قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه
بسمهتعالی
روز اول مدرسه تموم شد. حیوونای کوچولو و ریزه میزه یکی یکی از کلاس بیرون اومدن. هر کدوم به سمت خونه خودشون رفتن. زبل که اسم میمون زرنگ قصه ماست، خیلی سریع خودشو به خونه رسوند و در زد.
مامان میمون مهربون که منتظر رسیدن پسر کوچولوش بود، در رو باز کرد و پسر کوچولوش رو که تازه از مدرسه اومده بود در آغوش گرفت. اونو بوسید.دستی به سر اون کشید.یه لیوان شربت خوشمزه بهش داد. از اون در مورد مدرسه و دوستانش پرسید. زبل که در حال عوضکردن لباسهای مدرسهاش بود به مامانش نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: امروز توی مدرسه، خانم معلممون از بچهها پرسید: خدا کجاست؟ بعد به هر کدوم از بچهها یه بادکنک داد و گفت اونو باد کنید و بعد همه رو ترکوند و بعد گفت: خدا مثل هواست که همهجا وجود داره و اگه هوا نبود، حتماً ما هم وجود نداشتیم.
مامان میمون مهربون خیلی از شنیدن این مطلب خوشحال شد. اون به سمت آشپزخونه رفت. بعد از چند لحظه زبل رو صدا زد. میمون کوچولو به سمت آشپزخونه اومد. مامان میمون که یک لیوان آب گلگلی دستش بود، اونو به سمت پسر کوچولو دراز کرد و به اون گفت: بیا این لیوان آب رو بگیر و روی میز کنار قندون قند بذار!
زبل که تعجب کرده بود، لیوان رو از دست مامانش گرفت، همونطور که مامانش بهش گفته بود اونو روی میز گذاشت.
مامان بعد از چند لحظه درحالیکه یه قاشق کوچیک دستش بود، از آشپزخونه خارج شد و به سمت زبل اومد. کنار اون روی صندلی نشست. دستشو به سمت لیوان آب دراز کرد و اونو توی دستش گرفت. بعد به زبل گفت: ببین این لیوان آبِ!
بعد چند تا دونه قند رو از داخل قندون برداشت و قندها یکییکی از داخل دستای مامان مهربون به داخل لیوان آب شیرجه زدن. بعد مامان میمون مهربون، قاشقی رو که با خودش از داخل آشپزخونه آورده بود داخل لیوان گذاشت و اونو چرخوند. قندهای داخل آب تا چشمشون به قاشق افتاد از ترس برخورد با قاشق، سریع توی آب بالا و پایین می رفتن و یواشیواش کوچیک و کوچیکتر میشدن تا جایی که از اونها فقط چند تا دونه ریز ته لیوان موند.
مامان میمون، به زبل گفت: اینا چیه توی لیوان؟!
زبل گفت: تکههای خیلی ریز از قندهایی که شما توی لیوان ریختین.
مامان میمون باهوش دوباره قاشق رو داخل لیوان چرخوند. دونه های ریزه میزه قند اینقدر که توی آب دویده بودن، خسته شده بودن و کمکم ناپدید شدن.
مامان رو به پسر کوچولوش کرد و با لبخند گفت: قندها کو؟!
زبل جواب داد خوب توی آب حل شدن .
مامان قاشق رو روی میز گذاشت و لیوان گلگلی رو توی دستش گرفت و اونو به زبل داد و گفت: حالا لطفاً اینو بخور!
زبل لیوان آب رو از دست مامانش گرفت، اونو جلوی دهانش قرارداد و یه مقدار از آب داخل لیوان رو خورد.
مامان میمون رو به پسرش کرد و گفت : چطور بود؟!
زبل کوچولو جواب داد: خیلی شیرین و خوشمزه بود!
مامان که انگار منتظر همین جواب بود رو به پسر کوچولوش کرد و گفت: چرا این قدر شیرینه؟! الآن که دیگه قندی داخل اون نیست؟! این فقط یه لیوان آبِ!
زبل که انگار متوجه منظور مامانش نشده بود، رو به اون کرد و گفت: یعنی چی؟! منظورتون چیه؟!
مامان جواب داد ببین این آب شیرین شده ولی هیچ قندی و شکری داخل اون نیست! پسرم با این که هیچ کدوم از این ها داخل لیوان نیست، ولی از هر جای لیوان که آب بخوری، باز آب شیرینِ!
وجود خدا هم همین طوره! با این که شما اونو نمی بینی ولی نمیشه بگی اون نیست. هرچی که دیده نشه نمیشه بگی وجود نداره مثل همین شیرینی داخل آب، با این که دیده نمیشه ولی معلومه این شیرینی همه جا وجود داره و نمیشه گفت آب به خودی خود شیرین شده.
زبل که حسابی از این حرف مامانش خوشش اومده بود با چشمای گرد شده از تعجبش به لیوان آب نگاه می کرد و حرف های مامانشو مرور می کرد. اون تصمیم گرفت فردا همین آزمایش رو توی کلاس انجام بده.
«وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ»
بقره/115
نظرات
عالی عالی عالی