یه روز که توی لونه حسابی حوصله اش سر رفته بود، از لونه بیرون اومد و وارد باغ شد. بالای دیوار باغ رفت، اون همین طور که بالای دیوار باغ قدم می زد چشمش به انسانهایی افتاد که با زحمت کیسه های گندم رو وارد انباری میکردن، شکمو که هم گرسنه بود و هم از دست دوستاش دلخور شده بود بدون اینکه به اونا چیزی بگهو اونها رو مطلع کنهیواشکیو بدون اینکه کسی اونو ببینه وارد انبار شد و یه گوشهای قایم شد.بعد از اینکه انسانها رفتن اون بیروناومد و از منظرهای که میدید لذت می برد،انباری پر از کیسه های گندم بود ...
سلام گلهای باغ زندگی، سلام دختر خانوما ...سلام آقا پسرا
حالتون چطوره؟ خوب و خوش هستین؟ الحمدالله.
باز هم اومدیم با یه قصهی شب دیگه.
امیدوارم بعد شنیدن این قصه، راحت بخوابین و خوابای خوش ببینین.
روزی روزگاری تو یه باغ بزرگ، چند تا بچهموش توی یه لونهی کوچیک کنار هم زندگی میکردن. اونا باهم بازی میکردن، غذا میخوردن و خلاصه کنار هم شاد بودن.
میون این بچه موشها، موشی بود کهدوستاش بهاونمیگفتن «شکمو». اون عاشق خوردن و خوابیدن بود و اصلاً به دوستاش توجهی نداشت. یه روز که توی لونه حسابی حوصلهاش سر رفته بود، از لونه بیرون اومد و وارد باغ شد. بالای دیوار باغ رفت، اون همینطور که بالای دیوار باغ قدم میزد چشمش به آدمهایی افتاد که با زحمت کیسههای گندم رو وارد انباری میکردن. شکمو که هم گرسنه بود و هم از دست دوستاش دلخور شده بود. بدون اینکه به اونا چیزی بگه و اونها رو باخبر کنه، یواشکی و بدون اینکه کسی اونو ببینه، وارد انبار شد و یه گوشهای قایم شد. بعدازاینکه آدمها رفتن، بیروناومد و از منظرهای که میدید لذت میبرد. انباری پر از کیسههای گندم بود.
سریع از سوراخی که قایم شده بود بیرون اومد و به سراغ یکی از کیسهها رفت. تا می تونست غذا خورد و همونجا روی کیسهها دراز کشید. موشکوچولو بهروزهای بعد فکر میکرد که بااینهمه گندم چه روزهای خوب و خوشی در انتظارشه.
چند روزی گذشت. شکمو کمکم دلش برای دوستاش تنگ شد. به یاد روزهایی افتاد که با اونها توی لونه بازی میکرد. ولی حالا دیگه از دوستاش خبری نبود. حسابی دلش گرفت. اون دیگه میلی به خوردن نداشت. هرروز یه گوشه مینشست و به یاد دوستاش اشک میریخت. به این فکر میکرد که الآن دوستاش دارن چیکار میکنن؟ شاید دارن بازی میکنن یا کنار هم غذا میخورن یا رفتن توی باغ و از میوههای درختها استفاده میکنن.
توی همین فکرها بود که خوابش برد. ناگهان با شنیدن صدایی بیدار شد! سریع خودشو به بالای کیسهها رسوندو به اطراف نگاهی کرد. اما چیزی رو که میدید، باور نمیکرد. اون دوستاش رو میدید که وارد انبار گندم شدن و دارن اون رو صدا میزنن. اون با تمام وجود از کیسهها پایین اومد و با صدای بلند گفت: «مناینجام مناینجام». موشهای دیگه تا اون رو دیدن، با سرعت به سمتش اومدن و شکمو رو توی بغل گرفتن.
بعداز چند لحظه شکمو که از دیدن دوستاش خوشحال بود، از اونها پرسید: «از کجا فهمیدین که من توی انبارم؟!»
یکی از موشها که از بقیه باهوشتر و زرنگتر بود، رو به اون کرد و گفت: «چند روزی همهجارو دنبال تو گشتیم، ولی تو رو پیدا نکردیم. یه روز یکی از درختهای کنار باغ که تو رو دیده بود، به ما گفت تو اینجایی. ما هم از یه گوشهای از دیوار انبار که سوراخ بود اومدیم اینجا».
شکمو که حالا فهمیده بود چه اشتباه بزرگی کرده که بدون اطلاع دوستاش از لونه بیرون اومده. اون تصمیم گرفت که دیگه دوستاش رو اذیت نکنه و بهراحتی از اونها دلخور نشه.
اون فهمید دوست خوب ارزشش خیلی زیاده و نباید اون رو بهراحتی از دست داد.
نظرات
××××