10:38 - 1400/04/29
مادرم میگوید: جوجه گنجشکها هم دعا میکنند.
توی کوچه، جوجه گنجشکی را دیدم که یکی از بالهایش نیمهباز بود و روی زمین کشیده میشد. جوجه گنجشک را به خانه بردم. او یک هفته توی خانهمان مهمان من بود. حالش که خوب شد، رهایش کردم تا پیش پدر و مادرش برود. روی شانهام نشست. آرام در گوشش گفتم: برای اینکه برادرم سالم به دنیا بیاید، دعا کن. آخر مادرم میگوید جوجه گنجشکها هم دعا میکنند. الآن برادر قشنگم شش ماه دارد و من هرروز در باغچه برای گنجشکها غذا میریزم.
کلمات کلیدی: