شعر و مدح ولادت حضرت معصومه(س)،دهه کرامت،روز دختر

09:25 - 1400/03/20

-

hazrat-masoumeh

آستانه فيض

به خانه اي كه تو كردي دمي درو مسكن

نرفت تا ابدش آفتاب از روزن

زرشك آينه سوزم از آن كه مي دانم

كه عكس روي تو گاهي درو كند مسكن

ز شمع روي تو هر خانه اي كه نور گرفت

دويد پرتو خور همچو دود از روزن

براي طينت حسن تو دست طبع بسي

ببيخت ريزه خورشيد را به پرويزن

چو هر كجا كه كمنديست از بلا و ستم

ز نارسايي بختم مراست در گردن

كمند زلف تو كو دام محنتست و بلا

ندانم از چه سبب نيست هم به گردن من

مراست غمكده سينه دايما تاريك

اگر چه دارد از امداد چاك صد روزن

ز ضعف قوت رحلت نماند ورنه مرا

نفس برون شده بودي هزار بار از تن

اميد جغد چنانم نشسته در پس مرگ

كه هست گويي ميراثخوار كلبه من

فلك ز كينه گذشت و زمانه مهر گزيد

تو همچنان به جفا ايستاده عهد شكن

مرا ز گردش چشم تو حال گردانست

چرا كنم گله از گردش سپهر كهن

ملالتم ز غم از حد گذشت و مي ترسم

كه تيره گرددم آيينه دل روشن

نه همدمي نه رفيقي كه ار لطافت مهر

تواند از دل زارم زدود گرد محن

ز آشنايي بيگانگان ملول شدم

خوشا فراغت بيگانگي و كنج حزن

بدان سرم كه نشيمن كنم به بزمگهي

كه وارهم به پناهش ز دهر جادو فن

به بزمگاه ولي نعمتي كه در كنفش

ز شر حادثه آسوده اند صد چون من

رفيع ملت و دين آفتاب شرع مبين

بلند رتبه، پناه زمان و صدر زمن

اگر نسب گويي متصل به خير رسل

و گر حسب پرسي متصف به خلق حسن

زهي به حسن شيم فايق از همه اقران

چنان كه شاخِ گل از نو رسيدگان چمن

به بزم قدس چراغ ضمير پاك تو را

كزوست تيره شب فضل و مردمي روشن

جهان ز پنبه مه مي كند فتيله مدام

فلك ز شيره خورشيد مي دهد روغن

ز كلك مشك سواد تو هر رقم باشد

شبي ز نور معاني به روز آبستن

طلوع پرتو مهر تو هر كجا باشد

به آفتاب رسد جلوه سُها كردن

اگر به نور ضمير تو ره رود گردون

به كجروي نشود شهره زمين و زمن

اگر ز تيزي طبعت سخن كنم شايد

كه ذوالفقار نمايد مرا زبان به دهن

چنان ز نور ضمير تو ديده ور گرديد

كه رشته خطِ نظر شد به ديده سوزن

تو در عراقي و مردم نموده چشم سفيد

به خاك تيره لاهور و آب شور دكن

ز بيم عدل سياستگر تو ممكن نيست

نسيم را گل بويي ز گلستان چيدن

ز لطف طبع تو اشيا چنان لطيف شدست

كه همچو عكس توان غوطه خورد در آهن

چنان به عهد تو برخاست رسم شكوه ز دهر

كه عندليب فراموش كرده ناليدن

به غير من ز تو محروم در جهان كس نيست

ولي ز پستي طالع ز تيره بختي من

اگر به سايه نيفتد ز منع شخص فروغ

ز آفتاب شكايت نمي توان كردن

هزار بار شنيدم كه گفته اي «فياض»

كه هست شمع هنر در زمانه زو روشن

چرا چنين شده خلوت نشين بزم خمول

چرا چنين شده عزلت نشين كنج محن

نه يوسف است و ندارد خلاصي از زندان

نه بيژن است و فرور رفته در چه بيژن

چرا به سايه ما در نمي خزد كه شود

چو آفتاب فلك شمع طالعش روشن

خدايگانا اين لطف را جوابي هست

ولي خدا دهدم جرئت بيان كردن

هزار بار به دل نقش بسته ام كه كنم

درآن محيط رجال هنروري مأمن

ولي چه چاره كنم ره نمي توانم رفت

كه دست حادثه پايم شكسته در دامن

به درگهت نرسم زانكه بي تهيه زاد

نمي نمايد احرام كعبه مستحسن

ز دور درد دلي مي كنم كه در همه وقت

ز قرب و بعد بود آفتاب نور افكن

سخن طراز چه غم گر نباشدت نزديك

كه گوش لطف تو از دور مي رسد به سخن

توان شناختن احوالم از قرينه حال

كه هست پيش ضمير تو نيك و بد روشن

ادا چگونه كنم حال خود گه گشته ز شرم

زبان ناطقه در مدعاي خود الكن

لسان قائم اگر بسته شد چه غم دارم

زبان حال نخواهد مئونت گفتن

ز شرح حال پريشاني دلم با تو

فتاد سلسله نظم را شكن به شكن

ز گفتگو نگشايد گره ولي شايد

هزار نكته به يك خامشي ادا كردن

ز پاك گوهري از دست چرخ خاتم شكل

به خون دل زده ام غوطه چون عقيق يمن

به خار خشك قناعت كنم درين گلزار

به برگ كاه تسلي شوم ازين خرمن

به مال وقف مرا كرده آسمان محتاج

كنون كه ملك هنر وقف گشته جمله به من

فلك كنون به تو افكنده است كار مرا

گرت ز دست بر آيد به ديگري مفكن

مخوان به جانب خويشم اگر چه زين طلبم

رسيده تا به درت پا گذشته سر ز پرن

گرفتم آن كه منم لؤلؤ از توجه تو

كسي براي چه لؤلؤ طلب كند ز عدن

شرر اگر چه به شب تيره پرتوي دارد

خجل بود به بَرِ آفتاب نور افكن

چو از حوادث دوران پناه داده مرا

به آستانه معصومه حضرت ذوالمن

روا مدار كزين روضه دور مانم دور

كه از غبار درش گشته ديده ام روشن

چه آستانه بهشتي كه بيند ار رضوان

چنان غبار دَرِ او بگيردش دامن

كه با هزار فسون و فسانه نتواند

به نيم ذره دل از خاكروبيش كندن

ز پوست نافه برون آيد و دهد انصاف

كنند نسبت خاكش اگر به مشك ختن

سرشت آدم ازين خاك اگر شدي ابليس

نهادي از سر رغبت به سجده اش گردن

مثال روضه او ناشنيده پير خرد

به شكل مدرسه او نديده چرخ كهن

به عينه حجراتش صوامع ملكوت

درو به صورت انسان ملك گرفته مقر

زشرم چشمه حيوان فرو رود به زمين

ز حوض مدرسه پيشش اگر كنند سخن

چه حاجت است كه لب تر كند ازو تشنه

همين بس است كه نام وي آيدش به دهن

ز جرم ماه كند محو تيرگي آسان

درو تواند اگر همچو عكس غوطه زدن

به نور بخشي گردد چو آفتاب مثل

به فرض بخت من اينجا بشويد ار سر و تن

فكنده كاه كشان عكس اندران گويي

ز بس كه ريگ ته جو بود فروغ افكن

به سنگريزه او جوهري برد گر پي

براي لؤلؤ ديگر نمي رود به عدن

بدين اميد كه آسوده درش گردد

سپهر پير همي آرزو كند مردن

ز فيض بخشي خاكش چه شهر قم، چه بهشت

ز عطر او چه زمين فرج(1) چه دشت ختن

بسان آن كه بروبد كسي ز خانه غبار

در آستانه او فيض مي توان رُفتن

ازان هميشه دهد نور آفتاب كه كرد

زشمع بارگه او چراغ خود روشن

نهال شمع كه دارد گل تجلي بار

بود به عينه چون نخل وادي اَيمَن

در آستانه او كز وفور مايه فيض

به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن

گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بيني

چنان كه دفتر گل وا شود به روي چمن

در آن ميانه به الحان جان فرا حفاظ

چو بلبلان چمن نغمه سنج و دستان زن

به دور قُبّه قناديل مغفرت بيني

به فرق زوار از عكس نور سايه فكن

ز خط وهمي تركيب بند شكل بروج

قياس رشته قنديلها توان كردن

غبار فرش درش آبروي مهر منير

خط كتابت او سرنوشت چرخ كهن

هميشه تا بود اين آستانه مشرق نور

هميشه تا بود اين خاك فيض را معدن

تو همچو شاخ گل آيين فزاي اين گلزار

چو عندليب من آوازه سنج اين گلشن

تو با صدارت كل با شيش نسق فرما

به حسن سعي تو بادا رواج اين مأمن(2)

 

پاورقي

1) زمين فرج يا خاك فرخ محلي است كه گنبد حارث بن احمد بن زين العابدين، از بناهاي اوايل قرن هشتم هجري، در آن جا واقع است.

2) ديوان فياض لاهيجي، به اهتمام پروين پريشان زاده، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1361، صص 97-100.

ملا عبدالرزاق فياض لاهيجي

به خانه اي كه تو كردي دمي درو مسكن***نرفت تا ابدش آفتاب از روزن

زرشك آينه سوزم از آن كه مي دانم***كه عكس روي تو گاهي درو كند مسكن

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 9 =
*****