خال‌خالی، آهوی زیبا و مهربون

11:16 - 1400/05/20

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

بسمه‌تعالی

سلام گل‌های زیبا و با صفای زندگی. خوبین؟ خدا رو شکر.

باز امشب با یه قصه و داستان دیگه به سراغ شما اومدیم تا در کنار شما باشیم.

راستی دوستای گل و دوست‌داشتنی من؛ یه سؤال:

آیا شده کسی از شما کمک بخواد؟! شما چیکار کردین؟ بهش کمک کردین؟یا این که اصلاً توجه نکردین؟!

حالا پس خوب به قصه‌ ما گوش بدین. قصه ما اسمش «خال‌خالی، آهوی زیبا و مهربون» هستش. امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد:

روزی روزگاری در جنگل سبز و شاد قصه‌ها، آهوی زیبایی بنام «خال‌خالی» زندگی می‌کرد. اون هم مهربون بود و هم دلسوز. هر جا که می‌دید یکی از حیوونای جنگل نیاز به کمک داره، سریع به کمکش می‌رفت. اگه به کسی کمکی می‌کرد سر اون منتی نمی ذاشت که مثلاً من به تو کمک کردم.

صبح یکی از روزهای خوب فصل بهار، تصمیم گرفت که برای خریدن نان به نانوایی جنگل بره. اون از خونه بیرون اومد و به سمت نانوایی حرکت کرد، وقتی به نانوایی رسید، دید صف خرید نان خیلی شلوغه. بعد از حدود یه ساعت چند تا نان گرفت و  به سمت خونه حرکت کرد.

هنوز چند قدمی از نانوایی دور نشده بود که دید «دم پنبه‌ای» بچه خرگوش زیبای جنگل یه گوشه نشسته و داره گریه می‌کنه. جلو رفت ازش پرسید: چرا داری گریه می‌کنی؟

دم پنبه‌ای به آهو نگاه کرد و گفت: داشتم به نانوایی میومدم ولی وقتی رسیدم، دیدم که پولم نیست. خیلی ناراحتم و خجالت می‌کشم که به خونه برگردم.

خال‌خالی: این که گریه نداره بیا تا مامان و بابات نگران نشدن، این نان رو بگیر به خونتون برو.

دم پنبه‌ای خیلی خوشحال شد و نان رو از خال‌خالی گرفت و تشکر کرد و سریع به خونه رفت.

خال‌خالی به راه خود ادامه داد و چند قدمی بیشتر نرفته بود که لاک‌پشت رو دید که به آرومی به سمت نانوایی می‌رفت.

به هم سلام کردن، خال‌خالی از لاکی پرسید: کجا میری؟

لاکی:میرم نان بگیرم؟

خال‌خالی که می دونست لاکی خیلی کند و آهسته راه میره و تا به نانوایی برسه نان تموم شده، به اون گفت: نیاز نیست بری! من برات نان گرفتم. بعد یکی از نان‌ها رو به لاکی داد و از اون خداحافظی کرد.

خال‌خالی که فقط یه دونه نان براش مونده بود، به راه خودش ادامه داد تا به خونه برسه و بتونه یه صبحونه‌ حسابی بخوره. ولی نزدیکای خونه‌اش که رسید، صدای ضعیف و آهسته‌ای رو شنید، به سمت صدا حرکت کرد تا ببینه این صدا از کجا میاد و مربوط به کیه؟

به نزدیک بوته‌های خاری که همون نزدیکی بود رسید. با تعجب جوجه‌تیغی کوچولو رو دید که اونجا نشسته و داره ناله می کنه. به سمت جوجه‌تیغی رفت و ازش پرسید: چی شده؟ چرا اینجا نشستی؟ اتفاقی افتاده؟!

 

اون که نایی نداشت با بی‌رمقی تموم گفت: خیلی گشنمه! از دیشب چیزی نخوردم.

خال‌خالی دستش رو دراز کرد و دست جوجه‌تیغی رو گرفت و گفت: اتفاقاً من دارم میرم صبحونه بخورم، بیا با هم بریم و صبحونه بخوریم.

تیغ تیغی تا این حرف رو شنید از جاش بلند شد و با آهو کوچولو به سمت خونه‌اش به راه‌افتادن تا یه صبحونه مفصل بخورن.

حالا شما بگین ببینم، دوستان خوب من، شما اگه بجای آهو کوچولو بودین چیکار می کردین؟! به دوستانتون کمک می کردین؟!

بله حتماً شما این کار رو انجام می‌دادین.

دوستان کوچولوی من! یه زمانی اون قدیما یه آقا و خانم بودن که غذای خودشون رو سه روز پشت‌سرهم به افراد دیگه بخشیدن و از اون‌ها هیچ چیزی نخواستن و هیچ منتی سر اون‌ها نداشتند. اون آقا و خانم حضرت علی(علیه السلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) و فرزندان بزرگوارشان حضرت امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) بودند.

 

کلمات کلیدی: 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 1 =
*****