لاک‌پشت و میمون‌ها

12:17 - 1400/05/05

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

بسمه تعالی

به هر کسی می‌رسی        همیشه پیش از کلام
با روی خوش با لبخند      بگو به آن کَس سلام
سلام گل‌های زیبا و خوشبوی زندگی، سلام دختر گلم، پسر مهربونم.
عزیزای دلم! تا حالا توجه کردین که خدا هر کدوم از انسان‌ها رو به یه شکلی آفریده. یکی چاق، یکی دیگه لاغر، یکی سیاه‌پوست، یکی دیگه سفیدپوست. خدای مهربون ما، به هر کدوم از ما یه نوع استعداد و نیرو داده؛ تا بتونیم با اون نیرو و استعداد راحت‌تر زندگی کنیم.
حالا به خاطر این که متوجه بشین که خدا چه لطفی در حق ما انسان‌ها کرده، به داستان لاک‌پشت ومیمون‌ها گوش بدین.
روزی روزگاری یه جایی اون دور دورا، توی یه جنگل سبز، لاک‌پشت کوچولویی بنام «لاکی» زندگی می‌کرد.
لاک‌پشت کوچولوی قصه ما خیلی تنها بود. کسی نبود تا با اون بازی کنه. یه روز که دلش حسابی گرفته بود، با بی‌حوصلگی‌از وسط جنگل می‌گذشت که دید چند تا بچه میمون دارن با هم‌بازی می‌کنن. اون جلو رفت و با صدای بلند گفت: «سلام بچه‌ها ، دارین چیکار می‌کنین؟!». بچه میمون‌ها که از دیدن لاک‌پشت کوچولو تعجب کرده بودن، به اون نگاهی کردن و گفتن: «سلام! بازی می‌کنیم.»
لاکی که دنبال یکی می‌گشت تا با اون بازی کنه، تا این حرف رو شنید رو به اون‌ها کرد و گفت: «میشه منم با شما بازی کنم؟» میمون‌ها گفتن: اشکال نداره، ولی ما اینجا از این شاخه به اون شاخه می‌پریم و روی درخت بازی می‌کنیم، ولی تو اون پایینی. سریع بیا بالا تا بازی کنیم.لاک‌پشت کوچولو هرچقدر تلاش کرد نتونست از درخت بالا بره و هی سُر می خورد و روی زمین می‌افتاد. میمون‌ها که دیدن اون نمی‌تونه از درخت بالا بیاد؛ گفتن: تو نمی‌تونی مثل ما از درخت بالا بیای و از این شاخه به اون شاخه بپری.
لاک‌پشت کوچولو که این حرفا رو شنید، سرش رو پایین انداخت و توی لاک خودش فرورفت. اون همش با خودش فکر می کرد اگه من هم مثل میمون‌ها می‌تونستم از درخت بالا برم؛ می تونستم با اون‌ها بازی کنم.
اون تو همین فکرا بود که خوابش برد. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد، می‌خواست صورتشو بشوره که چیز عجیبی دید. اون دید دستاش شبیه دستای میمون‌ها شده؛ خیلی ترسید ولی بعدش خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: «آخ جون، الآن دیگه می‌تونم راحت از درختا بالا برم و با بچه میمون‌ها بازی کنم.»
سریع بیرون اومد و از تنه درختی که نزدیک خونه‌شون بود، کمی بالا رفت. خیلی خوشحال بود؛ خودشو با سرعت به وسط جنگل رسوند. اون تا بچه میمون‌ها رو دید که در حال بازی هستن باعجله از درخت بالارفت، تا مثل اون‌ها از این شاخه به اون شاخه بپره.

 

تا به بالای درخت رسید، نگاهش به پایین درخت افتاد، خیلی ترسیده بود؛ نه می‌تونست از درخت پایین بیاد، نه می‌تونست یه قدم به جلو بره، مثل چوب خشک شده روی درخت مونده بود! بچه میمون‌ها که لاکی رو روی درخت دیدن به سمتش اومدن و روی شاخه درخت بالا و پایین پریدن.
لاک‌پشت کوچولو هم که می‌ترسید، شاخه درخت رو محکم بغل کرده بود و فریاد می‌زد: «تو رو خدا شاخه رو تکون ندین، می‌ترسم» اما میمون‌های بازیگوش به کار خودشون ادامه دادن؛ تا اینکه لاکی محکم از روی شاخه روی زمین افتاد. بدنش خیلی درد گرفته بود.
خرگوش پیر و دانای جنگل که از اونجا می‌گذشت، تا لاک‌پشت رو روی زمین دید، رو به اون کرد و گفت:« چرا روی زمین ولو شدی ؟»
لاکی که سرش درد می‌کرد، رو به اون کرد و گفت: «از روی شاخه درخت پایین افتادم!»
خرگوش پیر با تعجب پرسید: «آخه تو اون بالا چیکار می‌کردی؟! ». لاکی تمام ماجرا رو براش تعریف کرد.
خرگوش دانا لبخندی زد و گفت: خدا اگه چیزی رو آفریده، یه سری قدرت‌ها و نیروها بهش داده که اونو به حیوون‌های دیگه نداده. مثلاً به تو یه لاک خیلی سخت داده تا وقتی دشمنات بخوان اذیتت کنن، تو بتونی راحت توی اون بری و خودت رو قایم کنی. ولی سرعت راه‌رفتن تو خیلی کمه در عوض میمون‌ها سرعت حرکتشون روی درخت‌ها خیلی زیاده ولی مثل تو لاک ندارن تا بتونن توی اون قایم بشن.
لاک‌پشت کوچولو که با شنیدن حرف‌های خرگوش پیر و دانا به فکر فرورفته بود، سرش رو به‌طرف آسمون بالا آورد و با صدای بلند گفت: «خدایا ممنونم ازت به‌خاطر قدرت‌ها و نیروهایی که به من دادی».

 

 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 6 =
*****