شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ...

05:26 - 1391/10/10

تو خانواده ما بین دخترا، خواهر وسطیه، که چند سالی از من بزرگتره چادریه؛ چادر انگاری شده جزئی از وجودش؛ یه جور خاصی میشه وقتی چادر سرشه ... 

مقالات شهادت حضرت زهرا

تو خانواده ما بین دخترا، خواهر وسطیه، که چند سالی از من بزرگتره چادریه؛ چادر انگاری شده جزئی از وجودش، یه جور خاصی  میشه وقتی چادر سرشه ... .

وقتی نگاش میکردم دلم میخواست برای یه بارم شده، حتی امتحانی چند روزی یا حتی چند ساعتی چادر سرم کنم. تا تصمیمم میخواست قطعی بشه از کاری که می خواستم بکنم منصرف میشدم و با خودم میگفتم: منو چه به این کارا ...

تا اینکه سال پیش از وقتی تو کلاسای طرح صالحین پایگاه (بسیج) عضو شدم چادر سر کردم. اوایل خیلی برام سخت بود؛ پوشیدنش، نگه داشتنش، جمع کردنش، ... . انگاری باید یه مدیریت خاصی داشته باشی، تا بتونی درست و حسابی سرت کنی. همین که از پایگاه میومدم، سریع درش می آوردم و میذاشتمش سرجاش تا هفته بعد ...

اما نمیدونم چه رازی پشت این چادر بود که بعد از گذشت چند ماه، دیگه هفته ای سرم نمی کردم، یعنی دیگه وقتایی که میخواستم تو کلاسای طرح شرکت کنم سرم نبود بلکه تو کوچه و بازار، تو بعضی مهمونیا، وقتی که با دوستام میخواستیم جایی بریم، هم سرم بود. حتی یه بار میخواستم خونه ی یکی از دوستام برم، مانتو پوشیدم با همون تیپ داشتم می رفتم. از خونه زدم بیرون ولی ته دلم یه جوری بود انگاری یه چیز کم بود، اهمیتی ندادم و راه افتادم. تو راه خواهرمو دیدم با خنده گفت : "پس چادرت کو؟!" با شوخی گفتم : "خونست! چی کارش داری...؟!" گفت : "چرا نپوشیدی؟"

انگاری منتظر همین سوال بودم، شونه هامو به نشونه ی نمی دونم  انداختم بالا ...

چند لحظه مکث کردم، یهو به سمت خونه برگشتم، رفتم سراغ کمد لباسا، چادرمو برداشتم و سرم کردم.

با خودم گفتم : "حالا شد"

***

شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود ...

سخنران داشت در مورد حجاب و بهترین زینت زن و الگوی ما دخترها و خون هایی که ریخته شد تا این حجاب از سر زن و دخترای مسلمون و شیعه ی امیرالمومنین نیفته، صحبت می کرد. انگاری داشت نصیحتمون میکرد، ولی نصیحت نبود تذکر بود؛ یه گوشزد ...

وقتی از زن هایی می گفت که با چه وضع هایی تو کوچه و خیابون می گردن و انگار نه انگار که جوونای ما یه روزی به خاطر همین آدما خونشونو دادن که راحت زندگی کنن... ولی این آدما راحتی رو برا خودشون یه جور دیگه معنی کردن ...

من یکی اون لحظه داشتم آب می شدم. اونجا بود که برای اولین بار از این که چادر سرم بود و عین یه تاج پادشاهی می درخشید احساس غرور کردم و محکم تر از همیشه چسبیدمش ...

امیدوارم اون حس تا آخرین لحظه های هستی ام تو این دنیا همراه و نگهدارم باشه ...

منبع:  من و چادرم، خاطره ها

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 4 =
*****