گنجشک مهربون و پسرک بازیگوش

12:20 - 1400/04/27

پسرک رو به گنجشک کرد و گفت:《دوست دارم همه ی اینها مال خودمه》اما گنجشک مهربون چیزهای جالبی بهش گفت که...

گنجشک کوچولو که حسابی از پرواز خسته شده بود، آروم آروم اومد پایین و کنار یه پنجره‌ی نیمه‌باز نشست. خواست یه کمی استراحت کنه که یه چیز عجیب دید! خدایا این چیه ؟!! یه پسربچه‌ که در حال غذا خوردنه!!! اون داشت غذاها رو کنار بشقابش می‌ریخت و غرغر می‌کرد. می‌گفت: من اینو دوست ندارم. از این غذا خوشم نمیاد. این در حالی بود که گنجشکک قصه‌ی ما، کلی پرواز کرده بود تا بتونه یه مقدار غذا پیدا کنه. اما هرچی گشته بود، اصلاً چیزی پیدا نکرده بود. خسته و ناراحت اومده بود پشت پنجره و اون منظره رو دیده بود. خیلی ناراحت شد. از یه گوشه‌ی پنجره که باز بود، رفت داخل، بالای سر پسربچه چرخی زد و روبروی اون نشست. با دلخوری تموم گفت:《میتونم بپرسم داری چیکار می‌کنی؟! چرا غذا رو ریخت‌وپاش می‌کنی؟!میدونی من از صبح تا الآن دنبال یه ذره غذا هستم ولی تو...!؟》اما پسربچه که  معلوم بود تازه متوجه حضور گنجشک کوچولو شده، توجهی بهش نکرد و مثل قبل قاشقش رو داخل بشقاب برنج و خورشتش چرخوند. اون هی می‌گفت:《چیه مال خودمه، دوست دارم.》 گنجشک کوچولو سریع اومد سمتش و با نوک کوچولوش دونه‌هایی رو که روی زمین ریخته شده بود رو، جمع کرد و کنار هم گذاشت. بهش گفت:《ببین چقدر غذا رو روی زمین ریختی! راستی تو پرنده‌ها،گربه‌ها و یا مورچه‌ها رو چقدر دوست داری؟》پسرک با تعجب گفت:《خیلی، چرا این سؤال رو می‌پرسی؟》گنجشک رو به پسرک گفت:《پس پاشو بیا کارت دارم》پسرک اومد لب پنجره و یه نگاهی به اطراف کرد. رو به گنجشک قصه‌ی ما کرد و گفت:《خب، چی‌رو نگاه کنم؟!》 گنجشکک رو به پسرک کرد و درحالی‌که داشت با نوکش بال‌هاشو تمیز می‌کرد گفت:《اون کبوتر رو بالای بوم خونه‌ی روبرویی می‌بینی؟ اون از شدت گرسنگی حال نداره پرواز کنه و کم‌مونده از اون بالا بیفته، ولی تو انگارنه‌انگار. فقط داری غذاهاتو ریخت‌وپاش می‌کنی، می‌دونی اگه ما پرنده‌ها نبودیم، خیلی از حشرات مثل سوسک، مگس و ملخ  و ... می‌اومدن داخل خونه‌هاتون و شما رو اذیت می‌کردن؟ می‌دونستی خیلی از باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی از بین می‌رفت و شما انسان‌ها دیگه نه میوه داشتین و نه غذا؟! اما شما انسان‌ها اصلاً به فکر ما پرنده‌ها و حیوانات نیستین و فقط اسراف می‌کنین》.پسرک که این حرف‌ها رو تا قبل از این کمتر شنیده بود، به‌طرف ظرف غذاش رفت و  یه نگاهی به اون انداخت. با دستهای کوچولوش برنج‌هایی رو که روی سفره ریخته بود، جمع کرد و داخل بشقابش ریخت. به گنجشک کوچولو گفت :《ببخشید من اصلاً حواسم نبود.》گنجشک کوچولو که خیلی از حرف‌های پسرک ذوق کرده بود  و تأثیر حرفاشو در رفتار پسرک می‌دید، درحالی‌که جلوی پنجره نشسته بود پرواز کرد و اومد روی شونه‌ی پسرک نشست. و درحالی‌که خیلی خوشحال بود بهش گفت:《 اگه هر موجودی چیزهایی رو که داره درست مصرف کنه، دیگه هیچ‌چیزی نه کم میاد و نه گرسنه‌ای باقی می‌مونه.》بعدش دوباره پرواز کرد و درحالی‌که بال‌های کوچولوش رو تند تند تکون می‌داد، اومد نزدیک پنجره  و گفت:《اگه چیزی مورداستفاده‌ی شما نیست، حتماً یکی دیگه به اون نیاز داره. گنجشکک از پسر کوچولو خداحافظی کرد. بیرون از اتاق پرواز کرد و از پسرک دور و دورتر ‌شد. پسرک که تازه یه دوست خوب و دلسوز پیداکرده بود، با صدای بلند فریاد زد:《خیلی دوستت دارم اگه شد بازهم پیش من بیا.》

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 8 =
*****