حیوونای مهربون

13:16 - 1400/05/11

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

بسمه
روزی روزگاری در جنگل پردرخت قصه‌ها، حیوونای زیادی زندگی می‌کردن. خانة این حیوونا با این که کنار هم بود، اما اون‌ها به هم توجّهی نداشتند.انگار با هم غریبه بودن و هم دیگرو اصلاً نمی‌شناختن.
 یک روز صبح که حیوونای جنگل در حال استراحت بودن، یه دفعه صدای بلندی را شنیدن.اون‌ها باعجله از خونه‌هاشون بیرون اومدن و به اطراف نگاه کردن، ولی چیزی را ندیدن. می‌خواستند به خونه‎هاشون برگردند که صدای آقای کلاغ را شنیدن: «قار ... قار ... همسایه‌ها خبر ... خبر...»
آقای خرس که تازه از خواب بیدار شده بود، در حالی که خمیازه می‌کشید، به آقای کلاغِ نگاهی انداخت و گفت: «چه خبر شده؟! چرا این‌قدر داد می‌زنی؟! جنگلو رو سرت گذاشتی؟! نمی‌گی شاید یکی خواب باشه؟!»
کلاغ سریع روی یه شاخة درختی نشست و با بال‌های سیاهش عرق‌هاشو پاک ‌کرد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت:«پل...پل...رودخونه...رودخونه...»
حیوونای جنگل که از حرف‌های اون چیزی متوجه نشده بودن، رو به اون کردن و گفتن:«چی میگی؟! یعنی چی پل...پل... رودخونه...رودخونه... درست حرف بزن ببینیم چی میگی!»
آقا کلاغ پرسیاه چند تا نفس عمیق کشید و درِ قمقمه ی آبی رو که همراهش بود باز کرد و یه کم آب خورد و گفت:«سیل پل روی رودخونه رو خراب کرد!»
همة حیوونا به سمت رودخونه دویدن و از دیدن پل شکسته ناراحت شدن. بعضی از اون‌ها می‌گفتن: «حالا چه جوری به اون طرف رودخانه بریم؟! دوستامونو چجوری ببینیم؟!»
خرگوش دانا رو به بقیة حیوانات کرد و گفت: «باید این پل ساخته بشه.»
روزها پشت‌سرهم می‌گذشت. حیوونا خیلی دوست داشتن دوستای اون طرف رودخونه‌شون رو ببینن ولی نمی‌دونستن باید چی کار کنن و چجوری پل رو بسازن!
تا این که یه روز خرگوش باهوش فکری به ذهنش رسید، اون از همه حیوونا خواست کنار رودخونه جمع بشن؛ بعد حیوونا رو به گروه‌های مختلفی تقسیم کرد. یه عده از اون‌ها سنگ جمع کردن، یه عده دیگه چوب آوردن و یه عده هم برای اون‌ها غذا تهیه کردن و بچه‌ها رو نگه داشتن تا زیر دست و پا نمونن.
 بعد رو کرد به آقا خرسه و آقا فیله و از اون‌ها خواست به کمک بقیه حیوونا سنگ و چوب‌ها رو روی هم بذارن.
حیوونا شب و روز کنار هم تلاش می‌کردن و با هم کار می‌کردن و با خوشحالی و خنده سختی کار رو از خودشون دور می‌کردن.
چند روزی طول کشید و حیوونای جنگل همین جور مشغول بودن تا این که موفق شدن یه پل محکم بسازن.
اون‌ها که از ساخته‌شدن پل خیلی خوشحال شده بودن، همدیگه رو بغل کردن و به هم تبریک گفتن.
خرگوش پیر و دانا که همت و تلاش حیوونا رو دیده بود، رو به اون‌ها کرد و گفت: ببینین دوستای من اگه همه ما دست به دست هم نمی‌دادیم و نسبت به هم بی تفاوت بودیم، نمی‌تونستیم پلِ به این زیبایی رو درست کنیم.
بله دوستای کوچولو؛ اگه ما هم توی کارهامون دست به دست هم ندهیم و به هم کمک نکنیم، نمی‌تونیم کارهامونو خوب انجام بدهیم.
خداوند متعال در این باره می فرماید:« ...تَعاوَنُوا عَلَي البِرِّ و التَّقوي...» ( مائده/ 2)
 

 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 9 =
*****