تنبلی کار زشته

13:08 - 1400/05/20

<p>قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

 

بسمه‌تعالی

تنبلی کار زشته

سلام گل‌های خوشبو و با طراوت.دختر‌های عزیز و قشنگ و پسر‌های تمیز و زرنگ. حالتون چطوره؟ خوب و خوش و عالی هستین؟ خب، خدا رو شکر.

چرا بعضی از دوستای من اخماشون توی همه؟! نکنه دوست ندارن بخوابن؟!  نکنه شما هم مثل ریزه کوچولو؛سنجاب قصه ما؛ دوست دارین دیر بخوابین؟!

حالا که این طوره این قصه رو گوش بدین تا ببینین زود خوابیدن چقدر خوبه!

روزی روزگاری در جنگل بزرگ قصه‌ها، سنجاب کوچولویی بنام «ریزه»، همراه با خانواده‌اش روی درختی وسط جنگل زندگی می‌کرد.

ریزه همیشه دوست داشت تا دیروقت بیدار باشه و تلویزیون نگاه کنه یا با تبلتش بازی کنه! مامانش به اون می گفت: الآن وقت بیداری تو نیست! تو هم مثل برادر بزرگترت« سنجاب زبل» باید شب زود بخوابی، اما ناراحت می شد و می‌گفت: چرا خود شما بیدار هستین؟ من هم می‌خوام مثل شما بیدار باشم.

اون با این حرف‌ها تا دیروقت بیدار می‌موند و صبح‌ها هم دیر بیدار می‌شد. اون با این کارش دیگه نمی تونست مثل برادرش سنجاب زبل و دوستای دیگه‌اش صبح زود بیدار بشه و بازی کنه. برای همین وقتی بیدار می‌شد، خیلی کسل بود و بدنش درد می‌کرد. حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت.

اون از این موضوع ناراحت بود ولی اصلاً حاضر نبود شب‌ها زودتر بخوابه تا بتونه صبح ها زودتر بیدار بشه تا دیگه نه کسل باشه و نه بی‌حوصله.

تا این که یه روز که از خواب بیدار شد، چشمش به مادر بزرگش افتاد که داشت با مامان سنجاب مهربون، توی آشپزخونه صحبت می کرد. اون با بی‌حالی و کسلی به سمت مامان‌بزرگش رفت و اونو محکم بغل کرد و بعد روی صندلی کنار مادربزرگش نشست. اون با خوشحالی به مادربزرگش نگاه می‌کرد.

مادربزرگ که از دیدن ریزه خوشحال بود از اون پرسید: تو چرا دیر بیدار شدی؟ چرا این‌قدر بی‌حالی؟ مگه نمی‌خوای مثل بقیه دوستات بازی کنی؟

ریزه جواب داد: دوست دارم بازی کنم، ولی خیلی کسل و بی‌حالم.

مادربزرگ پیر و دانا وقتی این حرف رو شنید، به مامان سنجاب مهربون نگاهی کرد و یه چشمک زد و گفت: من و مامانت تصمیم گرفتیم آخر هفته به همراه هم به خونه خاله‌ات که اون طرف جنگل بزرگِ بریم.

ریزه که می دونست خاله‌اش خیلی مهربون و کیک‌های خوشمزه‌ای درست می کنه، رو به مادر بزرگش کرد و گفت: میشه من هم بیام؟

مادر بزرگش یه نگاهی به سنجاب کوچولو کرد و گفت: اگه مامانت اجازه بده؟

سنجاب کوچولو به مامانش نگاهی کرد و گفت: مامانی میشه من هم همراه شما بیام؟

مامان سنجاب یه نگاهی به ریزه کرد و گفت: یه شرط داره؟

ریزه که خیلی دوست داشت بره، سریع گفت: هر شرطی باشه قبوله!

مامان: شرطش اینه که صبح ها زودتر بیدار شی. من بچه تنبل و بی‌حال با خودم نمی برم.

ریزه با خودش فکر کرد اگه بخواد صبح زود بیدار بشه باید شب زودتر بخوابه، به‌خاطر همین رو به مامانش کرد و گفت: آخه من دوست ندارم شب زود بخوابم.دلم می‌خواد فیلم و فوتبال ببینم. با تبلتم بازی کنم.

مامان: پس من هم تو رو اون جا نمی‌برم!

سنجاب کوچولو که این حرف رو شنید، یه تصمیمی گرفت؟

اون تصمیم گرفت تا از امشب زودتر بخوابه و صبح ها زودتر بیدار بشه.

اون به قولش عمل‌کرد و شب‌ها زود می‌خوابید و صبح‌ها زودتر بیدار می‌شد و صبحونه‌اش رو می‌خورد.

اون تازه فهمیده بود که اگه شب زودتر بخوابه، باعث میشه صبح زودتر بیدار بشه و سرحال باشه. دیگه بی‌حوصله و اخمو نیست و تازه از هوای تازه صبحگاهی هم می‌تونه بیشتر استفاده کنه. اون با دوستاش بازی می‌کرد و به کنار رودخونه می‌رفت و دیگه بدنش درد نمی‌کرد.

بله عزیزان من،اگه شما کوچولو‌ها هم شب زود بخوابین، صبح می‌تونین زودتر بیدار شین.

خدای عزیزی که همه‌ بنده‌ها و آفریده‌هاش رو دوست داره، وقتی یکی از بنده‌هاش زیاد می‌خوابه اون فرد رو دشمن خودش می دونه.

 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 7 =
*****