تنبیه میمون

09:40 - 1400/05/17

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

به نام خدا

شـروع هر کــار خــوب                               بــا نــام و یـاد خـداســت
همـــون خــدای زیـــبا                               همون خدای دانا
ســلام من به شــما                                     شــکوفــه های عــزیـز
غنـچه های قشـنگم                                      بــچــه هـای زرنگـــــم
امیدوارم خوب باشید                                    همیشه محبوب باشید  
بازی کــنید بخـــندید                                  در روی غــــــــم، ببندید

یه بار دیگه اومدم تا با یه قصه شب دیگه، کنار شما دستای خوب و کوچولوم باشم.

بچه‌ها، قصه امشب مربوط به میمون کوچولوییِ که عادت داشت تا دوستاشو مسخره کنه.

راستی بچه‌ها شما هم دوستاتونو مسخره می‌کنین؟!

آفرین به شما دختر...پسرای گلم، که هیچ وقت کی رو مسخره نمی‌کنین.

حالا بریم سراغ قصه مون:

تنبیه میمون

در جنگلی بزرگ و زیبا، حیوانات مهربون و مختلفی زندگی می‌کردند. یکی از این حیوانات، میمون بازیگوشی بود بنام «دم قهوه‌ای» که هروقت، کوچک‌ترین عیبی در حیوانات می‌دید، سریع به بقیه حیوونای جنگل خبر می‌داد. هرچقدر هم پدر و مادر و دوستاش بهش می‌گفتن نباید این کار رو بکنی، ولی اون اصلاً گوش نمی‌کرد و کار خودشو انجام می‌داد.

هیچ‌کدام از حیوانات جنگل دل‌خوشی از میمون کوچولوی بازیگوش نداشتن. دوستاش دیگه اونو توی بازی‌هاشون راه نمی‌دادن. جایی که اون بود، نمی‌رفتن. آن‌ها دیگه از دست دم قهوه‌ای خسته شده بودند. تا این‌که یک روز دم قهوه‌ای وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می‌خورد، ناگهان دو تا چشم بزرگ رو دید که از آب بیرون اومدن و دارن به سمتش میان. چون خیلی بازیگوش بود با دقت نگاه کرد و متوجه شد اون دوتا چشم، چشمای تمساحی که توی رودخونه زندگی می‌کنه. از دیدن تمساح خیلی ترسید، از ترس، زبونش بند اومد و پا به فرار گذاشت.

میمون بازیگوش قصه ما، همین‌طور فرار می‌کرد و به پشت سرش هم نگاه نمی‌کرد.
چشمش به خونه خرگوش باهوش افتاد،از ترس سریع به سمت خونه خرگوش باهوش که نزدیک رودخونه بود و رفت، در زد و به‌محض این که درباز شد، داخل خونه پرید.
محکم در و بست و همونجا پشت در نشست. این‌قدر ترسیده بود که حتی توان نداشت از جاش بلند شه.
خرگوش مهربون با تعجب به دم قهوه‌ای که پشت در نشسته بود، نگاه کرد و پرسید: اتفاقی افتاده؟!
دم قهوه‌ای که نفسش بند اومده بود، با سختی گفت: ت..ت..ت..تم..س...ساح(تمساح)
خرگوش گفت: وا! چرا این‌جوری صحبت می‌کنی؟!
میمون کوچولو که تازه متوجه شده بود چه بلایی سرش اومده، شروع به گریه کرد و گفت: مَ...مَ ...مَ...من...چِ...چِ...چِ..ر...را...ای..ی...ین...جووو...ری...شُ..شُ...َدم(من چرا این‌جوری شدم).

خرگوش مهربون که متوجه لکنت زبون دم قهوه‌ای شد برای اینکه یه درس خوب به اون بده تا دیگه دیگران رو مسخره نکنه، خنده کرد و گفت: الآن میرم به همه اطلاع میدم تو نمی تونی صحبت کنی؛ تا همه بیان و تو رو ببینن!   

دم قهوه‌ای که خیلی خجالت می‌کشید، همین‌جوری که اشک می‌ریخت، به خرگوش گفت: تُ..تُ..تو..رو..رو..خُ..خُ..دا..به...کَ...کَ..کَ..سی..چی..چی..چیزی..نَ..نَ..گو(تو رو خدا به کسی چیزی نگو)

خرگوش مهربون رو به اون کرد و گفت: یادته چقدر راحت حیوونا رو مسخره می‌کردی؟! حالا می‌بینی چقدر مسخره کردن بده.

دم قهو‌ای که متوجه اشتباه خودش شده بود، سرشو پایین انداخت و معذرت‌خواهی کرد و قول داد که دیگه هیچ حیوونی رو مسخره نکنه.

خرگوش دانا و باهوش هم که دید دم قهوه‌ای متوجه اشتباهش شده و قول داد که دیگه اشتباهشو تکرار نکنه، لبخندی زد و گفت: این لکنت زبونت خیلی سریع خوب میشه.ولی بدون که نباید دیگران رو بخاطر عیبایی که دارن، مسخره کرد، چون اونا حسابی خجالت می‌کشن.

بله گلای من، خدای مهربون هم از ما انسان‌ها خواسته که همدیگه رو مسخره نکنیم و عیب همو به رخ همدیگه نکشیم.چون ممکنه دیگران از دست ما دلخور بشن.

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 5 =
*****