وابستگی به دوستی که منجیش بودم

07:36 - 1399/12/05

سلام خسته نباشین....نمیدونم از.کجا بگم....من راهنمایی بودم دوستم.وسط منجلاب دستو.پا میزد روابط متعدددبا جنس مخالف ...خودکشی..مصرف سیگارو غیره .....من خودمو ناجی میدونستم برای نجاتش ...سعیمو.کردم.اما نشد و من ترکش کردم بعد یکسال فهمیدم سرش به سنگ خورده....فامیلمون بود...و من از تنهاییاش میشنیدم....بازم فکر ناجی بودن افتاد توسرم من باید نجاتش میدادم دوباره نزدیکش شدم...ایندفعه بهم خیلی نیاز داشت بهم.وابسته شد....افسرده بود همه طردش کرده بودن....کمکش کردم براش کادو.میخریدم حرفای محبت آمیز تا برگرده به زندگی بفهمه مهمه.....بعد مدتی حالش خوب شد برگشت به زندگی....سیگارش ترک شد ....فکر خودکشی رو.دور کرد....اومد خونه ما سه ماه موند...منم تک فرزند بودم و پر از تنهایی ....روزوشبمونو باهم میگذروندیم حالا منم بهش وابسته شده بودم ....بهم علاقه مند شده بودیم و.وابستگی شدیدی داشتیم ....از دوری هم گریه میکردیم.....دلتنگ هم میشدیم من حتی خوابشو میدیدم هر شب براش نامه عاشفانه مینوشتم....اون برام آهنگ میزد.....بهم کشش جنسی نداشتیم ...اون.به پسرا میل داشت منم همینطور هنوزم داریم .....اما شبا کنار هم میخابیدیم ...همدیگرو.نوازش میکردیم همدیگرو بغل میکردیم و گاهی میبوسیدیم....بوسیدن معمولی.......کمکش کردم درس بخونه سعی کردم از علاقش به خودم استفاده کنم....میگفتم مگ نمیخای در آینده کنار هم باشیم پس درستو بخون ...آدمی که سالها از درس دور بود و با پایه ضعیف....چندتا تجدیدی شروع کرد به درس خوندن.....ارتباطمون کم شده بود دلتنگیمون زیاد من هر روز.گریه میکردم.....هر روز.غصه ....روزا میشستم تو اتاق فقط به اون فک میکردم.....منی که دانش آموز مطرح استان بودم ....دانش اموز نمونه افت شدید تحصیلی پیدا کردم و علاقمو به همه چی از دست داددم....فکرمو ذکرم  شده بود یه نفر....گذشتو گذشت ...تا اینکه دوستم.وارد یه پانسیون مطالعاتی شد ....از هم دور شدیم اون سال کنکورش بود....دیگ زیاد پاپیچش نمیشدم....نمیخاستم وقتشو بگیرم.....تا اینکه کنکورشو داد با رتبه خوب.....پرستاری قبول شد....اما بعدش خیلی محترمانه گف میخام همه چی تموم شه....گف من سختی کشیدم دیگ آدم قبل نیستم....خیلی پیگیر شدم تا اینکه خودش گف با یکی از بچه های پانسیون دوست شده و بدون هم آرامش ندارن.....من و بخاطر اون ترک کرد....منم تحمل نکردمو بلاکش کردم.....خلاصه الان سه ماه گذشته وخیلی از کاراش خیلی از نامردیهاش الان رو شدن .....حالا من موندم و حس طرد شدگی و سرگشتگی  .....حس اینکه آیا گناه کردم؟ حس بدی اینکه آیا واقعا من همجنسگراهم؟ اگ اینطوره چرا به جنس مخالفم حس دارم؟ من تاحالا به هیچ همجنسی کشش جنسی نداشتم....
حس بد اینکه من امسالمو برای کنکور از دست دادم و آیندم خرا ب کردم .... حس اینکه از دوستم متنفرم اما هنوز دوستش دارم....حس اینکه  نمیخام ببینمش اما هنوز دلم تنگه برای حضورش...حالم از خودم بهم میخوره بخاطر سادگیام....

-------------------------------------
کاربران محترم مي‌توانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: https://btid.org/fa/forums
همچنين مي‌توانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: https://btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران مي‌توانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگه‌دارند و به آن استناد کنند و همچنين در مرور زمان نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: https://btid.org/fa/user/register

http://btid.org/node/159243

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 1 =
*****
تصویر مهیلا
نویسنده مهیلا در

سلاااام وقتتون بخیر خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و راهنمایی کردین....

اگ بگم خودم رابطه رو قطع کردم که دروغه اگرم بگم اون رفته و من به اجبار دارم تحمل میکنم بازم اشتباه... راستش درسته میخاست دوستی ما تموم شه اما من اجازه نمیدادم چون بارها اتفاق افتاده بود این موضوع ...همشم برای این بود که همیشه میگفت من لیاقت این همه محبتو ندارم ...واقعا درکش نمیکردم یا گاهی اوقات کار گناهی انجام میداد خودش میخاست دوستیمونو تموم کنه میگف من لیاقت ندارم حیفه با منه گناهکار دوست باشی ...منم فک کردم قضیه یه همچین چیزی بازم مثل گذشته برای همین اصرار میکردم که بسه و تمومش کن .....اما بعد این که خیلی پاپیچ شدم متوجه شدم نه داستان از یجا دیگ آب میخوره و خودم تموم کردم.....ولی وقتی دقیق نگاه میکنم آره شاید حرف شما درست باشه و من در یه حالت اجباره که دارم تحمل و مبارزه میکنم.....اما از وقتی که صحبت کردم.... شما چند نفر نظر دادین و کمک کردین بهتر شدم .....این حس که شما فک میکنین تلقینه ....قبول دارم آره خیلی از حسها فیک و تقلبین و همه تلقین.....شاید حس منم همین باشه....اما تا جایی که یادمه هیچوقت تو زندگیم از یه نفر یهو خوشم نیومده مثلا دوست داشتن در یک نگاه بقولی....اصلا تو مخیله من نمیگنجه و تا با کسی ارتباط نداشته باشم و روحیاتشو نفهمم تا ویژگی های شخصیتیش برام آشکار نشه حتی برای یک درصدم نمیتونم اونو وارد ذهنم کنم....البته که هیچوقت نمیشه یه انسانو صد در صد به طور کامل شناخت....همیشه یه لایه هایی از شخصیت افراد پنهان میمونه ....خلاصه میخام بگم دوست داشتنم از روی شناخت بوده نه توهم وتلقین....البته یه جاهاییشم میشه تلقین حساب کرد شاید دوست داشتن من یه دوست داشتن عادی بوده مثل علاقه ایی که بین همه دوستا هست اما بعضی قسمتاش حتی خودمم متعجب میکنه....از نودم انتظار دارم سریع فراموش کنم ...بعد به ذهنم حق میدم و میگم نباید خودمو سرزنش کنم ...کاملا عادیه با خودم فک کردم این مدت من همش به فکر یه نفر بودم مراقبش بودم حتی شوخی شوخی هم برا اینکه بچسبه به درسش مثلا گفتیم در آینده یه دانشگاه باشیم ...ما همه گذشته و آیندمون باهم بوده ....خواب و خوراک بیرونو تفریح....اونم چی حدودت 10سال...اینا تو ناخودآگاه ذهن من ثبت شده وقتی کار روزمره و عادی من تا چند ماه قبل فک کردن به اون بوده حالا چطور ترک بشه ؟ ذهنم ناخودآگاه مثل یه وظیفه از پیش تعین شده میره سمتش....اینجاش میشه یه حس فیک....نمیخام دیگ بهش فک کنم ها ....حتی منطقم الان برگشته میگم که چی چقدر بچگانه رفتار کردم خب با یه نفر دیگ دوست بشه....ارتعاشاعات اون فکرای حساسیت زا راحتم نمیزاره چونکه مدت طولانی من فرکانس فرستادم حالا یهو قطع نمیشه زمان میخادو صبوری طولانی که سعی میکنم از کوره در نرم......با این اوضاع کرونا همه تفریح ها و ورزشها...همه و همه محدودیت دارن معمولا تعطیل شدن .....منم نزدیک کنکورم هست سعی میکنم درس بخونم اما خیلی عقبم از اونجاییم که ذهنم در گیره بیشتر از ده ساعت نمیتونم اونم بزور متمرکز میکنم.....اما خودم تو خونه ورزش میکنم ....کتاب میخونم .. درس میخونم...همه آهنگای کلا با کلاممو حذف کردم فقط بیکلام گوش میدم...من زیاد اهل موسیقی نیستم بیشتر کتاب میخونم موسیقی ها همه از طرف اون بود پس همه رو پاک کردم.....ارتباط معنویم بیشتر کردم و هر روز مینویسم....حالا همه چی برام قابل تحمل تره اما زمان لازم دارم برای عادی شدن....با خودم فک میکنم همه محبتا از جانب من بوده قطعا اون خلا بیشتری حس خواهد کرد من فقط یه منبع مزاحمو از دست دادم...هرچند گاهی دلم برای اذیتا هم تنگ میشه .....اما سعی میکنم به قضیه مثل مگ نگاه ککنم ...آدم وقتی یه عزیز ازش میمیره ...حق گریه کردنو داره حق مرور خاطرات اشک و خنده ....اما هیچوقت نه اجازه داره و نه دلش میاد و نه میتونه عزیزشو ببینه و اونو از قبر خارج کنه چون تنها چیزی که میبینه اسکلتای پوسیده است....حشرات موذی....منم نمیشه هیچوقت برگردم خودم از قصد همه پلای پشت سرم خراب کردم اونم همینطور.....ازش ناراحت هستم ...اما کینه و تنفر نه ....برای آرامش خودمم که شده هیچوقت کینه و نفرتو جا نمیدم ....برعکس اون دلش پر نفرت و کینه اس....

تصویر mostafavi
نویسنده mostafavi در

با سلام به شما کاربر محترم

این حس همدردی و همدلی شما با دوستتون ارزشمند و قابل تقدیر است، ولی به نظر میاد در این زمینه زیاده روی کردید و بیش از حد به ایشون نزدیک شدید تا جایی که خود شما به ایشون وابستگی پیدا کردید. گرچه در آخرین ارتباطاتتان، رفتار دوستتان در نظر شما درست نبود و به تصور خودتون در حق شما اجحاف کرد، ولی اگر زوایه دیگری به این مسئله نگاه کنید شما خواه ناخواه می بایست یک روزی از این وابستگی خارج می‌شدید. لذا اقدام ایشون گامی هرچند تلخ ولی موثر بود تا شما این اقدام لازم رو برای ترک این وابستگی بردارید.

اما این رو بدونید که دوست شما با ترک کردن شما و ارتباط وابستگی پیدا کردن به شخص دیگری، می‌تواند این رفتارش، نشان از یک اختلال شدید وابستگی در ایشون باشد. به عبارتی این اختلال وابستگی در ایشون نه تنها بهبود پیدا نکرده است بلکه این وابستگی از فردی به فرد دیگری منتقل شده است و بالطبع با مشکلاتی مواجه است. لذا این رو به فال نیک بگیرید که بالاخره شما از این وابستگی رها شدید وگرنه شک نکنید که ادامه دادن این روند برای شما بسیار گران تمام می‌شد و موفقیت‌های بیش از این را در پیش روی تان از دست می دادید. به هرحال این تجربه هرچند تلخ به شما در ارتباطات آینده شما کمک کند تا از حد تعادل خارج نشوید و به خودتان و دیگری صدمه نزنید.

درباره این نگرانی شما که فکر می کنید گناه کردید یا همجنس گرا هستید، باید عرض کنم که توضیحاتی که دادید، هیچ کدام دلیل بر همجنس گرایی نبوده و نیست؛ زیرا همجنس گرایی نوعی گرایش جنسی به همجنس است و شما با توضیحاتی که دادید، چنین حالتی رو نسبت به طرف مقابلتون نداشتید و ندارید. پس بیخودی ذهنتون رو درگیر این موضوع نکنید. 

البته این ضربه ای که از دوستتون خوردید باید عرض کنم که این شاید بخاطر اختلال وابستگی است که او دچار است و باعث می شود که هرازگاهی به یک نفر بچسبد و بعد سراغ دیگری برود. این حالت بیمارگونه تلقی می شود و نیاز به درمان دارد و این درمان هم با مراجعه به درمانگر و روانشناس امکان پذیر است. لذا این حس هایی که درباره ایشون دارید رو حساب بیماری ایشون بگذارید، نه چیز دیگر و توصیه می کنم در این زمینه به درگاه خداوند بروید از او بخواهید که در این زمینه ضمن سلامت نگه داشتن دوستتان، حال شما رو هم خوب کند و این علاقه و وابستگی رو از شما دور کند.

اما برای اینکه علاقه و وابستگی شما نسبت به ایشون از بین برود، سعی کنید از تنهایی که باعث تفکر درباره ایشان می شود خودداری کنید. اگر هم درباره اش فکر می کنید روی بیماری ایشون هم متمرکز شوید و رفتارهایش با خودتون رو از فیلتر بیماری تفسیر کنید تا بیخودی حس بغض و کینه در شما رخ ندهد. سعی کنید با دیگران و دوستان جدیدی ارتباط برقرار کنید تا نیاز شما به ارتباط و دوست هم تامین شود. درضمن نباید خودتون رو بابت این قضیه سرکوب کنید ... بلکه این موضوع رو به دیده یک تجربه بنگرید و از این تجربه هرچند تلخ در ارتباطات آینده خود با دیگران استفاده کنید و بیش از حد ارتباط دوستی پیدا نکنید بلکه حدود ارتباطات رو کاملا حفظ کنید تا به خودتون یا دیگری ضربه روحی نزنید.

موفق باشید. 

تصویر مهیلا
نویسنده مهیلا در

سلام وقتتون بخیر خیلی ممنونم از راهنماییاتون واقعا بهش نیاز داشتم...کسی و نداشتم که براش موضوع رو بگم و کمکم کنه.....درواقع انگار کور شده بودم همه دوستامو بخاطر یه نفر کنار زدم میخاستم توجهم همه سمت اون باشه ....برای همین کسی رو ندارم که باهاش درمیون بذارم....من خودم فک نمیکنم همجنسگرا باشم ...اما خانوادم وقتی میبینن اینقد حالم بده گریه میکنم یا افسرده شدم میگن این رفتار برای اینکه دوستت ترکت کرده خیلی غیر عادیه حتی کارم با خانوادم به مجادله کشید ....و حتی بگم.که این موضوع و تموم خاله هام بخاطر ارتباط نزدیکی که بامامانم داشتن فهمیدن.....من بهشون حق میدم چون گهگاهی خودمم به خودم مشکوک.میشم ....برای همین مامانمو درک میکنم .....اما الان با این شرایطم و استرس کنکورو آیندم از توان من.خارجه که باهاش کنار بیام......چند جلسه هم همراه مامانم مشاوره رفتم که توجیهش کرد که من همجنسگراه نیستم خداروشکر دست از سر من برداشته......اون.چند جلسه هم که مشاوره رفتم یکم از سنگینی این درد کم شده بود...اما الان بازم داره میاد سراغم و هنوز برام سخته....من کنکوریه امسال هستم...خیلی هم هزینه کردم ....حتی تو پانسیونم درس میخوندم ....تو همون پانسیون که دوستم درس میخوند قبلا ...از شانس بدم همون کسی.که دوستم باهاش آرامش پیدا میکرد اونجا بود.....حتی هدیه هایی که اونروزا براش میخریدمو رو میز دوستش دیدم.....هیچ گله و شکایتی نکردم بهش ...خودش فردای اون رپز.گفت میخام برگردم پانسیون.پیش دوستم ....منم تحمل نداشتم و از اونجا انصراف دادم....مدیر پانسیونم گف تو دانش آموز نمونه ایی هستی من که رفتم هر دوی اونارو.بیرون کرد......بعضی وقتا.میگم خدا خیلی مراقب من بوده .....شاید اینا همه برا این بوده که.من چشمامو باز کنم ....شاید اگ ارتباطمون ادامه پیدا میکرد واقعا تحت تاثیر محیط همجنسگرا میشدم....اما با دونستن این موضوعات نمیتونم.تلخی شو هضم کنم....هنوزم بعد سه ماه که گذشته بهش فکر میکنم ....بیهو وسط درس خوندن گریه.میکنم....نمیدونم هرچی که هست خدا خودش کمک کنه....شما هم برام دعا کنید .....مرسی از وقتی که گذاشتین واقعا ممنونم...

تصویر 7292Mahdi
نویسنده 7292Mahdi در

یچیز دیگه به نظرم رسید که بگم بهت چون اینجور که دوباره توضیح دادی در واقع اتفاقی از طرف شما نیافتاده که باعث کنترل اوضاع و ارامشت بشه.یعنی صرفا چون دوستت نیست و مجبوری .داری تحمل میکنی و یجور مبارزه میکنی.

اگه درست باشه حرفم.دو تا موضوع هست که یکیش بخاطر انالیز ماجراست و یکیش جنبه ی راه حله.

انالیزش اینه که حسهای انسان قابل دستکاریه.یعنی ممکنه حس فیک هم داشته باشیم ولی خودمون بی خبر باشیم.حس فیک القا میشه.و واقعی نیست.مثل ترسهای کاذب.مثل غم های کاذب یا عشق های کاذب .چرا میگن فیک و تقلبی چون خواستگاهش نفس خودمون نیست.و اگه عامل خارجی نباشه ما دلیلی نداره اون حس رو داشته باشیم.همه ی افراد افسرده حسشون فیک و تقلبیه.انواع احساسهای تلخ و بد وجودش رو میگیره.غم سنگینی که اصلا در هیچ حالتی امکان نداره انسان دچار این غمها بشه.چخبره مگه.ولی طرف از زمین و زمان تنفر شدید پیدا میکنه از هیچی راضی نمیشه اصلا خنده براش بی مفهوم میشه  .وقتی هم دیگران حتی نزدیکانش میان بررسی میکنند میبینند واقعا هیچی نیست و دلیلی برای غم وجود نداره.اما خب اون فرد فقط حس میکنه و نمیتونه کاریش بکنه.

حالا اینکه از کجا میاد این حس بماند بحثش فضای مناسب میخواد.اما همین قدر بگم که تفاوت زیادی هست با احساس واقعی و تقلبی.اغلب احساسهای عشق و عاشقی نوجوان ها و جوانها تو همین ردیفه.یعنی تقلبی هستن .و پشتوانه ای ندارن.وقتی حس تقلبی باشه باید خیلی مراقب بود.چون هوشمندانه ماجرا به سمت بدی هدایت میشه.نتیجه ی توجه به حسهای تقلبی و القایی میشه افسردگی.دوقطبی شدن.اسکیزوفرنی .میل به خودکشی و....که در موارد حاد اینجوری میشه.اما در موارد معمولی باعث ترد شدن از اجتماع.تنهایی عدم ازدواج بدخلقی و شکستهای کاری و عاطفی شدن و...

لذا میخوام بگم بدونی که پشتوانه ای در این علاقه ی شما وجود نداره چیزی نیست که اگه چهارنفر مثلا همه ماجرا رو هم که فهمیدن و درک کردن بهت حق بدن.لذا با این نگاه که اینها از بیرون بهم القا شدن مثلا توسط شیطان که من در زندگی شکست بخورم و...با این حس رفتار کن.خب این انالیزش بود و راه کار نبود.

اما راه کار.ببین ویژگی این جور حسها اینه که نیاز مند شرایط خاصیه تا جون بگیرن.مثل تنهایی.مثل غم .مثل اهنگهای غمگین و احساسی.فیلمهای عاشقانه.تاریکی و خواب زیاد یا بی تحرکی.

خب راه کارش هم میشه عکس اون .یعنی اجتماعی بودن.تحرک داشتن.گوش ندادن اهنگ غم گین یا عاشقانه و....پرتحرکی هم منظورم اینه یجا بند نشی حتی برای مطالعه !و هر قدر بیشتر حرکت کنی که بدنت بی حرکت نمونه خیلی خوبه.چراغها رو توی اتاقت با نور زیاد بذار روشن باشه و شبها هم کامل تاریک نکن..و یه جایگزین پیدا کردن...نه برای وابسطه گی مجدد.مثلا یه هنری که با جون و دل بهش علاقه داشته باشی.خصوصا اگه ورزشی باشه.رو بیاری توی زندگیت.ببین مبارزه کردن با اون حس ناراحت کننده مشکله.اونو رها کن.ولش کن هر کاری میخواد بکنه فقط اهمیت نده و برای اینکه نتونه وارد ذهنت بشه به چیز دیگه ای مشغول شو که فرصت نکنی اصلا بهش فکر کنی  و چون این حس کاذبه و خواستگاه درونی نداره اگه مدتی بهش توجه نکنی میره.یه تخصصی یاد بگیر که برات هیجان داشته باشه.خصوصا اگه گروهی باشه خیلی خوبه.به ورزشهای هیجانی اگه امکانش هست برو.مثلا پالاگلایدر سواری.یا از میرن از بلندی میپرن پایین با کش های مخصوصی هم میبندن.هیجان داره.با بابا بگو یروز جمعه برید اونجا یبار امتحان کن گمونم هیجانش تا یک هفته همه چیو از یادت ببره.یا اگه امکان هیچ کاری در خارج ار منزل نداری یه حرکت مجازی بزن ولی پر هیجان باشه.چالشی.نمیدونم مثلا وبلاگ بساز ولی رقابتی باشه.یل کانال بزن.و...هیجان های جدید خیلی کمکت میکنه.

همه رو گفتم ولی یه چیز هست بهت میگم به کسی نگو!! هیچی مثل ارتباط برقرار کردن با یکی از اولیای خدا مزه نمیده.با هر کی روحیت سازگاره با امامان.با اهل بیتشون .از بین خانمها مثلا خانم رقیه .خانم ام البنین.و...رفاقت کنیا.مطمئن باش بی جواب نمیمونی.حتما جوابت رو میدن.یبار وصل بشی دیگه ول نمیکنی.

یا علی

تصویر آلا
نویسنده آلا در

سلام عزیزم.به نظر من که غیرعادی نیست.به خصوص اگه فرد احساساتی باشی اصلا غیرعادی نیست.کنکورتو از دست نده دیگه چند ماه بیشتر نمونده.چند ماه در برابر یه عمر.خودتو نگران نکن بابت چیزی که بعدا پشیمون میشی که چرا ذهنتو بهش الکی مشغول کردی.

تا فکرت اومد بره سمتش سریع حواس خودتو بلافاصله به یه چیز دیگه پرت کن.

 

 دقیقا درست فکر کردی خدا چیزایی رو میبینه که ما نمیبینیم و  هیچوقت بنده هاشو تنها نمیذاره و این خیلی ارزشمنده که خدا رو حس کردی.

 

خواهش میکنم گلم.إنشاءالله در کنکورت هم موفق میشی.امیدوارم به زودی دوستای خیلی خوبی پیدا کنی.منم که برات گفتم توی شرایط شبیه شما بودم بعدش خدا یه دوست خیلی خوب گذاشت سر راهم که دقیقا همون دوستی هست که آرزو داشتم داشته باشم.برای شما هم همینو آرزو میکنم که این اتفاق برات بیوفته.فقط امیدتو از دست نده.❤️

تصویر 7292Mahdi
نویسنده 7292Mahdi در

چقدر قشنگ نوشتی.انگار یه رمان بود.حالا بحث اصلی بماند ولی قلم قشنگی داری .

میگم میخوای یبار خاطراتت رو بنویسی.همراه احساساتت در همون موقع.برای خودت بنویس ولی با این نگاه که حالا شاید بعداها دادی یکی دو نفر خوندن و چاپش کردی.من فکر میکنم نوشتن یه راه خوب برای پیدا کردن ارامش و همینطور انالیز کردم رفتار و شخصیت خومون باشه.شاید به چیزهای جدیدی برسی که بهشون توجه نکرده بودی.

اما راجع احساساتت فعلیت هم همه چی طبیعیه.یعنی اگه همین چیزا که نوشتی درست باشه شما یه نوجوان خیلی عادی  و طبیعی بودی که قصدت هم خوب بوده .و این حال و هوای الان هم عادیه.خب هر کس باشه ناراحت میشه.

ببین همه ی احساسهای ما روی حساب کتابی در ما نهادینه شده .بیخودی که نیست .همه ی دختر ها ساختار احساساتشون اینه که به اولین مردی که وارد رابطه میشن تمام احساساتشون رو نشون میدن.هیچی در ذخیره نگه نمیدارن.یعنی این سیستم خیلی عجیب و مهمه.با اولین ارتباط خالصانه ترین احساسات نمایان میشه.

حالا اگه بجای مرد یه همجنس وارد زندگی بشه اون سیستم خودکار کار خودش رو میکنه و احساسات پاک خودش فعال میشه.نه اینکه حس جدیدی باشه همون حسه ولی نابجا داره فعال میشه.همجنس گرایی اصلا چیز دیگه ایه.حتی خیلی از کسانس که فکر میکنند هم جنس گرا هستن هم دارن تحلیل اشتباهی میکنند.یعنی بار اول این احساسات اونها که فعال شده روی یه دختر بوده بعد خاطره ی خوبی براشون مونده حالا فکر میکنند همجنس گرا هستن.

در مورد اینکه ساده گی کردی هم اتفاقا خیلی خوبه که اینطور باشه .ببین هیچ وقت ادم بخاطر سادگی کار خوب نمیکنه .سادگی یعنی چی؟! ادمی که ساده نباشه کار خیر نمیکنه؟ اینکه غلطه.ادم خوب کار خیر میکنه ولی تنها اشتباه شما شاید این بوده که وابسطه شدی یعنی باید حواست روجمع میکردی که هنوز نباید این احساساتت فعال بشه.که خب توقعی هم ازت نمیره.چجوری باید اینو متوجه میشدی.حتی خانمهای سن بالا هم هنوز نمیدونن ماجرای احساساتشون چجوری کار کرده ولی بحسب اتفاق همه چی سرجاش بوده و الان مشکلی ندارن .یعنی مقصر این بیسوادهایی هستن که کتب درسی برای بچه ها تدوین میکنن.هزار تا حرف بیربط و بدرد نخور توش هست اما چهارتا مطلب مفید نمینویسن که در زندکی بچه ها بتونن ازش استفاده کنند.

کمی حوصله کن اینروزا هم میگذره .زندگی همینه.زیاد روی ادما گیر نکن ارزشش رو نداره.خودت رو عشق است.

موفق.بانشاط.پرانرژی و نویسنده ی خوبی باشی.!

تصویر آلا
نویسنده آلا در

سلام عزیزم.ببین با توجه به چیزایی که گفتی نه اینطوری نیست که شما الان همجنسگرا باشی.دقیقا مربوط به سنت هست.توی سنی که شما داری نمیدونم چرا ولی اکثرا اصرااااار دارن بگن همجنس گرام یا حالا گرایش های دیگه با اینکه اصلا اینطوری نیست و فقط یه حس وابستگی سادست که میتونه برای هرکسی به وجود بیاد.دقیقا یه حس کاذبه،دیدم که میگم.و خیلی حس و حالاتو درک میکنم.شرایط مشابه شما داشتم و وقتی دوستی تموم شد فکر کردم دیگه الآن چی شده.دنیام تموم شده.بعد نشستم فکر کردم دیدم خوب حالا میخوام چیکار کنم تا آخر عمر گریه کنم که چی؟هیچ چیزی تغییر نمیکنه جز این که حال خودمو بدتر میکنه.....مگه دیگه نمیتونم دوست باشم با کسی؟مگه برای اون مهم بود که برای من مهم باشه؟به شما هم دقیقا همینارو میگم.چیزی که دوستم بهم گفت و منو خیلی به فکر فرو برد این بود که گفت من از بقیه بدی دیدم پس خودمم بدی میکنم!آخه این چه منطقیه!شما کار اشتباهی نکردی که محبت کردی.چون محبت کردن کار اشتباهی نیست.فقط بعضی ها مثل دوست منن،فکر میکنن چون بقیه بهشون بدی کردن اونها هم باید با بقیه بدی کنن.این دیگه مشکل من و شما نیست عزیزم.مشکل از طرز فکر اونهاست.بازم میگم شما اشتباه نکردی و هرگز نذاردوستت یا بقیه از محبت کردن پشیمونت کنن.اگه منظورت از ساده ای که میگی هستی زودباور و ببخشید احمق هست اشتباه میکنی.نذار طرز فکر اشتباه بقیه راه درست شما رو عوض کنه.چیزی که باید بدونی اینه که حواست باشه با چه کسایی دوست میشی.دوست خوبم ناراحت نشو از اینی که میخوام بگم ولی اینطور که به نظر میاد دوست شما چون یه دوره ای از زندگیش همه طردش میکردن جز شما به شما پناه آورده بود. و چاره ی دیگه ای جز این نداشت چون فقط برای شما مهم بود.ولی بعدش که شرایطشو پیدا کرد و دوستای جدیدی پیدا کرد رابطشو با شما قطع کرد چون دیگه به شما نیاز نداشت.عزیزم شعار نمیدم ولی راستش به نظر من هیچوقت برای جبران گذشته دیر نیست.نمیدونم منظورت از این که میگی کنکورتو از دست دادی اینه که از کنکور ۹۹ عقب موندی یا برای سال بعد خودتو آماده نکردی.ولی در هر دو صورت یا حالات دیگه دیر نیست و شما با درس خوندن و نتیجه ی خوب گرفتنت خیلیمیتونی حال خودتو خوب کنی به خاطر کسی که بهت احترام نذاشت آینده ی خودتو خراب نکن،نذار یه عمر حسرت بخوری و با حس متناقض تنفر و دوست داشتن زندگی کنی.و یه چیز دیگم که همیشه میگم اینه که توی این مواقع رابطتتو با خدا قوی کن این خیلی بهت آرامش میده و از حس تنهایی درت میاره.بدون که تنها نیستی.❤️