دم قهوه‌ای،میمون غرغرو

11:55 - 1400/05/19

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

  بسمه‌تعالی

 

سلام مثل بـهاره         گـل وشـکـوفـه داره

بوی قشنگ دوستی       هـمـراه خودمـیـاره

وقتی سلام میکنی         شاپـرکا می خندن

بالهاشونو بـرامـون          وامیکنن می بندن

 

روزی روزگاری توی جنگل زیبای قصه‌ها، میمون کوچولویی بنام «دم قهوه‌ای» به همراه خانواده‌اش روی یه درخت بلند زندگی می‌کردن. دم قهوه‌ای یه عادت بدی که داشت این بود که همیشه غرغر می‌کرد. هی می گفت: چرا این اینجاست؟ چرا غذا این مزه‌ایه؟ توی مدرسه به درس دادن معلمش ایراد می‌گرفت و می‌گفت: آقای معلم چرا این جوری درس میده؟! یا به بچه‌ها توی مدرسه ایراد می‌گرفت که این‌ها چرا این‌جوری هستن؟! خلاصه اون عادت کرده بود که به همه چیز ایراد بگیره! ولی اگه کسی از کارهای اون ایراد می‌گرفت، ناراحت می‌شد و قهر می‌کرد. هرچقدر هم که بهش می‌گفتن این قدر غر‌غر نکن، فایده نداشت که نداشت.

اون خودش رو از همه بهتر و عاقل‌تر می‌دونست و فکر می‌کرد هرچی اون بگه درسته‌و بقیه باید به حرفش گوش بدهندو هیچی نگن.

این کار دم قهوه‌ای ادامه داشت تا این که یه روز که داشت غر‌غر می‌کرد، ناگهان پاش به ریشه درختی گیر کرد و محکم زمین خورد. حیوون‌هایی که از اون جا رد می شدن، سریع به کمکش اومدن و به آرومی اونو از جاش بلند کردن. پاش بدجوری زخمی شده بود و نمی تونست راه بره، یکی از دوستانش بنام«خرسی» اونو روی پشت خودش سوار کرد و به همراه آهو که کیف دم قهوه‌ای رو توی دستش گرفته بود، اونو به درمانگاه جنگل رسوندن.

خانم کانگورو که دکتر جنگل بود، وقتی پای دم قهوه‌ای رو معاینه کرد، گفت: دم قهوه‌ای! تو باید تا چند روزی توی خونه استراحت کنی و راه نری. بعد به اون دو تا عصا داد که اون بتونه به راحتی تا خونه بره.

دم قهوه‌ای که دردش کمتر شده بود غرغرکنان گفت:چرا باید این اتفاق برای من بیفته؟!

اون به همراه خرسی و آهو و خرگوش به طرف خونه‌شون راه افتاد. تا به نزدیکی خونه‌شون رسید، متوجه شد که نمی تونه از درخت بالا بره چون پاش حسابی درد می‌کرد.

خرس مهربون که متوجه موضوع شد، دوباره دم قهوه‌ای رو پشت خودش گذاشت و از درخت بالا رفت تا به خونه دم‌قهوه‎‌ای رسیدن.

به آرومی در زدن، مامان دم‌قهوه‎‌ای در رو باز کرد و با تعجب گفت: چی شده؟ خرس مهربون که حسابی خسته شده بود، ماجرا رو برای مامانِ دم‌قهوه‎‌ای تعریف کرد. خرسی با اجازه مامانِ دم‌قهوه‌ای وارد خونه اون‌ها شد و دم‌قهوه‌ای رو روی مبل وسط هال گذاشت و بعد خداحافظی کرد و از خونه بیرون اومد و پیش دوستاش برگشت.

بابای دم‌قهوه‌ای که سرکار رفته بود، وقتی به خونه برگشت و پسرش رو توی اون حالت دید به کمک مامان دم قهوه‌ای تخت اونوکنار پنجره توی هال، روبروی تلویزیون گذاشتن تا هم بتونه به راحتی بیرون رو ببینه و هم هروقت خواست بتونه به راحتی تلویزیون تماشا کنه.

روزهای اول دم‌قهوه‌ای فقط گریه می کرد و به زمین و زمان گیر می داد. تا این‌که یه روز خرسی به خونه اون‌ها اومد تا از دم‌قهوه‌ای سر بزنه دید اون مثل همیشه داره غر می‌زنه و به همه چیز گیر میده، خرسی دیگه نتونست این حالت رو تحمل کنه و با صدای بلند گفت: دم‌قهوه‌ای تو چِت شده؟! چرا دست از این همه غرغر بر نمی‌داری؟! چرا زحمت دیگران رو نمی‌بینی؟! چرا فکر می‌کنی هرچی توبگی درسته و دیگران همه عیب دارن و تو گُلِ بی عیبی؟! یه کم زحمت دیگران رو ببین و بعد غرغر کن.

بعد از جاش بلند شد و بدون این که خداحافظی کنه از خونه اون‌ها بیرون رفت.

دم‌قهوه‎‌ای که حسابی از کار خرسی ناراحت شده بود، اول یه کمی غرغر کرد ولی بعدش که فکر کرد دید چه اشتباهی می کرده.

 توی این چند روزی که خونه بود، چیزهایی رو دید که تا الآن اصلاً به اون‌ها توجهی نداشت. اون زحمت‌هایی که پدر و مادرش و حتی خواهر و برادرش برای اون می‌کشیدن رو می‌دید. مامانش هر روز صبح زود بیدار می‌شد و صبحونه تهیه می‌کرد. باباش به سرکار می‌رفت و دم کوتاه که برادر بزرگتر دم‌قهوه‎‌ای بود، نانوایی می‌رفت و نان می‌گرفت و دردونه که خواهر کوچکتر دم‌قهوه‎‌ای بود سفره رو پهن می‌کرد.

دوستای دم‌قهوه‎‌ای هر روز به خونه اون‌ها می اومدن و با اون شوخی و بازی می‌کردن.

معلم دم‌قهوه‎‌ای هم چند باری به خونه اون‌ها اومد و از اون سر زد.

در تمام این مدت دم‌قهوه‎‌ای فکر می‌کرد چقدر اشتباه می کرد که این همه زحمت و خوبی رو نمی‌دید. از خودش خجالت می‌کشید. اون تصمیم گرفت از این به بعد به جای اینکه غرغر کنه و از دیگران طلب کار باشه، خوبی های افراد رو ببینه.

بله دوستای من، ما انسان‌ها گاهی بجای این که خوبی افراد رو ببینیم، نقطه ضعف ها رو می بینیم. عوض این که از دیگران ، بخاطر خوبی‌هایی که در حق ما انجام می‌دهند، تشکر کنیم،به اون‌ها عیب می‌گیریم.

خدای‌متعال هم دراین باره می‌فرماید: اگر شکر گزار باشید، نعمت های خدا بیشتر می شود.

لَئِن شَكَرتُم لَأَزيدَنَّكُم(سوره ابراهیم:7)

کلمات کلیدی: 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 1 =
*****