10 داستان از زندگی ثامن الحجج

00:47 - 1395/03/13

دوران پرفروغ حیات امام رضا (ع) مملو از آموزه های گهربار و اتفاقات بی شمار بوده است.
خواندن برخی از این داستان های زیبا و آموزنده خالی از لطف نخواهد بود.
در این جا 10 داستان از زندگی ثامن الحجج را با هم مرور می کنیم:

1__گنجشك خودش را انداخت روي عباي امام . جيغ مي زد و نوكش را تند تند به هم مي زد . امام رو كردند به من: "عجله كن اين چوب را بگير برو زير سقف ايوان مار را بكش." چوب را برداشتم و دويدم . جوجه هاي گنجشك مانده بودند توي لانه و مار داشت حمله مي كرد بهشان . مار را كشتم و برگشتم با خودم مي گفتم امام و حجت خدا بايد هم با زبان همه ي موجودات آشنا باشد.

2__ کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .

عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور." سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.

3__ به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."
 

 
4__رفته بودم ديدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکي شده بود و زيبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: هميشه تميز و آراسته باش مخصوصا براي همسرت. تو دلت مي‌خواهد وقتي مي روي خانه همسرت را ناآراسته ببيني؟ گفت: نه يابن رسول ا...! علي بن موسي فرمود: او هم از تو چنين انتظاري دارد. اين کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامني خانواده مي‌شود.

5__ از مدينه تا خراسان شتربان امام بود. مردي از روستاهاي اصفهان. سني مذهب. به خراسان که رسيدند امام کرايه شان را داد.رو کرد به امام: "پسرپيامبر!دست خطي بدهيد برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان ." امام برايش نوشتند:"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."

6__ راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمی دهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:" برو پیش امام ، دوایت را می داند."

بعد هم امام را دید که گفتند :"زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب می شود." از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم می گفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :"به آنچه گفته بودمت ، عمل کن ."  گفت :"چه ؟" گفتند:"یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک."
 
7__مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند... .گداشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم... .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین... .
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مأمون گفت :"پسر عمو! کجا می روی؟"
ـ به جایی که تو مرا فرستادی... .

8__مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند. کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت می گفت:"امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد." مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند. قبر امام قبله ی هارون شده بود.
 
9__ كجايي مرد خراساني؟ صدايش از پشت در  مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون . يك كيسه ي پر از طلا . ـ اين ها را بگير و برو ، نمي خواهم ببينمت . گرفت و رفت . پرسيدند :"خطايي كرده بود؟" گفت :"نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد."

 10__ياسر تعريف مي كرد، عرصه بر امام چنان تنگ شده بود كه هر جمعه ، از مسجد جامع كه بر مي گشت ، با همان غبار غرق راه ، دست ها را مي برد بالا:"خدايا ! اگر فرج و گشايشم در مرگ من است ، در مرگم تعجيل كن." ياد علي مي افتاديم و چاه و نخلستان . آخرش هم  به خداي علي رستگار شد.

http://btid.org/node/93599

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
13 + 2 =
*****
تصویر setayesh.mashreghi

frownکاش یکی از مشاوران گرامی لطف میکردند و ذهن ما رو در خصوص این سوال مهم روشن میکردند......

تصویر setayesh.mashreghi

سلام و عرض ادب خدمت مشاوران گرامی

اگر امکانش هست لطف کنید و مورد 7 رو برای ماتوضیح بدید

مأمون دست برد چند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند... .گذاشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم... .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین... .
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مأمون گفت :"پسر عمو! کجا می روی؟"
ـ به جایی که تو مرا فرستادی... .

من برداشت خودم رو از مطلب بیان کردم ولی نمیدونم چقدر به واقعیت و حقیقت والای وجودی حضرت نزدیک بوده این برداشت من پس ممنون میشم ما رو آگاه کنید

با تشکر از شما مشاورین عزیز و گرامی

تصویر setayesh.mashreghi

سلام و عرض ادب خدمت شما

خیلی خیلی لطف فرمودید

یک دنیا سپاس

اجرتون با صاحب این ماه عزیز

موفق و موید باشید

تصویر محمد فرضی پوریان

با سلام خدمت شما.

در خصوص مورد هفتم باید عرض کنم: اگر داستان صحت داشته باشد، همین است که خود شما هم اشاره کرده اید، امام با علم غیب می‌داند که این انگور مسموم است، لذا نباید با میل و اراده خود بخورد، به همین خاطر مامون به زور متوسل می‌شود؛ یعنی امام چون می‌داند این انگور مسموم است، می‌فرماید من نمی‌خورم، اما وقتی اختیاری نباشد و مامون به زور انگور را به خورد حضرت بدهد، دیگر این این شبهه که حضرت می‌دانست و چرا سم را خورد، پیش نمی آید، چون با اراده و میل خود این کار نکرده است.

به همین خاطر است که در داستان تحکم و زور آمده است.

البته به طور کلی ما می‌دانیم در تمامی امور حضرات معصومین(علیهم السلام) از علم غیب خود استفاده نکرده اند، یعنی خود را مانند یک انسان عادی در نظر گرفته و مانند آن عمل کرده اند، لذا بسیاری از شبهات پیش نمی آید، مثلا می‌پرسن ایا امیرالمومنین می‌دانست شهید میشود و با این علم به مسجد رفت؟
می‌گوییم بله می‌دانست، اما آن علم خود را نادیده گرفته و مانند یک فرد عادی رفتار می‌کرد.

تصویر setayesh.mashreghi

سلام و عرض ادب خدمت مشاوران گرامی

اگر امکانش هست لطف کنید و مورد 7 رو برای ماتوضیح بدید

مأمون دست برد چند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند... .گذاشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم... .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین... .
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مأمون گفت :"پسر عمو! کجا می روی؟"
ـ به جایی که تو مرا فرستادی... .

من برداشت خودم رو از مطلب بیان کردم ولی نمیدونم چقدر به واقعیت و حقیقت والای وجودی حضرت نزدیک بوده این برداشت من پس ممنون میشم ما رو آگاه کنید

با تشکر از شما مشاورین عزیز و گرامی

تصویر sepideh11day

سلام ،فوق االعاده عالی بود.ولی شماره ی هفت رو نفهمیدم

تصویر setayesh.mashreghi

سلام به خواهر عزیز و خوبم

ممنون از حضورت دوست عزیز و خواهر خوبم

من تا جایی که خودم متوجه شدم منظور به آگاهی امام از عالم غیب دارد و اینکه میدانستند انگورها مسموم هستند و چون میدانستند جان به جان آفرین تسلیم خواهند کرد به جای حضور در پیش خلیفه ی جلاد ترجیح دادن از اونجا برن به خلوت خودشون و به نوعی من این کار حضرت رو راضی به رضای حق بودن برداشت کردم

ممنون میشم مشاوران گرامی که علمشون از ما بیشتر هست هم راهنمایی کنن

خواهر خیلی عزیز و گرامی من امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی