بازبینی انیمیشن

12:43 - 1400/04/03

ساعت 10 صبح است. اعضای خانواده سعید و سارا در حال آماده شدن برای سفر مشهد هستند. قرار است فردا با قطار به مشهد بروند. سعید در حال کمک به پدر و سارا در حال کمک به مادر است. دو قلو ها هم وسط حال در حال بازی  کردن هستند. ریحانه مثل قطار، پشت سر علی راه میره و هر دو با هم صدای قطار را با لفظ (هو هو چی چی ) تقلید می کند.

ساعت 10 صبح است. اعضای خانواده سعید و سارا در حال آماده شدن برای سفر مشهد هستند. قرار است فردا با قطار به مشهد بروند. سعید در حال کمک به پدر و سارا در حال کمک به مادر است. دو قلو ها هم وسط حال در حال بازی  کردن هستند. ریحانه مثل قطار، پشت سر علی راه میره و هر دو با هم صدای قطار را با لفظ (هو هو چی چی ) تقلید می کند. بابای سعید تو این فکر هست که توی این یک هفته که خونه نیستن خونه را به کی بسپارن تا اتفاقی نیفته. یک دفعه صدای زنگ تلفن می آید و سعید گوشی تلفن را بر می دارد.
سعید: بله بفرمایید. )چند لحظه مکث( بابا با شما کار دارن. آقا کریم هست. ( آقا کریم دوست بابای سعید است.). بابای سعید گوشی را از سعید می گیرد و با آقا کریم مشغول صحبت می شود.
بابای سعید: به به کریم آقا. حال شما؟ چه خبر؟
بعد از تمام شدن صحبت، بابا ی سعید مامان سعید را صدا میزنه و میگه
بابای سعید: آقا کریم میگه یکی از همشهری هاش که اونو می شناسه با خونواده اومدن تو شهر و دنبال کار میگردن و دنبال جایی برای اسکان هستند. اما قیمتهای هتل و مسافرخونه خیلی بالاست و نتونستن جایی را پیدا کنند. آقا کریم هم امروز باید خانومش رو ببره بیمارستان و نمیتونه از اونا پذیرایی کنه. حالا خانومی شما نظرت چیه؟
دوقلوها تا اسم بیمارستان رو می شنون شروع می کنند به اجرای ادا و صدای آمبولانس.
دوقلوها: ( با صدای بلند و هم زمان) پراید سفید بزن کنار مریض داریم.
مامان سعید: بچه ها یواشتر. عباس آقا خونه، خونه شماست و اختیار با شماست. هر چی شما بفرمایین.
بابای سعید: من میگم قبل از هر تصمیمی سه تا کار باید بکنیم. اول، عجله نکنیم. دوم، مشورت کنیم بعدشم توکل برخدا. انشا الله که خیره.
بابای سعید تلفن را برمیداره و به باجناقش زنگ میزنه. همین مسئله را مطرح می کنه اون هم راهنمایی لازم را می کنه. در نهایت، تصمیم بر این می شود که خانه را به مدت یک هفته که مشهد هستند در اختیار دوست کریم آقا و خانواده او قرار دهند. تا هم امنیت خانه بیشتر حفظ شود، هم گره از کار مسلمانی باز شود وهم ثوابی برده باشند.
بابای سعید تلفنی به آقا کریم می  گه : به همشهریتون بگو امشب بیان خونه ما. تو این یک هفته ای که ما نیستیم، خونه در اختیارشون باشه. شما هم یه لطفی کن دورادور هواشون و داشته باش تا کم و زیادی پیش نیاد.
آقا کریم: خیلی آقایی. ایشالا جبران کنیم. یه دنیا ممنون. چشم بهشون میگم.
دوست آقا کریم با خانواده میان خونه بابای سعید. شب را اونجا می خوابند.
 فردا صبح هم خانواده سعید، کلید را به اونا تحویل میدن و میرن مشهد. اما قبل از خداحافظی دوست آقا کریم به بابای سعید میگه : برا ما هم دعا کنید تا یه شغل خوب برامون فراهم بشه. بابای سعید هم قبول میکنه و تو حرم امام رضا براشون دعا میکنه. سعید و سارا دراین سفر دچار چالشهایی میشن. روز اول که میرن زیارت سارا می بینه که بعضیا وقتی به ضریح میرسن، یه پارچه سبز رنگ به ضریح می بندند. همین مساله برای سارا میشه یه سوال از مامانش میپرسه.
 سارا: مامان. شما تو حرم پارچه سبز به ضریح بستی؟
سعید: نه قهوه ای بسته.
سارا: مسخره. میشه شما نظر ندین.
مامان: برای چی؟
سارا: آخه هر کی میومد این کارو میکرد.
مامان: دختر گلم. زیارت آداب خودشو داره. پارچه بستن به ضریح اصلا جزء آداب زیارت نیست. اما یه عده هنوز متوجه این مسئله نیستن.
سارا: چه جالب من اینو نمی دونستم.
مامان: خوبه آدم وقتی میخاد بره زیارت آدابشم یاد بگیره.
سعید: مامان میشه تو حرم بازی کنیم؟
مامان: کدوم بچه تو حرم بازی می کنه؟
سعید: خوب من اون جا حوصلم سر می ره.
مامان: البته اونجا بچه زیاده می تونید دور هم بشینید و خاطره بگید یا گل پوچ بازی کنید. اما بدو رو و سر وصدا تو حرم خیلی کار درستی نیس. منم قول میدم به بابا بگم از حرم که برگشتیم حتماً بریم شهر بازی.
سعید: آخ جون شهر بازی.
فردای آن روز یه پیامک میاد رو گوشی مامان سارا.
متن پیام: جشن تکلیف ویژه دختران 9 ساله در حرم برگزار می شود. جهت ثبت نام به امور فرهنگی حرم مراجعه کنید.
مامان: سارا جون بیا که اسمت درومد.
سارا: اسم من؟ برای چی؟
مامان: فردا تو حرم برای 9 ساله ها مراسم جشن تکلیف گرفتن. امروز بریم برا ثبت نام. نظرت چیه؟
سارا: وای خدا جون تو چرا این قد خوبی؟
سعید: که انگاری یه کم حسودیش شده میخاد سر به سر سارا بزاره ( به صورت متن خبری میگه) جشن تکلیف برای پسرها. دخترا بعدا بیان. تازه هر کی اسمش سارا هست راهش نمی دیم.
سارا: من حساب تو یکیو میرسم. حیف که بابا نیس. بزار بیاد.
مامان: ( خطاب به سعید): تو غیر از اذیت کاری دیگه بلد نیستی؟
سعید: بابا شوخی کردم. ما به سارا جون ارادت داریم.
مامان: (رفت تو اتاق و یه چیزی با خودش آورد و به سارا گفت): چشمها بسته.
ساراهم چشماش را بست.
مامان: حالا چشمات رو باز کن.
مامان یه چادر گل گلی، مهر ، تسبیح و یه عطر عالی، برای سارا خریده .
سارا: آخ جون چقدر قشنگه. اینها مال منه؟
مامان: بله دخترم. آخه تو دیگه، بزرگ شدی، خانم شدی.
سارا هم با تمام وجود چادر را از مامانش گرفت و حسابی کیف کرد. آروم دستهای مامانش را گرفت. بوسید و گفت:
سارا: وای مامان تو چقد خوبی.
یه دفعه سعید اومد وسط
سعید: پس من چی؟
مامان: به بابا گفتم برا تو هم یه چیز خوب بخره.
دو قلوها: ما هم میخایم ما هم میخایم.
مامان: دوتا بادکنک خوشکل به دو قلوها داد و گفت:
مامان: حالا هر کی زوتر باد کنه برنده هست.
(دوقلو ها شروع می کنن به باد کردن اما هر دفه یه اتفاق میفته و نمی تونن کامل باد کنن. مثلا بادکنک از توی دستشون در میره یا نفس کم میارن.)
بابا که از بیرون غذا خریده میاره تو هتل و مشغول خوردن شام می شوند.
فردا در حرم جشن تکلیف برگزار می شود. و مراسم جشن تکلیف در حرم به تصویر کشیده می شود.
فردا همگی به حرم می روند. مادر سعید دو قلو ها را به بابا و سعید می سپارد. بابای سعید مشغول نماز می شود و بچه ها را در کنار خود می نشاند. دو قلو ها را به سعید می سپارد اما سعید بازیگوش نا گهان متوجه می شود که علی ( یکی از دو قلو ها ) نیست. نماز بابا تمام می شود.

بابا: پس علی کو؟
سعید: همینجا بود.علی کجایی؟
بابا: مگه حواست نبود؟
سعید: از بس وج و ووجه میکنن.
بابا: دعا کن زود پیدا بشن و گرنه مامانت خیلی ناراحت میشه.
سعید: باشه بابا.
سعید: ای امام رضا اگه داداشم پیدا بشه منم قول میدم دیگه آبجیمو اذیت نکنم.
 خیلی زود به قسمت گمشدگان حرم مراجعه و اعلام میکنند اما اونجا هم خبری نیست.
اینجا برای سعید یک سوال ایجاد می شود.
سعید: چرا من دعا کردم ولی علی پیدا نشد؟
بابا: پسر گلم عجله نکن. هم دعا هم تلاش. دعا و تلاش مثل دو بال پرنده اند. هر کدوم نباشه، اون یکی به تنهایی خیلی نمیتونه کاری بکنه. باید هر دوتاش با هم باشه. تازه ما که هنوز جایی رو نگشتیم.
سعید: آها حالا فهمیدم.
تو همین فکرا بودن که مامان سارا که دست علی رو گرفته بود، اومدن سمت بابای سعید.
بابا: (با تعجب) علی پیش شما چیکار میکنه؟
مامان: منم دقیقا سوالم همینه. حالا اگه پیدا نمیشد چی؟
سارا: خدا رو شکر که پیدا شد.
سعید: حالا فهمیدم که هم باید دعا کنیم هم تلاش.
سارا: ( با تعجب ) مگه تو هم دعا میکنی؟
سعید: بله. مگه من چمه؟
سارا: هیچی بابا شوخی کردم.
تو همین بحثها بودن که صدای اذان ظهر از حرم پخش شد. با هم رفتند برای نماز جماعت.
 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 8 =
*****