ویرانه این عذاب اخر مرا دیوانه می کند

20:37 - 1399/10/21

باسلام و خداقوت به انجمن رهروان ولایت
من سالهاست عذاب وجدان دارم. ویرانه این عذاب اخر مرا دیوانه می کند. پدر و مادرم از بدو تولد من از هم جدا شدند و حضانت من در ازای بخشیدن مهریه و جهیزیه به مادرم واگذار شد . پدرم هیچوقت حالی از من نپرسید. برای ازدواجم هم همان پدرم، پدرم را دراورد. میگفت به من ربطی ندارد. مادرت عقدنامه ات را امضا کند. چون دادگاه زیاد رفت و امد داشتم با یک قاضی مشورت کردم. ایشان فرمودند بیرون آمدن شما از تحت ولایت پدرتان امکان ندارد؛ خصوصا پدر شما که خودش برای خودش یک پا سوفیست است. 
خلاصه روز عقدم هم با وجودیکه قبلش رضایت ایشان را جلب کرده بودم؛ با لباس عروس در خیابانهای شهر ،با چشم گریان ،در به در دنبال پدرم میگشتم. انقدر بهم فشار وارد شد که پس از عقدم به مدت یکهفته با وجود حافظه نسبتا خوبی که دارم، آلزایمر گرفتم حتی یادم نمی آمد همسرم چکاره است.  
پدرم پس از عقدم چند باری با من تماس گرفت بار اول گفت میخوام بیمه ات کنم؛ ولی باید قبلش ثبت بروی و امضا کنی که ارثیه ات به من برسد که گفتم من نیروی رسمی دولتم. خودم بیمه هستم. پدر جان من، چشم امیدت به مرگ من است؟ از آن به بعد هم هر سری تماس تلفنی بین ما برقرار میشد بهیچ وجه رضایت ایشان برای من حاصل نمیشد و مساله ای مطرح میکرد و مرا به باد استنطاق میگرفت و بقولی بدهکار میکرد. 
حدود 10 سال پیش هم عمه ام با من تماس گرفت و گفت پدرت به اتهام قتل دستگیر شده، وکالتش را بپذیر که من گفتم وکالت قتل از عهده من خارجه و وکیل کارکشته می طلبد. بهرحال ایشان توانست بی گناهی خود را اثبات کند و به لطف خدا آزاد شد و گذشت تا اینکه یکروز در حرم امام رضا ع تصمیم گرفتم خودم را از این عذاب تدریجی رها کنم. به ایشان که مدتی بود با من تماس نمی گرفت تماس گرفتم و برای یکی از اعیاد در طی 40 و اندی سال زندگی، به خانه ایشان رفتم. هرچه عیدی داد در جا نقداً تقدیم کردم. آنجا هم تراولها رو میشمرد. و از رفتارش متوجه شدم که کمش بوده. گفت جهیزیه ات را ببر. گفتم برای خواهرم نگه دار ، من هم شاغلم، هم از وقت جهیزم سالهاست گذشته. (البته وسعش جوری نیست که من از ایشان وسیله ای بگیرم. قصدم اذیت کردنش نبود. واقعا خودشان محتاجند. از طرفی هم حوصله حرف و حدیثهای زن پدر و خواهرانم را هم نداشتم، برای 4 وسیله که هیچ نیازی بهشون نداشته و ندارم.(در کل آدم مادی نیستم و ساده زندگی میکنم. به پدرم هم همین را گفتم)
ولی به توصیه مادرم و اصرار خواهرم (خواهر پدری ام) گفتم آلبوم مادرم رو فقط بده. گفت جهیزیه ات رو بردار و ببر ولی تنها دارایی من همان یک البوم هست. به هیچ کس انرا نمیدهم. 
راستش پدرم ادرس خانه ام را خواست که طفره رفتم و ادرس ندادم. بعد به خواهرم ادرس دادم که اگر خواست به خانه ام بیاید با خواهرم بیاید. راستش ازش میترسم. شاید هیچکس مرا نتواند درک کند؛ ولی من فقط عذاب اخروی ازارم میدهد. البته از پدرم متنفر نیستم و شاید هم گاهی دلم برای صدایش تنگ شود. درسته ناپدریم رو خیلی بیشتر دوست دارم. ولی از پدرم هم سالهاست که ناراحت نیستم. ولی بازهم برایم حکم صد غریبه را دارد و از اینکه تنها در مکانی با او قرار بگیرم وحشت دارم. به مادر و همسرم هم این موضوع را گفتم. همسرم گفت من دخالت نمی کنم. مادرم گفت برای رفت و امد با پدرت هرطور که خودت صلاح میدانی؛ ولی گرفتاریهایی که از ناحیه پدرت متوجه ات خواهد شد؛ اصلا قابل پیش بینی نیست. خودت رو اماده کن. ولی بدان که پدرت مشکل اعصاب داشت و گهگاه کارش به بستری شدن می کشید؛ ولی بهیچ وجه مرد فاسدی نبود. خلاصه فهمیدم...
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
از اون به بعد فقط بخاطر صله رحم با خواهرانم از طریق فضای مجازی در تماس بودم که میدیدم پدرم در هیچیک از مناسبتها (حتی روز پدر) در استاتوسهای خواهرانم نیست. چند باری خواهرم گفت خوش بحال تو که مادرت طلاق گرفت. از ازارهایی که در خانه پدرم دیده بود میگفت. از اینکه هر کدامشان که ازدواج کرده اند با پدرم رابطه خاصی ندارند. از دیه ضرب و شتم های شوهر معتادش میپرسید و از رهایی از خانه پدرم و و و ... گاهی خواسته غیرمعقولی مطرح میکرد و من باید "نه" میگفتم. گذشت تا اینکه پارسال دوباره خواهرم زنگ زد گفت بیا وکالت مادرم رو بگیر، پدرم ازدواج مجدد کرده و تنها خانه مان را مهریه دختری زده و ... . به سختی به او فهماندم هدفم از ارتباط با شما تنها رهایی از عذاب وجدان صله رحم بوده. بنابراین بر علیه پدرم اقدام نخواهم کرد. (البته باز هم از دستم کاری برنمی آمد. چون خانه مهریه شده و فروش هم رفته بود. و خواهرم انتظار داشت سفاهت پدرم رو اثبات کنم) مشاوره حقوقی لازم را به خواهرم دادم. و متذکر شدم وسع من همین میزان است. خواهرم گفت پس بگو فلانی وکالت مادرم را بگیرد. (اون فلانی، فامیل مادر من است).برای اینکه چیزی گردنم نماند به او زنگ زدم. ایشان فرمود مگر دنبال ارث پدرت هستی؟ گفتم والله خیر. گفت پس پای خودت را کنار بکش. به تو مربوط نیست. دخالت نکن. پدرت خوب بلد است قانون را بپیچاند. 
خلاصه خواهرم قهر کرد و من هم حقیقتا دیگر با هیچکدامشان تماسی نگرفتم. در هر ارتباط من با پدرم جز دلخوری دستاوردی برای من و خانواده پدرم نداشت. از طرفی مادرم و تنها دوستم که در جریان زندگی من هست تاکید میکردند مواظب باش بچه هایت نفهمند ناپدری تو پدربزرگ واقعیشان نیست که دلخوریهای غیر قابل جبرانی برای کل خانواده فراهم خواهی آورد؛ با ندانم کاری و اشعری گری همه را درگیر نکن!
ولی من حال و روز خوبی ندارم. خودم حکم شرعیش را میدانم. ولی همیشه از منظر فقهی و حقوقی به ماجرا نگریسته ام. شما از زاویه مشاوره خانواده بفرمایید تکلیف من چیست؟ باید به جهنم خدا راضی باشم؟ ایا راهی برای رهایی از وجدان درد من هست؟
گاهی فکر میکنم سر مزار پدرم هم حاضر نخواهم شد. شاید انروز دیوانه شده باشم!

نمی دانم چه باید کرد
در این صحرای بی هامون
در این بی ساحل کارون
و راهم را نمی یابم
چه باید کرد با این دل
من این دل را به دست باد بسپارم
که از سوزش نیاسایم
....
شعری برای پدرم، 18 سال پیش

http://btid.org/node/157371

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 10 =
*****
تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

من نمی دانم چه شعری را سرایم تا دلم خالی شود

کاشکی با کاش گفتن وین دلم خالی شود

روزها هر روز و هر ماه بی تغیّر از پی هم می رود

نیست روزی که ورق گردان و از نو این دلم خالی شود

آرزو دارم که زین پس بگذرد ، فردای شادی در رسد

آید آنروزی که روزم بی تلاطم بگذرد، آخر دلم خالی شود

از خدا خواهم ز دنیا و هزاران دلرباییهای او

آنکه بی تردید خواهم وآن دلم خالی شود

گر هزاران بیت خوانم یا سرایم، مطلع شعرم یکیست

یا الا ای آنکه دستم را فرازت می کشم، کی این دلم خالی شود؟

گر به پایان آید این دفتر تمنایم به دل خالی شود

کاشکی با کاش گفتن وین دلم خالی شود.

 

20 دیماه 1382 ، ساعت 8 صبح ، "نمی دانم" چون سقراط

 

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

اگه میری یه کاری کن پُلای پشت سرت باشه

حواست باشه شاید این مسیر آخرت باشه

چشاتو بستی رو اسمی که خواستی رو تنت باشه

عجب دنیای نامردی، که عشقت دشمنت باشه

من دلم بارونو خواست بارون دلم خواست

چند قدم با تو توو خیابون دلم خواست

فقط چند ثانیه پیش تو باشم

با تو چندتا جمله‌ی آروم دلم خواست

من دلم بارونو خواست بارون دلم خواست

چند قدم با تو توو خیابون دلم خواست

فقط چند ثانیه پیش تو باشم

با تو چندتا جمله‌ی آروم دلم خواست

تصویر محمد81
نویسنده محمد81 در

معذرت میخوام ولی عجب پدر سنگدل و بی رحمی دارید و جالب تر اینکه دلتون براش میسوزه و دوستشم دارید واقعا به چی این پدر دلخوش کردید!؟ولش کنید بابا بچسپید به زندگیتون همچین پدری به درد نمیخوره.

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

در مورد خودم فقط اینو میتونم بگم که : لعن الله علیَّ و یوم ولدتُ و یوم اَموتُ و یوم اُبعث حیا...

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی

لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی

تصویر mostafavi
نویسنده mostafavi در

با سلام به شما کاربر محترم

بابت اتفاقات تلخ جدایی پدر و مادرتون از همدیگر و سالها فاصله افتادن بین شما و پدرتان متاسفیم. با خواندن متنتان متوجه شدم که شما با دو مسئله مواجه هستید: 1- عذاب وجدان بابت قطع ارتباط شما با پدرتان و قطع رحم که بیشتر ریشه در گرایشات دینی شما دارد.
2- احساس بدی دارید که چرا یک ارتباط طبیعی، هنجاری و سالم دختر و پدری ندارید که بخشی مربوط به رفتارهای پدرتان می‌باشد.

همانطور که خودتان هم می‌دانید آموزه‌های دینی همواره از قطع رحم با نزدیکان به ویژه والدین هشدار دادند. قطعا شما هم به این مسئله واقف هستید و بالطبع یکی از انگیزه‌های برقراری ارتباط از سوی شما همین انگیزه دینی بوده که شما رو وادار کرده که این ارتباط دختر و پدری را شکل بدهید. بی شک شما حق دارید که بابت احیانا کوتاهی‌هایی که ازسمت پدرتان در حق شما شده، ناراحت و شاکی باشید. اما به این فکر کنید که بخشی از این کوتاهی‌های پدرتان شاید به جهل و نابلدی، عدم مهارت ایشان در ارتباط و نداشتن لهجه وزبان واحد برمی‌گردد و بخشی هم به اشتباهات خود پدرتان که شاید ناشی از خود محوری ایشان بر می گردد. اما آیا تا به حال از ناراحتی‌های خودتان چیزی به پدرتان گفتید؟

شاید یکی از دلایل اصلی اینکه همواه احساس بغض و ناراحتی عمیقی که نسبت به پدرتان دارید، به این برمی گردد که هیچ گاه درباره احساسات خود با پدرتان صحبت نکردید! یکی از مولفه های مهم در روابط خانوادگی سالم و طبیعی، تبادل احساسات و عواطف است. اگر شما از گذشته تلخی که با نبود پدرتان تجربه کردید را با پدرتان در میان می گذاشتید، هم بغض چندین و چند ساله شما شکسته می شد و احساس خالی شدن پیدا می کردید و هم باعث می شد که پدرتان حداقلش به فکر فرو رود و شاید با حرفهای شما بغض گرفته ایشان هم باز شود و مانعی که مثل سد جلوی یک رابطه دختر و پدری را گرفته شسکته شود و پدرتان درصدد جبران مافات برآید.

در هرصورت ضمن اینکه توصیه می کنم در یک فرصت مناسب خلوتی را با پدرتان پیدا کنید و از بغض و احساسات خودتان به ایشان بگویید، هیچ گاه رابطه خود را با پدرتان قطع نکنید ولو اینکه بدانید که ایشان اشتباهات زیادی در حق شما مرتکب شده است. بنابراین تا دیر نشده، ارتباط رو شکل بدهید و با پدرتان صحبت کنید. بعد از اینکه حرفهایتان را زدید، اجازه بدهید که او هم حرفهایش را بزند. شاید حرفها و توضیحات ایشان کمی از آن بار غمی که سالها باخودتان حمل می کردید کاسته شود.

اگر نکته یا سوالی در این زمینه داشتید بنده در خدمت شما هستم.

موفق باشید.

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

اینو هم اضافه کنید لطفا.

پدر من طوری جزئیات درون یخچال رو توصیف میکنه و میگه چرا مادرت از توی یخچال مثلا اینو برداشت که عمرا کسی حدس بزنه که ایشون داره از 44_45 ساله پیش صحبت میکنه.

اینجوریه!

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

تشکر میکنم ازتون اقای مصطفوی چقدر نیاز داشتم که کسی ولو به ناسزایی جوابم رو بده!

اقای مصطفوی پدر من حال و روز خوشی نداره. ایشون فقط اون نیمکره مغزشون که مربوط به دفاع از خودشون در دادگاه میشه الحق و الانصاف بسیار قوی کار میکنه. ولی ایشون متأسفانه باید با کمال شوربختی بگم که حقیقتا عقل درستی نداره. یکجورایی شاید بشه گفت شیرین مغز هم هست. قبلا که باهاش تماس داشتم میگفت روزانه یک پلاستیک قرص اعصاب به من میدند که بخوابم. جوری نیست که من از دل تنگی هام براشون بگم. برای اینکه محضر نمی امد نامزدیها از من بهم زد. در حالیکه نامزدی مرا با روحانی بهم میزد که استاد حوزه و دانشگاه بود؛ قول مرا به پسر برادر ناتنی اش میداد که معتاد و کارتون خواب بود و خانواده ناپدری من بهش صدقه میدادند. (البته این را هم بگم اگه این مساله رو عنوان کردم فقط و فقط خواستم شاهد مثال بیارم که پدرم کارهاش عقلایی نیست. و الا خدای من گواهه با هزاران مشکل خاص و عامی که با همسرم داشته و دارم، ولو برای آنی در زندگیم افسوس این رو نخوردم که چرا ازدواج من با فلانی و بهمانی به سرانجام نرسید ... . اینجا برخی جوانند میپندارند ما مذهبیها، محاسن کسی رو می بینم، عقل از کفمان میرود. خیر. به قسمتم هرچه که هست راضیم. چه با تفاهم، چی بی تفاهم؛ خدا را شاکرم با همه کم و کسریها چشم و دلم هیچوقت کسی غیر از همسرم را ندید و نمی بیند و ان شاء الله هرگز نخواهد دید، ولو پس از مرگم)

آقای مصطفوی همونطوریکه گفتم واقعا از ارتباط گرفتن با پدرم میترسم زندگیم رو بپاشه. نه تنها زندگی خودم رو ، میترسم زندگی مادرم رو هم بهم بزنم. چون واقعا به این رسیدم ایشون کارهاش قابل پیش بینی نیست. ایشون در هر تماسی که باهاش داشتم جوری از مادرم حرف میزنه انگار دیروز طلاقش داده و اینکه 6 خواهر پدری دارم که هیچیک پس از ازدواج باهاش رابطه ای ندارند، بیشتر منو میترسونه. ولی اینکه میدانم ایشان روزانه ساعتها روبروی عکس نوزادی من (و شاید هم عکس مادرم) که قاب کرده خیره میشه و سیگار میکشه، منو دیوانه میکنه. من در برزخی هستم که ... 

نه در مسجد گذارندم که رندی

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهیست

غریبم، عاشقم، ان ره کدامست؟

اون سری هم که خانه اش رفتم خواهرم گفت بیا البوم مادرت رو ببر. پدر ما رو دراورد. که وقتی گفتم البوم رو بدید، پدرم اینقدر عصبی شد. خواهرم گفت ولش کن البوم رو پنهانی به خانه خودم خواهم برد. 

شاید این حرف من خیلی مکدرتون کنه ولی باور کنید گاهی دلم میخواست مزاری داشت بر اون مزار ضجه میزدم. به خدا نمیدانم چجوری حالم رو توصیف کنم. خودم هم از فهم توصیف خودم عاجزم.

من هرسری با ایشون ارتباط میگیرم ناراحتیهایی ایجاد میشه که ... 

اقای مصطفوی اون شبی که این پیام رو اینجا گذاشتم اینقدر زجر کشیدم که ساعت 1_2 شب بود، گشتم شماره ای که ازش داشتم پیدا کردم. شماره رو خواهرم ازش گرفته بود. دیدم آنلاین هست با خواهرم صحبت کردم فقط ببینم حداقل زنده است؟ گفت با پدرم قهره! گفتم سلام منو به بابا برسون از طرف من روش رو ببوس(کاری که خودم وحشت دارم از انجامش) گفت عمرا اینکارو نخواهم کرد.

خواهرم خانه اش رو از شهرستان اورده کنار خانه پدرم. با این وجود رابطه ای باهاش نداره.میگه 5 دقیقه که رفتم خانه اینقدر اعصابم رو بهم میریزه که اصلا خونش نمیرم. هنوز دختران شوهر داده اش رو میزنه. همسران مردم رو!!!! (خواهران من 35_40 سالشون هست) عجیبه واقعا!

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

آقای مصطفوی از شوخیت ناراحت شد جوابتو دیگه نداد. خخخخخخخ

تصویر نویسنده سوال
نویسنده نویسنده سوال در

شما هم ناقلایی ها، دیدی عذاب وجدان گرفتن من ملسه، اذیت میکنی مرا. خخخخ

والله قصد من مزاح بود؛ اوموقع که دانشجوی خوابگاهی بودم هم از این شعرها زیاد میگفتم. همیشه هم اسم هرکسی رو کمتر می آوردم، اتفاقا اون معترض میشد. 
نام کسی را در شعر بردن بنوعی نشان اهمیت دادن به اوست. 
دوست عزیز، من تعریف مثبت از کارشناسان کردم؛ نه منفی که ناراحت بشند. من خودم سرم درد میکنه برای خواندن اینجور مباحث. هرچه طولانی تر هم برای من لذت بیشتری دارد. تابستان در طی یکی دو هفته یک کتاب 1500 صفحه ای خواندم؛ آنهم با موبایل؛ تازه خیلی هم برام جذاب نبود که طول کشید.
من اساتید بزرگ زیاد داشته ام. دغدغه افراد بزرگ پرداختن به مسائل جزیی که من باهاش سرگرمم، نیست. مساله این است.
در رابطه با استاد فرضی پوریان که ایشان مقام استادی مرا دارند و حقیقتا در نزد ایشان تلمذ میکنم و خودم به شخصه به مباحث ایشان علاقمندم. وگرنه که مطالب سالهای گذشته ایشان را دنبال نمی کردم، که برم کانت بخوانم و ... . واقعا خدا خیرش دهد. من با خواندن مطالب ایشان پیش خود میگویم "العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء"واقعا دست مریزاد. من نمیدانم ایشان می فرماید...می نگارد... یا افاضه می کند... هرچه هست برای چون منی حکم افاضه را دارد.

در رابطه با اقای مصطفوی که ایشان صفت فاطمه زهرا (س) رو دارند که در یک شب 10 سوال از ایشان شد و با صبر و حوصله جواب دادند و بعد هم گفتند زحمتی نیست سوال دیگری دارید بپرسید. من خودم هم همیشه سعی کردم جواب همه رو اندازه وسعم بدهم. البته بنده از ارامش حاکم بر پیامهای ایشان بهره و درس بزرگتری می گیرم. واقعا کار نیکو کردن از پر کردن است. بار منفی سوالات زیاد هست. من خودم برخی سوالات رو میخوانم دلم سنگین و پر از غم میشه. ایشان حتی سوالات بسیار تکراری رو بسیار صبورانه و با حوصله زائد الوصف و شگفت انگیزی پاسخ میدهند. جزاهم الله. 
روزی که وارد سایت شدم از نظر روحی بسیار برآشفته بودم،ایشون با جوابی که بهم دادند دلم ارام شد. اگر غیر از اون جواب رو بهم داده بودند من تا الان داشتم خودخوری میکردم. من واقعا مدیون اقای مصطفوی هستم. ان شاء الله باقیات و صالحاتشان باشد.
اتفاقا همان شبی که من فرداش این مزاح رو انجام دادم، پس از 130 سال یه نماز شب ناقابلی خواندم و اسامی همه افرادی که باشون مزاح کردم رو در قنوت وتر آوردم. بنده فرد زیاد پیچیده ای نیستم. دل و زبانم یکیست. عذرخواهی کردن هم برام کار سختی نیست. هزار بار دیگر هم عذر میخوام. به همین راحتی... 

بیا و بگذر از این گفته های تو در تو

به سادگی غزلهای ناب خاقانی

تصویر mostafavi
نویسنده mostafavi در

با سلام مجدد به شما کاربر محترم

از حسن نظرتان نسبت به بنده و مجموعه متشکرم، ولی بنده به هیچ وجه بابت توضیحات شیوا و رسای شما ناراحت نشدم. مضاف براینکه شما چیزی نگفتید که بنده بخواهم ناراحت شوم. 

گاهی حجم سوالات زیاد است و پاسخگویی مجدد کمی زمان می برد، لذا اگر تاخیر در پاسخگویی می بینید بدین خاطر است و از این بابت عذرخواهی می‌کنم.

بنده معتقدم که هرچقدر هم پدرتان در حق شما بدی کرده باشد، تبادل احساسات با ایشان بیش از هرکس حال شما رو خوب می کند. اینکه نگران این هستید که مبادا ارتباط شما با پدرتان، روی زندگی شما یا مادرتان تاثیر منفی داشته باشد، این مسئله به مدیریت ارتباط شما برمی‌گردد و از طرفی این منافاتی با تبادل احساسات با پدرتان ندارد. به خصوص همچون شمایی که دارای احساسات قوی هستید می توانید از همین ظرفیت و درکی که نسبت به مسئله دارید استفاده کنید و حال روحی خودتون رو بهتر کنید.

بنابراین از تبادل احساسات با پدرتان نترسید. قطعا بروز احساسات مثبت می تواند باعث تقویت افکار مثبت در شما و در ادامه باز باعث تقویت احساس مثبت شما شود و در نهایت منجر به رفتارهای مثبت از شما خواهد شد و این سیکل و چرخه در زندگی شما تکرار خواهد شد و تبدیل به یک رویه مثبت در زندگی و ایجاد رضایتمندی درونی پایدار در شما خواهد شد. در کنارش اگر بنیه دینی خود را از قبیل توکل برخدا را هم در کنار این احساسات مثبت استفاده کنید، بیش از پیش این حس رضایتمندی را تجربه خواهید کرد.

موفق باشید.

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

سپاسگزارم. درست میفرمایید. باید در تدارک دیداری باشم.

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

يکي را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميکنم شايد
بخواند از نگاه من
که او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب
سر راهت به کوي او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيد
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

دخترا تحت هر شرایطی عاشق پدرشون هستن 

بابا یجوری اولین مرد و اولین عشق زندگی هر دختره یجورایی سنگ محک میشه برای بقیه مردا 

منم پدرم رو واقعا ذوست دارم و کاملا میفهمم این خلأ که توی وجود شما از عدم حضورش در زندگیتون شکل گرفته میتونه چقدر ویرانگر باشه 

واقعیتش هم با محبت و حضور هیچ کسی دیگه پر نمیشه 

به نظر من قطع ارتباط نکنید و در حد اینکه حداقل از زنده بودش مطلع بشید باهاشون ارتباط بگیرید اینجوری حداقل به یک آرامش نسبی میرسید اما به جهت پیش اومدن دردسرهای احتمالی برای زندگی شخصیتون وارد حریم  خونه زندگی خودتون نکنیدشون

 

 

 

تصویر نویسنده سوال
نویسنده نویسنده سوال در

ممنون بابت همدردیتون. بخدا اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم دیگه.

تو این مساله نادانترینم... دو حس متضاد عاشقی و غریبگی

چند روزه حالم خوب نیست... اشکام بی هوا میاد... تازه باید حواسم باشه که شوهرم و بچه هام متوجه نشند.

دیگه شماره ای هم ازش ندارم. با دردسر باید شمارشو پیدا کنم و ...

کاشکی خودش زنگی میزد...

چه غمی بیشتر از اینکه تو جایی باشی

بشود دور و برت باشم و جرأت نکنم!

 آهٍ من قلّة الزاد وبُعد السفر ووحشة الطريق...

هر از چندی یکمدت اینجوری میشم بعد هی کم کم خودم رو مشغول میکنم، میزنم به فراموشی، شاعر میشم... عاشق میشم... اسمون میرم... زمین میام ... تا سری بعد روز از نو ؛ نوروز از نو...  

گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم

 

ببخشید خدا کنه امروز اعصاب کسی رو بهم نریخته باشم ؛ همینجوری فقط دلم میخواد بنویسم ... بنویسم ...بنویسم...

تصویر ناشناس
نویسنده ناشناس در

قابل توجه خانمهایی که تا تقی به توقی خورد با بچه نوزاد و کوچیک و بزرگ و ...اصلا تحمل ندارن.فقط فکر میکن باید جدا بشن

این خانم چهل و خرده ای سن داره

تصویر نویسنده سوال
نویسنده نویسنده سوال در

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جوئی نجهاندیم

تصویر علیرضا2021
نویسنده علیرضا2021 در

سلام.خدا میگه به پدر و مادر ولو اینکه ناتنی باشن احترام بزارید و بهشون ظلم نکنید.اما اگر بهتون ظلم کردن ویا شمارو وادار به کار خلاف یا گناه کردند بازهم بهشون بی احترامی نکن و انتقام نگیر ولی حتما ترکشون کن،برای همیشه!!!شماهم پدرتون رو ترک کنید و منظورم این نیست که ازش نفرت داشته باشید یا بهش بدی کنید،فقط ترکش کنید و فراموشش کنید.تا همینجاهم کلی بهش خوبی کردید و باید ازخداشم باشه!!!با خواهرا و برادرهاتونم دوست باشید و در ارتباط باشید ولی ازشون بخوایید دیگه صحبتی درباره پدرتون نکنن و شمارو وارد مسائل اون نکنن،چونکه خود پدرتون هم دیگه زیاد به فکر شما نیست و الان رفته یه زن جوون گرفته و مشغول زندگی خودشه خوش بحالش که اینقدر بیخیاله همه چیزه!!!من مادربزرگ مادریم سالها قبل از تولد من فوت کرد و پدر بزرگم رفت یه زن دیگه گرفت.باوجود اینکه از خونش نبودیم ولی مادرم باز مادر صداش میکرد و ماهم مادر بزرگ حتی پسر و دخترشم رو خاله و دایی صدا میکردم وبا خاله ها و دایی های تنیم هیچ فرقی برام نداشتن تا اینکه وقتی 12 سالم شد فهمیدم که اون ازما بخاطر اینکه نکنه ارث پدربزرگ بیچارم برسه به مادرم و خواهر برادرای تنی مادرم سالهاست که متنفره و دلیل اینکه خشکه و هیچ اهمیت یا نگاهی به ما نمیده همینه!!!یه روز با رنگ کله گاو پدر بزرگم رو رنگ کردم و انصافا به منظور بازی بود نه توقع مالی که همش میگفتم این گاو خوب خودمه و میخوام براش زنگوله طلا بخرم که اومد با اون قیافه ترسناکش با یک دست گوشم و بادست دیگه شونم رو بافشار گرفت و گفت تمام این زندگی ما من و بچه هامه گورتون رو گم کنید از زندگی ما برید بیرون و بعدشم عذر میخوام گفت حرومزاده ها!!!خیلی ناراحت شدم ولی بعد مدتی از دلم دراومد یه شب خواهرم که اون موقع مجرد بود هنوز رفته بود کمکش خونه تکونی که اونجام کلی به خواهرش چرت وپرت گفته بود و بهش گفته بود که شما دنبال خوردن حق بچه های من هستید و...بیشتر هم با بچه های مادرم که اولین بچه بود یعنی ما لج بود!!!خواهرم همون موقع یه دختر جوون تنها ساعت 11 شب از اون ور دهات 700متر رو پیاده تو تاریکی خودش تنها باچشم گریون اومد خونه و بعدشم برادربزرگم که خیلی عصبیه رفت یه پس خودش و دایی ناتنیمو کتک زد و بعد از اون هرکقت میبینمش اون زن رو بازم سلامش میکنم و باز بهش بی احترامی نمیکنم ولی دیگه باهاش در ارتباط نیستیم و کلا فراموشش کردم،خاله و دایی ناتنیم با بچه هاشونم هروقت میبینم احترام میزارم ولی دیگه باهاشون رابطه ندارم حتی یبار خاله ناتنیم تو یه مجلسی که بماند حضور داشت دست همه خاله هام(تنی ها)رو بوسیدم دیدم اونم بود گفتم غرورش نشکنه و مال اونم بوسیدم اما نه تاحالا خونش رفتم نه اون اومده خونه ما و بچه های دایی ها وخاله های تنیم باهاشون دشمن هستن و بهشون فحش میدن ولی ما اینکار رو نمیکنیم و باهاشون کاری نداریم و سرمون تو زندگیمونه.روز عروسی برادرم که 3سال ازمن بزرگتره اسمش حمیدرضاست مادر بزرگ ناتنیم اومد که برادرم با مادرم بااحترام بیرونش کردن که من خیلی ناراحت شدم و بارها بهشون همین حرفی که به شمازدم رو میگم گفتم که ترکش کنید اما بهش بی احترامی نکنید هرچی باشه اون درحق مادرمون مادری کرده حالا چه بد چه خوب!!!پدرتون رو بدون هرگونه بی احترامی ترک کنید و دیگه بهش فکر نکنید البته حال و احوالش رو جویا باشید ولی دیگه براش دغدغه نداشته باشین.موفق باشین

تصویر نویسنده سوال
نویسنده نویسنده سوال در

اول از همه سپاسگزارم که در پیج شرکت کردید.

نمی توانم علیرضا. هنوز نگاهش رو که ملتمسانه آدرس ازم میخواست یادم نمیره. شاید خواهرم ادرس رو بهش نداده باشه. بهش گفتم ادرس به خواهرم دادم. نمیدانم یادم نیست شاید هم بهش تلفنی ادرس رو گفته باشم. ولی بهش گفتم تو هر موقع به ترمینال شهر من رسیدی زنگ بزن میام دنبالت. یکبار هم زنگ زد گفت توی مسیر خانه ات هستم. من خانه پدر شوهرم بودم سریع جمع کردم امدم خانه. ولی نیامد. تا شب چند بار بهش تماس گرفتم گفتم ترمینال رسیدی؟ گفت اینسری نمیام. روزی میام که یکهفته بمانم برام کباب بخری. من غذای خانه نمیخورم. گفتم تو بیا هر آنچه گویی هستم. نیامد. هیچوقت نیامد. من هم واقعا نمیتونم برم خونش. بخدا و پیر و پیغمبر نمیتونم.

شوربختانه با ارتباط تلفنی هم صله رحم حاصل نمیشه. چون پدر و مادرم لهجه خاص دارند. من لهجه ای ندارم. پدرم خیلی غلیظ صحبت میکنه. وقتی باهاش صحبت میکنم خیلی بسختی می فهمم چی میگه؟ و وقتی مثلا سوالی میکنه نمی دونم چی پرسیده که جوابش بدم؟ اون خیال میکنه من دارم بهش این پیام رو میدم که تو پدرم نیستی! من فرزند ناپدریم هستم و چنین چیزهایی... آخرش به خوبی تمام نمیشه. همیشه باوجودیکه خیلی سعی کردم ولی دلخور شده.

یکبار هم به مادرم گفتم کاش به پاس اصالت زبان هم که شده با من به لهجه خودمان صحبت میکردی! فکر نمیکردم مادرم متوجه منظورم بشه. مادرم گفت تو زبان پدرت را نمی فهمی؟ گفتم نه! مادرم پس از چند روز زنگ زد به عمه ام گفت از برادرت برای من حلالیت بگیر بگو یه پیرزن که پایش لب گوره ازت حلالیت خواسته به برادرت بگو من شکسته تر از آنم که نبخشی! جلوی ناپدریم و با اجازه او زنگ زد. حس کردم راست میگویند ارتباط من با پدرم تنها حاصلش آشفتگی و ویرانگیست. دیگر هیچوقت با مادرم در این رابطه صحبتی نکردم.

ولی همیشه غمی جانکاه در روح و روانم زبانه میکشد. شعله های آتش لهیب می کشد، ولی خاکسترم نمی کند. میسوزم و میسوزم و میسوزم ..... .

حتی این امید رو ندارم که مشاور سایت حرفی بزنه که دلم ارام بگیره!

تصویر علیرضا2021
نویسنده علیرضا2021 در

همونی که گفتم باهاش قطع رابطه کنید و بهش فکر نکنید.حالا که ارتباط دارید باعث زجر کشیدن خودتون و عصبانیت اون میشه ترکش کنید.

تصویر نویسنده سوال
نویسنده نویسنده سوال در

عزیزم 42 ساله همدیگه رو ترک کردیم. من در طول عمرم همون یکبار خونش رفتم و واسه عقدم تا محضر آمد.همین. خیلی دلش میخواست عروسیم دعوتش کنم که واقعا امکانش نبود. نمیشد. دوست داشتم جای جشن ماه عسل برم، که اونم نشد. بگذریم. 

من نسبت به پدر و مادرم فقط این حس رو دارم. وگرنه اونجوری که فکر کنی هر روز افتاده باشم خونه یکی که صله رحم بجا بیارم؛ نیستم. تو عمرم عمو و عمه و ... ندیدم عین خیالم هم نیست.

شاید در یکی از همین زمانهایی که دلم اینجوری بی قراری میکنه؛ روز مرگ پدرم بوده باشه. شاید اصلا فوت هم کرده، من خبردار نشدم.

درک حال من فکر کنم برای بقیه یک کم سخت باشه. شاید کسی خنده اش بگیره که یه خانم 40 ساله تو قید و بند این چیزها باشه.

سرگشته دلی دارم در وادیِ حیرانی
آشفته سری دارم، زِ آشوب پریشانی
طبعی‌ست مشوّش‌تر، از باد خزان در من
وز باد گرو برده، در بی‌سروسامانی
از یاد زمان رفته، آن قلعه‌ی متروکم
تن داده به تنهایی، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من، پرورده‌ی لوتم من
روح برهوتم من، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم، زندانم و زندانی
فرق است میان من وین زاهدک پر فن
پیشانی او بر سنگ من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم، خاشاک می‌افشانم
در دشت و نمی‌دانم در باغ گل‌افشانی
سرگشتگی‌ام چون دید، چون حوصله‌ام سنجید
میراث به من بخشید، آواره‌ی یمگانی

 

بهرحال ببخش سرت رو درد آوردم.