بهشت را به بهانه دهند

00:00 - 1391/10/09
13 ساله بودم که به خارج از کشور رفتیم. یعنی درست زمانی که نه اعتقاداتم و نه افکارم هنوز شکل نگرفته بود. دلم می خواست همه چیز رو تجربه کنم، همه شخصیت هایی رو که می توانست مال من باشد. همه رو باید امتحان می کردم.
حجاب,چادر

13 ساله بودم که به خارج از کشور رفتیم. یعنی درست زمانی که نه اعتقاداتم و نه افکارم هنوز شکل نگرفته بود. دلم می خواست همه چیز رو تجربه کنم، همه شخصیت هایی رو که می توانست مال من باشد. همه رو باید امتحان می کردم.

خانواده نسبتا مذهبی داشتم اما هیچ وقت سعی نمی کردند عقایدشان را به من تحمیل کنند. نمی دانم این کارشان تا چه حد درست بود، امام خواه نا خواه مرا در مسیر پر پیچ و خمی قرار داد که پیدا کردن راه درست در آن برای دختری به سن و سال من ممکن به نظر نمی رسید، جز به لطف خدا.

ایران که بودم چادر سر می کردم، ولی اعتقاد عمیقی بهش نداشتم. محیط و شرایط خانوادگی این طور ایجاب می کرد. من هم به خاطر علاقه ای که به خانواده ام داشتم مخالفت نمی کردم، اما چادر برایم هیچ جاذبه و معنایی نداشت.

وقتی به خارج از کشور رفتیم کمتر چادر سر می کردم، فقط در مهمانی ها. کلاس، خرید، تفریح و یا هر جای دیگر که می رفتم به بهانه ای چادرم را برمی داشتم. به حجاب اعتقاد داشتم و همیشه مانتو بلند می پوشیدم ولی چادر را دوست نداشتم.

یک سالی به همین منوال گذشت، یک روز قرار بودبرای گردش برویم بیرون. دیرتر از همه حاضر شده بودم و همه توی ماشین منتظرم بودند. همین که نشستم، مادرم گفت: چادرت کو؟ (بار اولی نبود که چادر سر نمی کردم ولی انگار دیگر صبر مادرم تمام شده بود.) گفتم: سخته مامان. لب دریا خیس می شه، نپوشیدمش! مامان گفت: همه اول همین طوری همه چیز رو کنار می ذارن! اما با اشاره ی پدرم دیگه چیزی نگفت. برای من خیلی سخت بود. شاید اگر مهربانی های مادرم رو می دیدین بهتر درک می کردین که شنیدن این حرف ازش برایم چقدر سنگین بود... تمام راه بغض گلوم رو گرفته بود و فکر می کردم.

ولی خدا رو شکر، مانتو پوشیدن اون روزها پرتگاه سقوطم نبود... سکوی پروازم بود. چیزی که باید من رو از یه مسلمون شناسنامه ای، به یه مؤمن واقعی تبدیل می کرد.

یه دختر شیطون و پر حرف و کنجکاو بودم، با یه عالم سوال تو ذهنم که تا جوابشون رو پیدا نمی کردم آروم نمی شدم. باید تجربه می کردم تا مطمئن بشم کدوم اعتقاد، کدوم فرهنگ و کدوم افکار مال منه؟ توی خلاء بودم، تو فضایی که گرچه پر از فساد و افکار و مکاتب رنگارنگ بود، اما انقدر از من دور بودن که نمی تونستن به خودشون جذبم کنن. نمی دونم اگر ایران بودم و تو فضای مسموم مدارس راهنمایی تهران درس می خوندم زندگیم چطور پیش می رفت، اما من در شرایطی قرار گرفتم که تصمیم گرفتم خودم مسیرم رو انتخاب کنم. پس شروع کردم به خوندن کتاب.

من خدایی داشتم که با تمام وجود عاشقش بودم و پیامبر و امامانی که همیشه مأمن و پناهم بودند و حقانیتشون مثل روز برام روشن بود... برای دختری به این سن کتاب فلسفه و اصول عقاید خوندن به درد نمی خوره، من فقط می خواستم دلم رو نسبت به دین و اعتقاداتم مطمئن کنم. کتاب های عرفانی، اخلاقی... زندگی نامه شهدا و... رو با ولع خاصی می خوندم و بهش فکر می کردم. در کنارش هم با تشویق های پدرم شروع به خوندن و حفظ قرآن کردم و به خاطر تأثیری که روی هم سن و سال هام داشتم، اون ها رو هم با خودم همراه کردم.

حتی یادمه تو همون سن و سال یه پسری عاشقم شده بود و من هم بهش علاقه پیدا کرده بودم (البته به خاطر اعتقادی که به یک سری چیز ها داشتم از همون اول رابطمون رو در چارچوب نگه داشتم و هیچوقت علاقه ام رو ابراز نکردم) اما هر روز تغییرات در من محسوس تر می شد و دیگه اون آدم قبل نبودم. دلم می خواست همونی باشم که خدا می خواد... پس با همه ی سختیش پا روی دلم گذاشتم و با خدا معامله کردم... صرف نظر کردن از یه عشق بی پایه ی زمینی، در مقابل عشق خودش...

این جا بود که دیگه واقعا همه چیز عوض شد... وقتی می گم همه چیز، یعنی با اینکه تو کشور اسلامی نبودم، چادر سر می کردم، هر روز سوره یاسین و واقعه می خوندم، عاشق دعای کمیل و ندبه شده بودم و اکثر شب ها نماز شب می خوندم. خدا بدجوری عشقش رو تو دلم انداخته بود...

روز به روز ارتباطم با خدا و اهل بیت قوی تر می شد، مخصوصا با امام زمان(عج). تو هر لحظه به این فکر می کردم که چه کاری بکنم که امام عصر ازم راضی باشه؟ دیگه مسلمون شناسنامه ای نبودم. عشق خدا و امام زمان همه وجودم رو پر کرده بود و مسیر زندگیم به طرز عجیبی در حال تغییر بود.

وقتی برگشتم ایران، به طرز غیر منتظره ای با عنایت خود حضرت حجة وارد دبیرستان معارف شدم. جایی که بعد ها فهمیدم به اسم مدرسه امام زمان مشهوره... بُر خورده بودم بین دوستانی که ایمان با گوشت و خونشون عجین شده بود و واقعا بهترین و پاک ترین انسان هایی بودن که تو زندگیم دیدم.

بعد از اون دوره خلاء عطش زیادی برای یاد گرفتن داشتم. خیلی بیشتر از بقیه مطالعه می کردم و بیشتر از دوستام احساس نیاز می کردم، چون هنوز شبهه های نوجوونیم یادم بود، سعی می کردم انقدر پایه فکریم رو قوی کنم که دیگه سقوط نکنم.

حالا هم به لطف خدا و عنایت اهل بیت زندگی خوبی دارم. خانواده ی ما بعد از اتفاقاتی که برای من افتاد، خیلی تغییر کرد. انگار فقط من عوض نشده بودم! حالا عطر ایمان بیشتر تو خونمون حس می شه، عشق به ولایت و رهبری بیشتر تو خونه لمس می شه و صدای قرآن بیشتر تو خونمون می پیچه... و انگار خدا عاشقانه تر نگاهمون می کنه...

همه این ها رو گفتم که بگم: قدم اول سخت به نظر می یاد، اما خدا همیشه دنبال بهانه می گرده برای هدایت بندگانش! بهانه رو که دستش دادی، بهشت رو سخاوتمندانه به پات می ریزه!

بعد این همه فراز و نشیب، با کسی ازدواج کردم که در پاکی و ایمان بی نظیره و انگار آیینه ی تمام نمای آرزوهای منه.

                                                                خدا رو بر این همه نعمت هاش شکر می کنم

منبع:  من و چادرم ، خاطره ها

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 4 =
*****