تفنگ آب پاش

چشماش دوخته بود به صفحه تلویزیون از سر تنهایی خودش مشغول کرده بود به دیدن برنامه کودک هایی که علاقه ای هم نداشت، تا اینکه صدای زنگ تلفن هوش و حواسش برد سمت تلفن، چشماش به سمت تلویزیون بود ولی حواس و گوشش به صدای مادر که داشت با خاله حرف می زد بود، از حرف های مادر متوجه شد خبرهای خوبی هست، بعد از اینکه مادر تلفن قطع کرد برگشت به مادر گفت مامان چه خبره؟ مادر هم گفت خبرهای خوب آخر هفته خونه خاله مهمونی دعوت هستیم.

امیر پرسید: مامان فقط ما دعوت هستیم؟ مادرهم گفت نه خاله فاطمه و ریحانه هم دعوت هستند.

امیر گفت: آخ جون می تونم با رضا و علی و طاها یک عالمه بازی کنیم بهمون خوش بگذره

مادر: تازه خاله فاطمه هم می خواد کیک درست کنه.

امیر: آآآخخ جووون

دیگه امیر داشت لحظه شماری می کرد برای رسیدن آخر هفته، وقتی فکر می کرد دیگه قرار نیست باز تنهایی بازی کن خیلی خوش حال شد.

با خودش فکر می کرد کدوم از اسباب بازی ها را ببره مهمونی. و تو فکرش این بود که رضا و علی و طاها چه اسباب بازی هایی میارن تا بازی کنن

بالاخره روز مهمونی رسید و امیر غرق شادی و خوشحالی بود. با خودش هم تفنگ آب پاشی که خریده بود برد.

تو مهمونی همه بچه ها مشغول بازی بودند و بزرگتر ها هم مشغول صحبت کردن.

تا اینکه صدای گریه طاها  از جمع بچه ها که از همه بچه ها کوچیک تر بود اومد.

مادر امیر گفت طاها جان چی شده خاله ؟ همه بچه ها با دست امیر نشون دادن .

مادر گفت امیر جان چی شده ؟ ولی امیر سکوت کرد و جواب نداد.

علی گفت خاله طاها دوست داره با تفنگ آب پاچ امیر بازی کنه ولی امیر نمیده و تازه ماشیین طاها را برداشته.

مادر امیر با مهربونی اشک های طاها را پاک کرد و با لبخند دست امیر به آرومی گرفت و برد تو اتاق و نشست کنار امیر.

مادر گفت امیر جان مگه خوشحال نبودی اومدیم مهمونی؟ امیر گفت بله

مادر گفت همانطور که تو دوست داری با اسباب بازی های رضا وعلی و طاها بازی کنی اونها هم دوست دارند با اسباب بازی تو بازی کنن.

اگر تو تنفگ آب پاش ندی به طاها و وسایل بازی اونها را بگیری دیگه تو مهمونی بهت خوش نمی گذره و نمی تونی تو جمعشون بازی کنی.

دوست داری دوباره تنها بشی و تنهایی بازی کنی؟ نه مامان جان

یادت باشه امیر جان آدم های تنها آدم های ضعیفی میشن،سعی کن هیچ وقت کاری نکنی که تنها بشی.