گریه ی میوه ها

14:20 - 1400/05/03

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچ‌کس نبود. پسربچه‌‌ی قدونیم‌قد به نام‌های محسن، پارسا و حمید، هرروز باهم بازی می‌کردن. یه روز این بچه‌ها مشغول بازی بودن، که صدای عجیبی از داخل سطل زباله شنیدن. اون‌ها توپشون رو یه کناری گذاشتن و باعجله اومدن کنار سطل و اطراف رو نگاه کردن. ولی چیزی رو ندیدن. با تعجب داخل سطل زباله‌ی سر کوچه نگاه کردن. از منظره‌ای که می‌دیدن خیلی تعجب کردن.
چندتکه نان و یه مقدار میوه‌ رو دیدن که ناراحتن و دارن گریه می‌کنن!. یکی از بچه‌ها از اون‌ها پرسید:«چیه؟! چرا دارین گریه می‌کنین؟!»

نان‌ها و میوه‌ها که بچه‌ها رو دیدن، با صدای آرومی گفتن:«از دست شما!». بچه‌ها به هم نگاه کردن و گفتن:«از دست ما؟!»

تکه نانی که توی یه پلاستیک بود سرش رو بالا آورد و گفت: «بله از دست شما!»، بعد یه نگاهی به محسن کرد و گفت:«آقا محسن! یادته دیروز چند تا نان گرفتی؟! خب بعدازاینکه غذات رو خوردی بقیه‌ی نان‌ها رو چیکار کردی؟!»

محسن که خجالت می‌کشید، رو به نون‌ها کرد و گفت:«چون دیگه شما کهنه ‌شده بودین. من نون قدیمی دوست ندارم، اون‌ها رو توی یه پلاستیک کردم و توی سطل زباله‌ی خونه مون گذاشتم. آخر شب هم بابام با بقیه‌ی زباله‌ها گذاشتشون سطل زباله‌ی سرکوچه ».
تکه نان رو به محسن کرد و گفت: «می‌دونین ما رو با چه زحمتی درست می کنن؟ کشاورزهای زحمت‌کش دونه‌ی گندم رو تو خاک قرار میدن، بعدش مراقب گندم‌ها هستن تا خوب رشد کنن. فصل چیدن گندم، اون‌ها رو می‌چینن و تبدیل به آرد می‌کنن. بعدش تو نانوایی از ما خمیر درست می‌کنن. نانوا ما رو توی تنور میذاره تا خوب بپزیم و نون‌های خوشمزه‌ای بشیم تا شما ما رو بخورین، اما شما...!»
یه تکه از هندونه‌ی نیم‌خورده‌ای که هنوز سالم بود، درحالی‌که اشکاش رو پاک می‌کرد، رو به حمید کرد و با ناراحتی گفت: «آقا حمید! چرا شما من رو توی سطل زباله انداختی؟ من که هنوز سالم بودم؟!»
حمید رو به هندونه کرد و با ناراحتی گفت: «آخه ما هندونه‌رو برای مهمونامون خریده بودیم‌،وقتی اونارفتن، بقیه شو توی سطل انداختیم. اصلاً فکر نمی‌کردم این اتفاق بیفته!».

هنوز صحبت حمید تموم نشده بود که یه آلو از کنار سطل با صدای بلندی گفت:«آقا پارسا! یادته با بابات اومدی میوه فروشی و با اصرار تموم به بابات می‌گفتی من آلو می‌خوام؟! چرا من رو نخوردی؟!» پارسا که شوکه شده بود آروم زیر لب گفت:«آخه...آخه...من آلو زیاد خوردم و دلم درد گرفت، یخچالمون هم جا نداشت، برای همین اون‌ها رو توی سطل ریختم.»

بعد میوه‌ها و تکه نان به بچه‌ها نگاهی کردن و گفتن:«حالا فهمیدین چرا ما گریه می‌کنیم؟! حالا متوجه شدین چرا ما گفتیم از دست شما ناراحتیم؟! ما با زحمت کشاورزها و باغبون‌ها به شکل گندم و نان و میوه‌های رنگارنگ می‌شیم ولی شما قدر ما رو نمی‌دونین و ما رو به‌راحتی بیرون می‌اندازین.»

بچه‌ها که متوجه اشتباه خودشون شده بودن به اون‌ها قول دادن که از این به بعد قدر میوه‌ها و نان‌ها رو بدونن و الکی اون‌ها رو دور نندازن.

 

 

نظرات

تصویر به تو از دور سلام

كُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ (31 اعراف)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
14 + 1 =
*****