هر خوبی که به انسان می رسه از خداست و هر بدی و نابسامانی که بهش میرسه از خودشه. وقتی پازلهای فکری و رفتاری آدم سر جاش باشه، پُلهای پشت سرش رو خراب نکنه و برا خودش چاه نکَنه، آدم به آرامش می رسه!

بالاخره چراغ هشدار روشن شد تا دلهره ام بیشتر بشه. در بین راه خانمم گفته بود بنزین بزن تا خیالت راحت بشه، اما گوش ندادم و با اطمینان خاطری می گفتم همین اندازه ما رو به مقصد می رسونه. 100 کیلومتر به مقصد مانده بود با چند لیتر بنزین زاپاس، که نهایتاً 60 کیلومتر ما رو همراهی می کرد. بالاخره اونچه ازش می ترسیدم اتفاق افتاد؛ ماشین خاموش شد و زدیم بغل.
هوا هم گرم بود و داشتم عرق می ریختم و کارمون لنگ 3 لیتر بنزین. یه بطری برداشتم و اومدم رخ جاده تا با تکون دادن بطری بفهمونم بنزین تموم کردم. هر ویژ ویژ ماشینی که سکوت صحرا رو پاره می کرد، یه امیدی بهراه داشت و یه آه. امید به اینکه این دیگه خودشه، و آه از اینکه بازم باید صبر کرد.
بعد از دهها بار خدا خدا کردن، بالاخره کاسه صبرم لبریز شد و فرشته نجاتم رسید. راهنما زد و 50 متر جلوتر وایساد، وقتی وایساد، خیال پردازی سفره غذای پدر و مادرم که ظهر دعوتشون بودیم شروع شد. خیالاتم چند لحظه بیشتر طول نکشید که دیدم ماشین حرکت کرد تا امیدم رو ناامید کنه. داشتم با نا امیدی خودم کلنجار می رفتم که دیدم مجدداً وایساد. چراغ دنده عقبش رو که دیدم امیدوار شدم. بالاخره مردی 45 ساله از ماشین اومد بیرون. چهره ای ناامید و صورتی صاف و صیف شده داشت. با صدای ضخیمش گفت: بنزین تموم کردی؟ ذوق زده گفتم: آره. صندوق رو باز کرد و یه گالن بنزین آماده در آورد. آدم کم حرفی بود، با کمکش بنزین رو که زدم بهش گفتم خدا خیرت بده، ان شاءالله هیچ وقت درمونده نشی و تو راه نمونی! گفت: این بار هم نشد. از اینکه دیدم جوابش با دعام تناسبی نداشت، با چشمانی از حدقه بیرون زده گفتم: متوجه نشدم! گفت: چندین سال هست که از زندگیم خسته شدم. چندین بار اقدام به خودکشی کردم که هر بار جلومو گرفتن یا اتفاقی پیش اومده که نشده. گفتم این بار بیرون از شهر این کار رو کنم که دیگه دست کسی به من نرسه و خودمو خلاص کنم که شما جلوم سبز شدید و بنزینی که برا این کار میخواستم خرج شما شد. به شوخی گفتم: بابا این کارا چیه و این حرفا چیه؟! ما شما رو فرشته نجات خودمون می دونیم. ادامه داد؛ وقتی دیدم لب جاده دست تکون میدی، طبق عادتی که دارم و معمولاً کار راه اندازم بلافاصله وایسادم، وقتی به خودم اومدم که برا چه کاری اومدم منصرف شدم و به راهم ادامه دادم، اما بالاخره مغلوب شدم و گفتم این بار هم قسمت نیست. گفتم: خدا رو شکر، عجب اتفاقی! هم خدا مرو دوست داشته که فرشته نجاتی همچون شما جلوم گذاشته! و هم شما رو دوست داشته که مثل منی رو جلوت گذاشته تا جلوی این کار رو بگیره. این دنیا هیچ چیزش بی حساب و کتاب نیس، چه خوبیاش، چه نا ملایماتش. این قضیه هم بخاطر همون روحیه دست به خیر بودنته که این بار هم به کمکت اومده. دستشو گرفتم و باهم رو صخره ای که اون نزدیکی بود نشستیم. گفتم: یه سوال ازتون بکنم؟ گفت: بفرما گفتم: به نظر شما آشغال، کی آشغال میشه و اون رو کی میندازن تو سطل؟ گفت: وقتی چیزی بدرد بخور نباشه و ارزش موندگاری نداشته باشه. دقیقاً مثل من! گفتم: اینم یکی دیگه از خوبیاته. ذهن پویایی داری که زود متوجه شدی می خوام چه بگم! دستمو رو شونش گذاشتمو ادامه دادم؛ وقتی آدم، ارزش خودش رو ندونه، و به صفات ممتاز خودش توجه نداشته باشه، و از قابلیتهایی که داره و می تونه به اونها برسه غافل باشه، معلومه به خودش بهاء نمیده و هر لحظه دوست داره خودش رو تو سطل نیستی بندازه. ماشاءالله! هم خیرخواهیت برا مردم ملکه شده، هم ذکاوت ذهنی داری و مطمئنم بازم اگر با هم گپ بزنیم، خوبیهای بیشتری ازت برملا میشه. از اون طرف، ما به این دنیا اومدیم که لابلای چالشها و سختیهاش، ارزش پیدا کنیم. تو کوره دنیا، عیارمون بالا بره نه اینکه زود از کوره در بریم. همینطور که سرش پایین بود و غرق در تأمل بود، آروم رو شونش زدم و گفتم: تا بحال از خودت سوال نکردی که بعد از چند بار اقدام نافرجام، برا چه خدا هر بار، یه مانعی گذاشته جلو پات؟ این بار هم من حقیر، در روزی که دعوت پدر و مادرم هستم، اونم در این نقطه از زمان و زمین، بنزین تموم کنم، اون هم دقیقاً در روزی که برنامه ریخته بودی برا....! حرفمو خوردم و ادامه دادم؛ بنظر شما اینا تصادفیه؟ جز اینه که خدایِ به این بزرگی به عنوان مربی بشر، بخاطر خوبیهایی که داری و خیری که در شما دیده، به شخصِ شما توجه داشته!؟ این از کارگردانی فوق العاده و دقیق خداست که هر روز به طور همزمان از این دست اتفاقات برا بندگانش دست و پا می کنه تا که شاید بندگانش متنبه بشن! بیش از اینکه آدم به فکر خودش باشه، خدا به فکر بَندشه! و الا آدم هر لحظه در نیازهای ابتداییش گیر بود! سکوتش رو شکست و پرسید: یعنی خدا به من هم توجه داره؟ در جواب پرسیدم: شما چیزی که به دست خودت می سازی دوست داری؟ گفت: البته گفتم: همه ما مخلوقات، کاردستی خدا هستیم. همین دوست داشتنی که گفتی رو خدا به مراتب بیشتر، نسبت به بندگانش داره. چون انسان، اشرف مخلوقاتشه؛ تا جایی که سایر آفریدهها رو در خدمتش قرار داده. خودش گفته: «ما تو رو رها نکردیم و با تو دشمنی نداریم» [1]. اگر خود شخص بخواد، هیچ وقت راه خوشبختی جلوش بسته نیست. خدا که با مخلوقش دشمنی نداره، هر خوبی که به انسان می رسه از خداست و هر بدی و نابسامانی که بهش میرسه از خودشه. [2] وقتی پازلهای فکری و رفتاری آدم سر جاش باشه، پُلهای پشت سرش رو خراب نکنه و برا خودش چاه نکَنه، آدم به آرامش می رسه! چه بسیارند کسانی که وضع اقتصادی خوبی ندارند اما چون باورشون و کردارشون درسته، بیشتر از یک بالاشهری تو زندگی آرامش دارن. بله، خدا به همه بندگانش اهمیت میده. اما نگاه ویژه اش به کسانیه که نگاه ویژه بهش(خدا) داشته باشن. بهش خوشبین باشن و روش حساب ببرند؛ چون خدا به همون نگرشی که بنده به خدا داره، باهاش رفتار میکنه. آدم، وقتی برا خدا دوستداشتنی میشه که به توصیه ها و خیرخواهیهاش گوش بده. [3] اینطور که شد آدم حس می کنه که ارزشمنده. ارزشمند که شد خودشو در هر جای پرتی نمیندازه. خودشو آشغال هر سطل آشغالی نمی کنه! آدمی که موقعیت خودشو شناخت و دونست که از کجا اومده و برا چی به این دنیا اومده و به کجا خواهد رفت، برا آینده خودش برنامه خواهد داشت و بخاطر همین نگاه به آینده، برا خودش پس انداز می کنه. نشانه های امیدواری و بشاشت رو تو چهره ش دیدم. بلند شد و لباسشو تکوند و گفت: تابحال اینطور به داشته هام توجه نکرده بود و اینطور به پیرامونم نگاه نکرده بودم. بهم دست داد و گفت راست گفتی، من خودم رو آدمی رها شده می دونم، بخاطر همین با خدای خودم ارتباطی ندارم. به بهانه اینکه فقط دل آدم باید پاک باشه و خیرخواه دیگران باشه، کاری به واجب و حرام خدا نداشتم. نمی دونم! شاید همین لاابالی گری خودم بوده که باعث شده حسِ رها شدگی بهم دست بده. چون خودم ریسمان ارتباط با خدا رو بریدم، حس پرتی بهم دست داده. تو زندگی، مکرر دست عنایت خدا رو دیدم اما به باد فراموشی سپردم. شاید این بار هم تکرار همون مکررات باشه. کم کم داره وقت نماز میشه، لازمه یه آشتی حسابی با خدام داشته باشم که همیشه هوامو داره. بعد از تشکر، خداحافظی کرد و رفت. از خوشحالیش، خوشحال شدم. منم سوار شدم تا با پدر و مادرم دیداری تازه کنم و خدا را بخاطر این نقشی که برام تدارک دیده بود تشکر کنم!
پینوشت
1.سوره ضحی، آیه 3
2. سوره نساء، آیه 79
3. سوره آل عمران، آیه 31.