هر چیزی که خدا آفریده، فایدههایی داره که ممکنه ما الان نتونیم بهشون پی ببریم.
توی یه جنگل بزرگ، حیوونای زیادی زندگی میکردن. آهو، گوزن، میمون، موش و خرگوش.
روزی از روزا، یه فیل خیلی بزرگ وارد جنگل شد. تا اون روز توی اون جنگل فیل نیومده بود.
حیوانا وقتی فیل رو توی جنگل دیدن، با تعجب بهش نگاه میکردن. میگفتن: چه دماغ درازی داره! میمونه هر دفعه فیل رو میدید، بلندبلند میخندید. میگفت: دماغت انقدر درازه که داره روی زمین کشیده میشه. دماغ تو ببر بالا، تا فیل این کار رو میکرد، دماغش به شاخههای درخت میخورد و درد میگرفت. باز دوباره میمون میخندید.
فیل از اینکه همه حیوونای جنگل مسخرش میکردن، ناراحت میشد. اما هر حیوونی رو میدید، بهش میگفت: اگه دماغ من درازه، به خاطر اینه که خدا من رو این شکلی آفریده. درازیش که دست من نیست. چرا من و مسخره میکنید؟ این کار خوبی نیست.
یه روز آهو فیل و دید. بهش گفت: یهکم به من نگاه بکن ببین چقدر خوشگلم! حالا به خودت یه نگاه بنداز. این چه دماغیه؟ بعد شروع به خندیدن کرد. فیل گفت: خوب هر حیوونی و میشه به خاطر قیافش مسخره کرد. به آهو گفت: تو با این پای باریک چطوری راه میری؟ آهو یه نگاه به پاهاش کرد و ناراحت شد. با خودش گفت: فیل راست میگه. من نباید کسی رو مسخره کنم، وگرنه دلگیر میشه. خوشکل یا زشت بودن قیافهها، دست ما نیست. اما اینجوری باهم حرف زدن و دلخورکردن هم دیگه، دست خود مونه. آهو تصمیم گرفت دیگه کسی رو مسخره نکنه.
گذشت و گذشت تا بارون شدیدی اومد. تمام جنگل رو آب گرفت. حیوونا جایی برا فرار کردن نداشتن. موشها و حیوانای کوچولو، داشتن غرق میشدن. راه رودخونه با درختهایی که قطعشده بودن، گرفته بود. فیل وقتی این وضعیت حیوونای جنگل و دید، رفت کنار رودخونه. یکییکی درختها رو با دماغ درازش برداشت. مسیر رودخونه باز شد. آبهای جنگل کم و کمتر شد تا حیوونا نجات پیدا کردن.
همه حیوونا اومدن و از فیل تشکر کردن. فیل هم به همه گفت: شما یه روزی این دماغ من رو مسخره میکردین. اما امروز همین دماغ دراز من، حیوونای جنگل رو نجات داد. اونا هم از فیل معذرتخواهی کردن و فهمیدن که کار اشتباهی میکردن.