،میرفت واسه دیدنش ولی مادرم پیدامیکردنمیرفت،این زن داداش کوچیکه من سنش بالابودوحجاب زیادخوب بودولی قیافه خوبی هم نداشت،مادرم توی این مدت ازاین برادر همیشه دلخوربودواززن برادرمتنفررررر،انقدربااون یکی برادرم غیبت این زن داداشمومیکردتااینکه این داداش کوچیکم،خونه اش روعوض کردورفت جای دیگه،بعدپول کم اووردوازبابام پول خواست واونم بهش نداد،من اونجابودنی اومدوداداشم توپیدبه مادرم،منم اونجابودم دلخورشد،تامن چندبارم زنگ زدم جواب نداد،بعدازچندماه که بچه اش بدنیااومدوازاون محل هم رفت،وماخبردارنشدیم،بعددوماه پیش اومده،مامان مامان راه انداخته،ورفت وآمدکرد،مادرم هم شروع کردقربون صدقه رفتن به برادر وبچه اش وزنش،تادیروزمتنفربودولی تابامن رفت وآمدش روقطع کرد،کیف کرد وخوشش اومد،چون همون زن برادری که من پیداکردم،ازمن بدش می اومد،ازدولت خریت من خوشبخت شده ولی ،،،،منم ناراحت شدم،چقدررررررربرم خونه بابام،وراحت برادری بیادخونه بابام وبه من توهین کنه،چقدرکاراش روبکنم آخرشم بشم آدم بده،چقدربرم خونه بابام بخاطرحرفهای مادرم بادیگرون حرفم بشه،بعدمادرم تاوقتی که اونابامن خوبن،ازشون متنفره،وقتی بامن حرفشون شد،بچسبه بهشون،بخداقسم،من سرخودم حرفم نمیشه،حتی باعمه و مادربزرگم قطع کردم،وبرادرام رفت وآمدمیکنن،ولی من،،،،الانم دوماهه دیگه نرفتم خونه مادرم،هرچقدربابام زنگ زدجواب ندادم،مادرمم الان خودشوبه مریضی زده،وقتی میرم وامیستم ،بردارام میان وبامن حرف نمیزنن،منم ناراحت میشم،زیادزیادناراحت میشم،انگارتوی اون خونه تنهام وکلفت،دریغ از اینکه مادرم یه بار،،،،،توی دلم می گفتم هر اتفاقی بیفته ازپدرومادرم نمیزنم،ولی کم اووردم،دکتربهم گفته عصبی و ناراحت نشم،چون ازدردپاهامونمیتونم زمین بزارم،انگارزنده زنده دارن روی من خاک میریزن،دیگه طاقت خونه باباموندارم،گرچه هرلحظه به یادشونم،ولی عیدنوروزهم نمیخوام برم،مردم بچه اشونودفن میکنن وزندگی میکنن،ایناهم فکرکنن من مُردم وزنده نیستم، فقط خواهشا نگید که دوباره برم،چون خیلی سال هاست رفتم ولی احترامی داداش وزناشونوکشیدم،ومادرم صداشودرنیوورد آخرشم گفت،که من مقصرم،چراتامن باهرکدوم خوبم،اون بدش میاد وبی احترامی میکنه به اون برادر،بعدتابامن دعواکردن،میذاره روی چشاش،میگه هم بااون خوب باشن،هم من،چه اشکالی داره،برادرامم فهمیدن،باهم شدن وآخرشم بامادرم،من یه نفربخاطرمادرحرفم شده،الانم بده،فقط کمک می خوام که چه طوری آروم بشم،چه طوری بیخیال زندگی کنم،چون خیلیامادرندارن وبرادرندارن،ولی زندگی میکنن،اصلاشرایط بچه دارشدن روندارم،ولی قصدکردم برخلاف شرایطم بچه دارشم،اون موقعه هم به مادرم نگم،وبچه بهترین بهونه بشه،تانتونم موقعه بیماریش برم پیشش بمونم،یاکاراشوبکنم
----------------
کاربران محترم ميتوانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: https://btid.org/fa/forums
همچنين ميتوانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: https://btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران ميتوانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگهدارند و به آن استناد کنند و همچنين در مرور زمان نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: https://btid.org/fa/user/register
سلام، عرض ادب و احترام خدمت شما کاربر گرامی
توجه و احترام شما به اطرافیان نشان دهندهی خصلتهای زیبایی همچون گذشت و داشتن محبت و... میباشد که ضمن تقدیر از این خوبیهایتان، آرزومندیم مقدمات حفظ این اخلاقهای پسندیده با حضور و اعتماد شما به مجموعهی ما فراهم شود.
گاهی طرف مقابل ما رفتاری را انجام میدهد که اصلاً عمدی نبوده و دست خودش نیست. یعنی بی اختیار این رفتار از او سرزده و قصد اذیت کردن ندارد. ممکن است عادت شده باشد و یا جزئی از اخلاق وی محسوب شود. پس لازم است ما با نگاهی متفاوتتر با در نظر گرفتن مهارت همدلی و درک کردن طرف مقابل با او برخورد کنیم.
کمتر مادری پیدا میشود که ناراحتی فرزند خود را بخواهد و یا با رفتارهایش قصد اذیت کردنش را داشته باشد. مطمئناً مادر مهربان شما نیز از مجموعهی مادران عزیز و فداکار جدا نبوده و محبتهایش قابل مشاهده است. پس هر گاه برخوردهای تند و یا دور از انتظارتان را از مادرتان مشاهده میکنید، درموردش فکر نکرده و رد شوید. توقعاتتان را از ایشان پایین آورده و بگذارید پای متوجه نبودنش نسبت به رفتارهایی که با شما دارد.
اتفاقاً برعکس مطلبی که شما انتظار دارید که ما برای شما بگوییم، عرض میکنیم تردد و رفت و آمدتان را کم ولی با کیفیت کنید. لازم نیست شما مدام بخواهید به خانهی مادرتان سرزده و حضورتان دائم باشد. برای این رفت و آمد حتماً یک برنامهی منظم داشته باشید و در زمانی که آنجا حضور دارید نکات زیر را در نظر بگیرید.
اول اینکه نسبت به افرادی که حضور دارند کاملاً عادی بوده و لازم نیست بخواهید از خیلی موضوعات باب صحبت و گفتگو باز کنید. ضمن اینکه مهربانی و محبت شما را دریافت کنند، زیرکی و هوشیاری شما مانع بیان خیلی از صحبتها شود. هر کسی را به اندازهی ظرفیتش تحویل گرفته و با ایشان صمیمی شوید.
دومین مطلبی را که باید در نظر بگیرید، قوانینی هست که باید برای خودتان وضع کرده و نسبت به آنها پایبند باشید. زنگ زدنها و پیامک و حتی دید و بازدیدهایتان را منظم کرده و طبق همان پیش بروید تا نه خودتان اذیت شوید و نه دیگران شما را فردی دم دستی تلقی کرده و اجازه بدهند هر رفتاری با شما داشته باشند.
سومین نکتهی مهم این است که با توجه به مضامین و مفاهیم روایات در باب آداب معاشرت که الحمدلله با آن بیگانه هم نیستید، فراموش کردن خوبیهای خودتان و بدیهای دیگران است. شما اگر لطفی به یکی از اعضای خانواده داشتهاید حتماً خیر و برکتش را برای شما خداوند لحاظ کرده و شما نیز باید با خداوند حساب کتاب کنید. پس لازم نیست اصلاً در ذهنتان از آن چیزی باقی بماند.
چهارمین قسمت کار شما که به نوعی یک تمرین آُسان نیز محسوب میشود، زندگی کردن برای خودتان است که به مرور روی این نکته در جلسات بعدی صحبت خواهیم کرد. شما برید به سمت و سویی که زندگیتان را بنا بر مصالح و تمایلات خودتان چیدمان کنید نه اینکه بخواهید مدام دیگران را نقش بدهید. پس با درنظرگرفتن نکات یاد شده در جلسهی بعد به این مطلب به صورت مستقل و مفصل خواهیم پرداخت.
موفق باشید.
سلام،وقتتون بخیر،
میشه درموردگزینه چهارم که توی راهنمایی گفتید،بیشترتوضیح بدید،آخه همیشه مشکلم این بوده که اگرحساب کنم انگار برای خودم به تعداد انگشتان دستم روزی رو سپری نکردم
هروقت هرکسی اومدسمت من،تاتوان داشتم،دریغ نکردم،بعدبخاطرکوچکترین موضوعی حال منوخراب کردن وتمام،هروقتم که خودموکنارمیکشم،کسی پیدا میشه که بیادسراغم تامنوبکشونه سمتی که خودشون میخوان،خیلی جاهاتوان دارم که برخلاف میلشون عمل کنم وبگم که بلدم چه کارهایی بکنم،ولی چنان عذاب وجدانی به سراغم میادکه نمیذاره،ممنون ازتمام وقتی برای من گذاشتید،اجرتون باآقاصاحب الزمان(عج)
سلام مجدد دارم خدمت شما همراه گرامی
از توجه و پیگیری شما تقدیر کرده و امیدواریم جلسات مشاوره برای شما مفید بوده باشد.
در طول زندگی مهارتهایی لازم است که گاهی ممکن است استفاده و بهکارگیری این مهارتها به صورت لحظهای باشد. یعنی الان نیاز دارید از مهارت کنترل هیجان و استرس استفاده کنید و دقایقی بعد مجبور باشید از مهارت حل مسئله کمک بگیرید. پس لازم است شما حداقل در مورد مهارتهای دهگانه مطالبی را هر چند کوتاه بدانید تا موارد استفادهی از آنها را نیز به مرور تشخیص دهید.
یکی از این مهارتها، مهارت خودآگاهی است. در این مهارت فرد با توجه شناختی که از خود پیدا میکند، نقاط قوت، ضعف و همچنین مثبت و منفی خود را شناخته و کاملاً مسلط به خصوصیات فردی خود میشود. این فرد میداند در چه حالتهایی ممکن است عجولانه و حتی احساسی تصمیم گرفته و در چه مواقعی کاملاً منطقی و متعادل برخورد میکند.
شما نیاز است در هر بار برخوردی که لازم است واکنش نشان دهید، مقداری به خودتان فرصت داده و خودتان را ملزم به تصمیم با تأخیر کنید. یعنی برای همه این مسئله شفاف باشد که شما برای پاسخگویی نیاز دارید کمی فکر کرده و به شخص منطقی و معقول تبدیل شوید. برای این تغییر کافی است که برای هر بار نه گفتن یا پاسخ مثبت برای خودتان زمان تعریف کرده و بعد از طی شدن آن زمان، پاسخ و یا واکنش را نشان بدهید.
شما ابتدا باید مصلحت و عاقبت اندیشی را در دستور کار قرار داده و در مدت بسیار کوتاهی جوانب مختلف یک رفتار و یا یک برخورد را بسنجید. البته این کار نیاز به تمرین داشته و بعد از مدت کوتاهی برایتان ملکه شده و میتوانید در کوتاهترین فرصت این کار را انجام داده و ناراحتیهای بعد را نیز کاهش بدهید.
راهکار و قدم دوم، نماندن در گذشته و تحلیل نکردن رفتارهای از دست رفته است. گذشته فقط یک برگهی بایگانی شده است که فقط برای درس گرفتن و تجربه از آن استفاده میشود و بنا نیست نقش موریانه در ذهن را بازی کرده و ما را از پای در بیاورد. پس وقتی درمورد یک رفتاری خوب فکر کرده باشید، اگر نتیجهی دلخواهتان را ندیدید، دنبال مقصر نباشید.
یک شخصیت رشد یافته و ساخته شده، در عرض چند ثانیه بهترین تصمیمها را گرفته و سعی خواهد کرد نقطه ضعفی از خود برای سو استفاده کردن دیگران باقی نگذارد. یکی از کاربردهای مهارت خودآگاهی همین است که خلا های رفتاری را شناخته و با نقاط مثبت و قوت پر میکند. پس تا میتوانید روی رشد فکر، ذهن و شخصیت خودتان کار کرده و نگذارید ضعف و سستی در شما نهادینه شود.
موفق باشید.
سلام،وقتتون بخیر،
سال نوبرشمامبارک،
امیدوارم سال خوبی داشته باشید،
خواستم بگم،واقعاممنونم،شماازروی پیامهای من جوری راهنمایی میکنیدکه انگارچندین ساله آدمومیشناسید،کلیدواژه های خیلی مهم درموردمن راهنمایی کردیدکه کل زندگی منوبه تباهی میکشونه،(دم دستی نباشم،نقاط ضعف دست کسی ندم،باتفکرتصمیم بگیرم،دنبال مقصرنباشم،توی گذشته زندگی نکنم،ذهنم درگیرمسایل گذرانکنم)واقعاتاالان سررهمین چقدرررررررسختی جسمی وروحی کشیدم،پیش خدمت میشم،بعدبه حرف کسی،حالم ذهنم چنان آشفته میشه که روزهای عمرم به پوچی میره،آقاصاحب الزمان حاجت رواتون کنه،تشکر