دیگه دروغ نمیگم

13:21 - 1400/05/13

بابا میمون مهربون یه نگاهی به اطراف انداخت و بعد به آرومی و با لبخند گفت: میشه اینجا بیای؟ بعد رو کرد به دم‌کوتاه و ادامه داد؛ میدونی پسرم؛ من‌و مامانتون هم تو رو و هم خواهر و برادرت رو خیلی دوست داریم و می‌دونیم شما اصلاً دروغ نمی‌گین. اگه یه وقت گوشی رو دیدی یا یادت اومد کجا گذاشتی؛ خبر بده. الآن هم پاشو برو با دردونه و دم قهوه‌ای بازی کن...

بسمه‌تعالی

 

روزی روزگاری، یه جایی اون دور دورا، توی جنگل پر از دار و درختای قشنگ و رنگارنگ، میمون کوچولویی بنام «دم‌کوتاه» بود که با خواهرش «دردونه» و برادرش «دم قهوه‌ای» و مامان و بابای مهربونش، وسط جنگل زندگی می کردن.

 

یه روز اونا تصمیم گرفتن برای تفریح به کنار رودخونه جنگل برن. برای همین همگی سوار ماشینشون شدن و به سمت رودخونه حرکت کردن.

 

وسط راه دم‌کوتاه به باباش گفت: «بابایی! گوشی موبایلتو به من میدی لطفاً». بابای دم‌کوتاه که خیلی بچه هاش رو دوست داشت، موبایلشو برداشت و به آرومی دستشو به سمت دم‌کوتاه ، دراز کرد و گوشی رو به اون داد.

 

بابایی گفت: بچه‌ها! حواستون به سر و چشمتون باشه. زمانی که توی ماشین هستین و ماشین داره حرکت می‌کنه، نباید به گوشی موبایل و تبلت نگاه کنین، چون چشماتون درد می‌گیره!

 

اونا بعد از یه ساعت به رودخونه رسیدن. دم‌کوتاه می‌خواست سریع از ماشین پیاده بشه، ولی حواسش به گوشی که روی پاهاش قرار داشت، نبود. وقت پیاده شد، گوشی از روی پاهاش سُر خورد و روی زمین افتاد و شکست.

 

حالا بچه‌ها به نظرتون باید بیاد وبه باباش بگه یا اینکه قایمش کنه؟

 

میمون کوچولو که خیلی ترسیده بود، قبل از این که کسی بفهمه، سریع خم شد و تکه‌های گوشی رو از روی زمین برداشت، اونو زیر لباسش قایم کرد تا بعداً درستش کنه. اون سریع به همراه داداشش حصیر رنگارنگ رو از ماشین بیرون آوردن و زیر سایه درختی پهن کردن. بعدش وسایل دیگه رو روی حصیر قراردادن.

 

بابای دم‌کوتاه که زیر سایه درخت دراز کشیده بود و بازی بچه‌ها رو نگاه می‌کرد، دم‌کوتاه رو صدا زد و گفت: پسرم لطفاً گوشی منو بیار.

 

دم‌کوتاه که حسابی ترسیده بود، به باباش نگاه کرد و به‌دروغ گفت: گوشی داخل ماشینه و رفت به سمت ماشین تا اونو بیاره.

 

بعد از چند لحظه؛ دم‌کوتاه رو به باباش کرد و گفت: بابایی! گوشی رو پیدا نمی‌کنم، نمی دونم کجاست؟

 

بابا میمون مهربون یه نگاهی به اطراف انداخت و بعد به آرومی و با لبخند گفت: میشه اینجا بیای؟ بعد رو کرد به دم‌کوتاه و ادامه داد؛ باشه اگه یه وقت گوشی رو دیدی یا یادت اومد کجا گذاشتی؛ خبر بده. الآن هم پاشو برو با دردونه و دم قهوه‌ای بازی کن.

 

دم‌کوتاه با اجازه بابا و مامانش بلند شدن که بره و بازی کنه. هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و کنار باباش نشست و گفت: بابایی یه چیزی بگم ناراحت نمیشین؟

 

بابا میمونِ مهربون لبخندی زد و گفت: پسرم؛ چرا باید ناراحت بشم؟!

 

دم‌کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت: راستش موبایلتونو که به من داده بودین، وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم؛ از روی پاهام سُر خورد و روی زمین افتاد و شکست. من خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم بهتون بگم.

 

بابایی رو کرد به دم‌کوتاه و تکه‌ای از موبایل که توی دستش قایم کرده بود رو نشونش داد و گفت: پسرم من همون اول فهمیدم که موبایل شکسته؛ دلم می‌خواست خودت بگی. ممنونم که خودت اومدی و بهم راستشو گفتی.

 

دم‌کوتاه که متوجه اشتباه خودش شده بود به بابا و مامانش نگاهی کرد و قول داد از این به بعد دیگه هیچ چیزی رو قایم نکنه و همیشه راست بگه.

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 1 =
*****