اشعار روز ششم محرم؛ حضرت قاسم

13:24 - 1400/05/11

پشت خیمه قدم زنان به دعا    داشت با درگه خدا نجوا     ای خدا عاشق عمو هستم     تو خودت راضی اش کن از دست

اشعار روز ششم محرم؛ حضرت قاسم

 به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، اشعاری از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع "حضرت قاسم (علیه السلام)"، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.

اشعار شب ششم محرم؛ حضرت قاسم(ع)

 پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)

اشعار شب ششم محرم؛ حضرت قاسم(ع)

 آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

(سید حمید رضا برقعی)

اشعار شب ششم محرم؛ حضرت قاسم(ع)

 وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد

از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد

ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد

ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد

قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد

وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی

گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی

با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی

وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی

خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی

اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی

این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش

بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش

راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش

زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش

آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد

عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد

در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد

برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد

آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد

چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد

پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد

(احمد بابایی)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 2 =
*****