رد کردن خواستگارها به خاطر فرد مورد علاقه
من دختری بیست وسه ساله هستم توی دانشگاه یکی از هم دانشکده ایها رو واقعاً دوست داشتم و دارم، با وجود اینکه توی دانشگاه کاری نکردم که اون متوجه بشه(چون خجالت میکشیدم ) اون متوجه شده بود اما برای ادامه تحصیل به خارج کشور رفت و بعد رفتنش من براش ایمیل زدم و از علاقهام بهش گفتم اونم در جواب منو نصیحت کرد!
حالا یک ساله که من فارغ التحصیل شدم و خواستگار هم داشتم ولی نخواستم که قبول کنم و در جلسه خواستگاری تعمداً طوری برخورد میکردم که طرف حتماً بگه نه!! تعریف از خودم نمیکنم ولی چون خانوادم معتقدن من هم کمال دارم هم جمال، براشون عجیبه این چند تا خواستگار چرا جواب رد دادن،لازم به ذکره که من به تنهایی با خواستگارها ملاقات میکردم چون دوست نداشتم به خونه بیان و اونها هم متمایل بودن که اول خودمون همدیگر رو ببینیم،
خانوادۀ من کاملاً بهم من اعتماد دارن و من هم هیچ وقت نخواستم از این اعتماد سوء استفاده کنم ولی الان خانوادم ازم میخوان ازدواج کنم در حال حاضر خواستگاری ندارم چون نمیخوام داشته باشم چون واقعاً دوست دارم تنها باشم ولی دچار یه تناقض شدید شدم، از یه طرف هنوز به اون شخص علاقه مندم و دوست ندارم کسی رو تو دلم جاش بزارم و از طرف دیگه میدونم خانوادم خوشبختی منو میخوان و من هم تا ابد خانوادم رو کنارم ندارم و بالاخره روزی تنها میشم
ولی وقتی بحث خواستگار پیش میاد شدید گارد میگیرم و خانوادم فکر میکنن چون چندتای قبلی نه گفتن من هم دیگه کینه دارم!!! ولی واقعیت این نیست واقعیت اینه که واقعاً نمیخوام زندگی مو با کسی تقسیم کنم واسه همین فکر میکنم خیلی خودخواه شدم و این خودخواهی یه حس شیطانیه که به مرور منو از خصلتا های خوبم دور میکنه
واقعاً نمیدونم دارم چه کار میکنم؟ اگه واقعاً به خودم بود تنهایی رو تا همیشه ترجیح میدادم ولی حرفهایی هست که آدمو آزار میده... اینکه سن تو داره میره بالا... تا کی میخوای تنها بمونی... اگه سنت بره بالا حوصله بچه داری نداری...
***جواب :
سلام
اینکه شما گفتید دچار یه تناقض شدید شدم، از یه طرف هنوز به اون شخص علاقه مندم و دوست ندارم کسی رو تو دلم جاش بزارم و از طرف دیگه میدونم خانوادم خوشبختیه منو میخوان و من هم تا ابد خانوادم رو کنارم ندارم و بالاخره روزی تنها میشمنشون میده که شما به تناقض بین دو حقیقت دچار نشدید بلکه به تنافض بین درست و نادرست گرفتار شدید و خودتون حواستون نیست
به عبارت دیگه حیطه عقل و احساس رو با هم قاطی کردید یعنی در جایی که باید به حکم عقل عمل کنید اونو فرستادید مرخصی و دارید به حرف احساس کور عمل میکنید میدونید چرا میگم کور؟ چون احساس میگه : دوستش دارم اما اصلا بی سر انجام بودن این عشق رو نمیبینه و همچنین اینو اصلا نمیبینه که معلوم نیست واقعا کسی که دلت رو بهش دادی مناسبت باشه و هم شانیهای لازمه رو با هم داشته باشید
حالا این وسط عقل بیچاره هرچی داد میزنه که به خودت بیا داره دیر میشه تنها کاری که میکنی اینه که حد اکثر ناراحت میشی اما وقت عمل اصلا به حرف عقلت گوش نمیدی و در حقیقت این احساسته که تمام صحبتها و برخوردهات رو در زمینه ازدواج مدیریت میکنه
حقیقت کار تو الان اینه پس این تناقض بین دو حقیقت نیست بلکه دخالت احساس در حیطه تصمیم گیری عقلیه که بشدت هم اشتباهه
واقعا حرف درستیه اینکه میگن عشق قبل ازدواج مضره اینم یکی از ضررهاش که داری میبینی ببین چه کارت کرده؟ شدی عروسک خیمه شب بازی عشقی که اولا معلوم نیست واقعا طرفش لایقت باشه و ثانیا خودتم میدونی بی سر انجامه
راستی اگه این طوره چرا معتادها رو ملامت میکنی که کارشون اشتباهه خب مگه اونا غیر تو عمل میکنن اونا هم بر خلاف حکم عقل پی خواست دلشون دنبال مواد مخدر میرن
پس اگه کار درست برای اونا اینه که برن ترک کنن خب کار درست برای تو هم اینه که این عشق بی سر انجام رو فراموش کنی و بجای تاسف خوردن برای نرسیدن به کسی که حتی نمیدونی مناسب تو هست یا نه برای عمری که بخاطر این عشق نابجا تلف کردی تاسف بخوری و برای موردهایی بی جهت ردشون کردی متاسف باشی
خلاصه به نظر من اگه تونستی عقلت رو از مرخصی برگردونی و به حرفش عمل کنی بردی و گرنه اگه نتونستی بدون که بدجور قافیه زندگی رو میبازی چون یه وقت چشم رو باز میکنی که شاید جبران اشتباه خیلی دیر باشه
آرزو میکنم با شنیدن این حرفا از تیشه زدن به ریشه خوشبختیت رو متوقف کنی و اولین تصمیم درست رو که فراموش کردن عشق بی سر انجامه بگیری
موفق باشید
هنوز به اون شخص علاقه مندم و دوست ندارم کسی رو تو دلم جاش بزارم و از طرف دیگه میدونم خانوادم خوشبختی منو میخوان و من هم تا ابد خانوادم رو کنارم ندارم...