شوخی‌های حسین

11:39 - 1400/05/05

خاطرات شهدا، شهدا چگونه بودند، رفتار شهدا با مردم، زندگی نامه شهدا، سایت زندگی نامه شهدا، شهیدان دفاع مقدس، زندگی نامه جالب یک شهید،

شوخی‌های حسین خیلی دیدنی بود. وقتی دستش در عملیات خیبر قطع شد، هرروز می‌رفتم عیادتش. یک‌بار پرسید ازدواج کردی یا نه؟ وقتی جواب منفی مرا شنید، اصرار کرد که یکی از خواهرهایم را می‌خواهم به تو بدهم.
من خیس عرق شده بودم. موقع رفتن گفت: من خبرش را به مادرم می‌دهم. شما هم برو مقدمات کار را انجام بده و به خانواده‌ات بگو.
فردای آن روز علی‌رضا صادقی را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. کلی به من خندید.
می‌گفت: حسین اصلاً خواهر ندارد. تازه فهمیدم سرکار بودم.
روز بعد باهم رفتیم مشهد. موقع برگشت حسین مرا کنار خود نشاند. من که هنوز از درس قبلی عبرت نگرفته بودم، گفت: یک مطلبی هست که فقط به تو می‌توانم بگویم. گوشم را بردم کنارش. ناگهان کمرم تیر کشید. وقتی بطری آب یخ را خالی کرد پشت کمرم، گفت: خوب! حالا دیگر با توکاری ندارم.
راوی: غلامحسین هاشمی
پی‌نوشت:
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی‌اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۵۳ تا ۵۵.

 

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 6 =
*****