یه روز که آهو کوچولو و مامانش به شهربازی رفته بودن، اون مثل همیشه کنار مامانش نشست و از جاش تکون نخورد. اون فقط به حیوونای دیگه که مشغول بازی بودن، نگاه میکرد. یه دفعه یه توپ گِرد و کوچولو قِل خورد و به پای اون برخورد کرد...
توی یه جنگل سبز و زیبا، آهو کوچولویی بود که هر روز با مامانش به شهربازی وسط جنگل میرفت. ولی وقتی به شهربازی میرسیدن، فقط روی صندلی مینشستُ از کنار مامانشم تکون نمیخورد. هرچه قدر هم که مامانش بهش میگفت: «عزیزم برو با بچه ها بازی بکن»، فایدهای نداشت.
اون همش میگفت: «دوست ندارم بازی کنم. دلم میخواد پیش توباشم.» آهوی قصهی ما، روی تنش لکههای سفید و رنگی داشت که اتفاقا خیلی هم اونو زیبا کرده بود. ولی خودش فکر میکرد که خیلی زشته و بقیه اونو بهخاطر این لکهها مسخره میکنن. واسه همینم همیشه خجالت میکشیدُ دوست نداشت که از کنار مامانش بلند بشه و بره پیش بچهها بازی کنه.
یه روز مامان آهو کوچولو ازش پرسید: « عزیزم، چرا دوست نداری با بچهها بازی کنی؟» آهو کوچولو گفت: آخه من خجالت میکشم. میترسم اونا من رو مسخره کنن. مامان آهوی مهربون گفت: «تو از کجا میدونی که بقیهی حیوونا مسخره ات میکنن؟! یه بار شده بری با اونا بازی کنی؟! آهو کوچولو جواب داد:«نه،اما میدونم منو مسخره میکنن».
آهو کوچولو همین طور که داشت با مامانش صحبت میکرد، یه دفعه یه توپ گِرد و کوچولو قِل خورد و اومد کنارش. یکی از حیوونای جنگل که اسمش «شیری» بود، به سمت آهو کوچولو اومد، به اون نگاه کردُ بهش گفت: «تو چقدر زیبا و جذابی! میای با ما بازی کنی؟ راستش ما یه یار واسه بازیمون کم داریم. تو میای؟»
آهو کوچولو یه نگاهی به مامانش کردُ گفت:« دلم میخواد ولی ...». آهوی قصهی ما هنوز حرفش تموم نشده بود که شیری، بقیهی دوستاشو صدا زد. همهی اونا دور آهو کوچولو و مامانش جمع شدنُ سلام کردن.
بعد شیری رو به حیوونای دیگه کردُ گفت:«بچهها! این دوست جدیدمونه، اسمشم آهو کوچولوست. اون از امروز میخواد با ما بازی کنه. حیوونای جنگل تا اینو شنیدن خیلی خوشحال شدن. دست آهو کوچولو رو گرفتنُ اونو با خودشون به سمت شهربازی بردن.
اونم شروع به بازی با دوستای جدیدش کردُ از دور برای مامانش دست تکون میداد.
بله بچههای عزیزم. آهو کوچولو از اینکه دوستای خوبی پیدا کرده بود، خیلی خوشحال بود. دیگه هم از کسی خجالت نمیکشید.
نظرات
××××