پسرای وروجک مامان

12:13 - 1400/05/05

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال،

روزی روزگاری توی یه خونه‌ی کوچیکُ نقلی، دو تا داداش کوچولو بنام «نیما وسینا» به همراه مامانُ باباشون زندگی می‌کردن.
نیما و سینا بچه‌های خیلی بازیگوشی بودنُ از هر فرصتی برای شلوغیُ بازی استفاده می‌کردن. یه روز که مامانشون برای خرید بیرون رفته بودُ باباشونم سرکار بود، اونا مثل همیشه شروع کردن به بازیُ شلوغی کردن. بالشت‌ها رو به سمت هم پرت می ‌کردن، روی تختخواب بالا وُ پایین می‌پریدن، توپُ به سمت همدیگه شوت می‌کردنُ خلاصه تا جایی که ‌تونستن شلوغی کردنُ خونه رو به هم ریختن.
مامان که از بیرون اومد، تا وضعیت خونه رو دید خیلی ناراحت شدُ بدون اینکه چیزی به بچه‌ها بگه، شروع به جمعُ جورکردن وسایل کرد. نیما و سینا که فکر می‌کردن کار خوبی انجام میدن، به همین کارشون ادامه می‌دادن.
تا اینکه یه روز اتفاق بدی افتاد. بچه‌ها همین طور که در حال بازی توی آشپزخونه بودن، توپشون به ظرف شیشه‌ای که روی میزآشپزخونه بود خوردُ افتاد روو زمینُ شکست. بچه‌ها که خیلی از این اتفاق ناراحت شده بودن، سریع به طرف اتاقشون رفتنُ با خودشون گفتن حتما اگه مامان بیادُ این ظرف شکسته رو ببینه، خیلی ناراحت میشه وُ ما رو هم کلی دعوا می‌کنه. واسه همینم رفتن تو اتاقشونُ زیر پتوهاشون قایم شدن.
مامان تا از راه رسید، با دیدن ظرف شکسته متوجه این اتفاق شد. آروم‌آروم به طرف اتاق بچه‌ها رفت وَ یواش درُ باز کرد که دید بچه‌ها دوتایی رفتن زیر پتو وُ اونجا قایم شدن.
مامان با صدای مهربونی به بچه‌ها گفت: «نیما جان! سینا جان! پسرای گلم! چرا قایم شدین؟! چرا رفتین زیر پتو؟ از چیزی ناراحت شدین؟ دارین گریه می‌کنین؟!»
بچه‌ها که صدای مامانشونُ شنیدن، آروم سرشونُ از زیر پتو بیرون آوردنُ شروع کردن با دست‌های کوچولوشون اشکاشونو پاک کردن. اونا که خجالت می‌کشیدن، به صورت مامان نگاه کنن،سرشونو پایین انداختن.
مامان که این حالت بچه‌ها رو دید، اونا رو توی بغل گرفتُ بهشون گفت: «بچه‌های عزیزم! بازی کردن خیلی خوبه، ولی هر بازی‌ای جای خودشُ داره وُ توی خونه هم اصلاً جای مناسبی واسه توپ بازی کردن نیست. اگه به‌جای اینکه توپتون به ظرف روی میز بخوره به قابلمه‌ی غذای روی اجاق گاز می‌خورد، الآن دیگه غذا نداشتیم‌ُ و باید گرسنه می‌موندیم!!».
بچه‌ها که به حرف‌های مامانشون گوش می‌دادنُ متوجه اشتباهشون شدن، به آرومی سرشونو بلند کردن وَ به مامانشون نگاه کردنُ گفتن: «ببخشید مامان،ما نمی‌خواستیم این اتفاق بیفته.»

مامان هم که بچه‌هاشو خیلی دوست داشت، دست هر دوتاشونُ توی دستش گرفت وَ با لبخند مهربانانه‌ای پرسید:«خب. حالا بگید ببینم، کی حاضرِه به من کمک کنه تا وقتی که بابا از سرکارنیومده آشپزخونه رو تمیز کنیمُ واسه خوردن یه غذای خوشمزه آماده بشیم؟»

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 0 =
*****