فیل کوچولو بدون این که به دور و برش نگاه کنه، با صدای آرومی گفت:«آخه من نمی تونم با بقیهی حیوونا بازی کنم و تموم ماجرا رو تعریف کرد. سنجاب که به حرف های بچه فیل گوش میداد، رو به اون کرد و گفت:«خب معلومه تو نتونی با اونا بازی کنی،آخه خدا به هر حیوونی یه توانایی داده،مثلاً شیرها خیلی سریع می تونن شکار کنن،آهوها خیلی سریع می تونن بِدَوَن،لاک پشت ها و حلزونا وقتی که خطری رو احساس می کنن سریع توی لاک خودشون فرو میرن ...
روزی روزگاری توی یه جنگل پردرخت و زیبا، حیوونا کنار همدیگه زندگی میکردن. بین این حیوونا، یه بچهفیل کپل بود که صبح تا شب توی جنگل راه میرفت و دنبال یه هم بازی برای خودش میگشت. یه روز از دور، صدای بچهشیرها رو دید. به سمت اونا رفت. تا اونا رو دید، سلام کرد.
بچهشیرها یه نگاهی به اون کردن و در حالیکه مشغول تمرین شکار بودن، به آرومی سلام کردن. بچهفیل گفت: « من هم میتونم با شما بازی کنم؟». یکی از بچهشیرها بهش گفت: « ما تمرین شکار میکنیم». بچه فیل اصرار کرد تا با اونا بمونه.
بچه شیرها که دیدن اون خیلی اصرار میکنه، قبول کردن تا اون هم باهاشون باشه. بعد بچه شیرها تمرین خودشون رو ادامه دادن. فیلکوچولو هم مثل اونا، آروم پشت بوتهها قایم شد. بچهشیرها تا چشمشون به یه گوزن افتاد، یواشکی از پشت بوتهها بیرون اومدن تا اونو شکار کنن. ولی گوزن تا صدای پای فیل کوچولو رو شنید، متوجه بچه شیرها شد و سریع فرار کرد و رفت. بچه شیرها که خیلی ناراحت شده بودن، رو به بچه فیل کردن و گفتن: «دیدی چجوری زحمتهای ما رو هدر دادی؟!». بچهفیل کوچولوی قصهی ما، با شنیدن حرفهای اونا، سرشو پایین انداخت و از اونجا رفت.
اون درحالی که دلش گرفته بود، توی جنگل قدم میزد که صدای پرندهها رو شنید. اونها بالای سرش در حال پرواز و بازی بودن. فیلکوچولو سرش رو بلند کرد و رو به پرندهها کرد و گفت: «میشه منم با شما بازی کنم؟»
یکی از پرندهها رو به اون کرد و گفت: «تو که بال نداری تا بتونی با مثل ما پرواز کنی و بازی کنی!» بچه فیل تا این حرف رو شنید، سرش و پایین انداخت و آرومآروم از اونا دور شد.
اون که حسابی ناراحت بود و دلش گرفته بود، آروم یه گوشهای نشست. سنجابی که حواسش به بچهفیل بود، اونو صدا زد و گفت: «چرا ناراحتی؟!»
فیل کوچولو بدون این که به دور و برش نگاه کنه، با صدای آرومی گفت: «آخه من نمیتونم با بقیهی حیوونا بازی کنم و تموم ماجرا رو تعریف کرد. سنجاب که به حرفهای بچهفیل گوش میداد، رو به اون کرد و گفت: «خب معلومه تو نمیتونی با اونا بازی کنی، آخه خدا به هر حیوونی یه توانایی داده، مثلاً شیرها خیلی سریع میتونن شکار کنن، آهوها خیلی سریع میتونن بِدَوَن، لاک پشتها و حلزونها وقتی که خطری رو احساس میکنن، سریع توی لاک خودشون فرو میرن.
فیل کوچولو که این حرفها رو شنید، رو به سنجاب کرد و گفت: «آخه من دوست دارم مثل شیرها سریع بِدَوَم و شکار کنم. یا مثل پرندهها توی آسمون پرواز کنم. اما هرکاری که میکنم نمیتونم!»
سنجاب رو به بچه فیل کرد و گفت: « درسته که نمیتونی مثل شیر یا پلنگ سریع بدوی یا مثل پرنده ها پرواز کنی، ولی باید بدونی اونا هم نمیتونن مثل تو به راحتی توی آب شنا کنن، یا چیزهای مختلف رو برای مدت طولانی توی ذهنشون حفظ کنن و چیزهای سنگینو بلند کنن.»
حرفهای سنجاب برای فیل کوچولو خیلی جذاب بود و از این حرفها خوشش اومد. اون فهمید که نباید آرزو داشته باشه مثل پرندهها پرواز کنه یا مثل بقیهی حیوونا باشه. خدا به اون چیزی داده که حیوونهای دیگه آرزوی داشتن اونا رو دارن.
نظرات
××××