کفترای دایی اکبر

13:00 - 1400/04/03

از بعضی چیز ها در این دنیا نفرت داریم و برسرمان می‌آید. دلیلش این است که برایمان خوب است

امروز عصر، رفته بودیم خونه ی دایی اکبر. دایی اکبر خیلی به کفتر علاقه داره. رو حیاط خونشون یه قفس بزرگ گذاشته بود و سی چهل تا کفتر توش گذاشته بود. کفترای رنگارنگ و مختلف. کفترای چتری، پاپری، طوقی و مدلای دیگه. هرکدومشون یه زیبایی خاصی برا خودشون داشتن. دایی اکبر دونه دونه ی اونا رو بیرون می آورد و با قیچی بالاشونو می‌چید. خیلی دلم سوخت. کفتره مدام بال و پر میزد تا فرار کنه، ولی دایی اونو محکم گرفته بود و کارشو انجام می داد. گفتم دایی! چرا حیوونیا رو اذیت می کنی؟ دایی گفت: من که اینا رو اذیت نمی کنم. تازه دارم بهشون خوبی می کنم. اگه من بالهای اینا رو نچینم، وقتی از قفس بیرون میان، پر می زنن و می رن. اینجا براشون خونه درست کردم ، غذا آماده کردم، همیشه آب دارن، خونوادشون اینجان، خودم مراقبشونم، اما اگه بیرون برن، معلوم نیست چه بلایی سرشون بیاد. وقتی رفتیم داخل، به همه سلام کردم. مثل همیشه، کنار خاله مریم نشستم. گفتم خاله! دلت برا این حیونیا نمی سوزه؟ خاله گفت: چرا خب. ولی این کار براشون خوبه. یه بچه که می خواد آمپول بزنه، همش فرار می کنه و داد میزنه. اما پدر و مادر هرطور که شده، به اون آمپول می زنن. چون اینکار براش خوبه. ما آدما هم همینجوری هستیم. بعضی چیزا تو زندگی خیلی ما رو ناراحت می کنه، اما چون برامون خوبه، عیبی نداره. گفتم مثلا چی؟ خاله گفت مثلا تو چی خیلی دوست داری؟ گفتم کفش اسکیت . اما ندارم. خاله گفت: بابا و مامان می دونن که این کفش برا شما خطر داره و ممکنه باهاش تصادف کنی. پس برات نمی خرن. ما هممون دلمون برا تو می سوزه، اما چون برات خطر داره، زیاد ناراحت نمی شیم.  حرف خاله خیلی بهم چسبید اما غرورمو نشکوندمو گفتم ای خاله ی بد. خاله هم لپمو گرفت و با همدیگه می خندیدیم.

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 8 =
*****