دم‌پنبه‌ای، بهترین دوست من

14:03 - 1400/05/04

...وقتی به مدرسه رسیدن، دیدن همهی حیوونایی که توی مسابقه اسم نوشته بودن، توی صف ایستادن و منتظر سوت شروع مسابقه هستن.

روزی روزگاری توی یه جنگل زیبا وُ قشنگ، دو تا بچه خرگوش با هم دیگه خیلی دوست بودن. اونا با همدیگه مدرسه می‌رفتن. توی درس‌هاشون به هم کمک می‌کردنُ همیشه با هم بازی می‌کردن. یکی از خرگوشا اسمش قهوه‌ای بودُ یکی هم دم پنبه ای.

یه روز، قرار شد که توی مدرسه حیوانات، یه مسابقه دو برای حیوون‌های کوچولوی جنگل برگزار کنن. واسه همین قهوه‌ای و دم پنبه‌ای هم اسم خودشونو برای شرکت توی مسابقه نوشتن.
روز مسابقه وقتی که قهوه‌ای می‌خواست از خونه به محل مسابقه بره، مامانش اومدُ یه هویج بزرگ به دستش داد وَگفت:« عزیزم اینو بخور که جون داشته باشیُ بتونی سریعتر بِدَوی». اما قهوه‌ای که عجله داشت، یادش رفت هویجش رو بخوره. کفش‌های ورزشی‌شو پوشیدُ به طرف خونه دم پنبه‌ای به راه افتاد.
قهوه‌ای وقتی رسید در خونه دم‌پنبه‌ای، دید که دوستش آخرین لقمه صبحونَش دستشِ وُ داره بند کفشاشو محکم می‌بنده. همون لحظه بود که قهوه‌ای یادش افتاد که اصلا فراموش کرده صبحونه‌شو بخوره. ولی خب هیچی نگفتُ دو تایی دست همدیگه رو گرفتنُ به طرف مدرسه راه افتادن.
بعد از چند دقیقه به مدرسه رسیدن. دیدن که همه ی حیوونا توی صف ایستادنُ منتظر شروع مسابقه هستن. تا سوت آغاز مسابقه زده شد، همه شروع به دویدن کردنُ فقط به خط پایان فکر می‌کردن.
قهوه‌ای و دم‌پنبه‌ای هم با سرعت به طرف خط پایان شروع به دویدن کردن. ولی قهوه‌ای داشت یواش یواش خسته می‌شدُ از بقیه عقب می‌افتاد. دم‌پنبه‌ای که حواسش به دوستش بود، بهش گفت بدو قهوه‌ای. چرا عقب افتادی؟ ولی قهوه‌ای که صبحونه نخورده بود، از خستگی، دیگه نمی‌تونست سریع بدوه. صدای قار و قور شکمشم به راه افتاده بود.
دم پنبه‌ای که به سرعت می‌دویدُ دوست داشت نفر اول مسابقه بشه، وقتی قهوه‌ای رو توی این حال دید، به عقب برگشت. دست دوستشو گرفتُ با هم شروع به دویدن کردن. اونها اون روز توی مسابقه آخر شدن و جایزه‌ای برنده نشدن. ولی دم‌پنبه‌ای توی قلب دوستش قهوه‌ای، اول شده بود.

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 16 =
*****