خدا کجاست؟!

12:30 - 1400/06/08

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه

بسمه تعالی

روزی روزگاری توی جنگل سبز و باصفای قصه‌ها، بعد از سه ماه تعطیلی و تفریح و گردش، دوباره فصل بازگشایی مدرسه رسیده بود. حیوون‌های کوچولو موچولوی جنگل، باذوق و شوق زیادی کیف و کفش‌های خودشون رو آماده کرده بودن. دفترهای خوشگل و کتاب‌های درسی جلد شده و تمیز و رنگارنگ رو توی کیف‌ها گذاشته و منتظر بودن تا صبح بشه.

کم کم خورشید مهربون از پشت کوه‌ها بالا می‌اومد و با نور طلایی و زیباش، همه‌جا رو روشن می‌کرد. حیوون‌های کوچولو از خواب بیدارشدن، خوب صورتشون رو شستن و صبحونه خوردن و بعد به سمت مدرسه حرکت کردن.

زنگ مدرسه به صدا در اومد، حیوون‌های ناز و ریزه میزه همه توی صف ایستادن و بعد با نظم و پشت‌سرهم وارد کلاس شدن. هرکدوم روی یه صندلی نشستن، میمون و خرگوش کوچولو کنار هم، لاک‌پشت عینکی و فیل کنار هم، روباه و گرگ کنار هم و بالاخره طوطی و کلاغ هم کنار هم نشستن. اون ها مشغول صحبت و شوخی با هم بودن که یه دفعه در کلاس باز شد و خانم اسب که معلم مهربون و دوست‌داشتنی بود با یه کیف مشکی و یه دفتر حضوروغیاب اومد توی کلاس.

اون با لبخند یه سلام گرمی به همه کرد، بچه‌ها هم به احترام معلمشون از جا بلند شدن و سلام کردن.

خانم اسبه، کیف و دفتری که دستش بود رو روی میز خودش گذاشت و یکی از ماژیک‌هایی که روی میزش بود رو برداشت. روی تخته سفیدی که به دیوار نصب بود نوشت به نام خدا.

بعد رو به بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها یه سؤال!

همه بچه‌ها با تعجب به خانم معلم نگاه‌کردن و گفتن: بفرمایید!

خانم معلم یه لحظه سرشو پایین انداخت و بعد به چشم تک‌تک بچه‌ها نگاه کرد و پرسید: بچه‌ها میشه خدا رو دید؟!

هرکدوم از حیوون‌ها یه چیزی گفتن. یکی گفت:چون چشم‌های ما خیلی کوچیکه و خدا توش جاش نمیشه! یکی دیگه گفت: خدا چون بزرگه، نمی تونه بیاد خونه ما تا اونو ببینیم.

خانم معلم به حرف‌های اونها گوش داد. بعد رو به بچه‌ها کرد و گفت: حالا بیایین یه بازی کنیم شاید خدا رو هم پیدا کردیم!

بعد دستش رو توی کیفش کرد و چند تا بادکنک رنگی از اون بیرون آورد و به هر کدوم از بچه‌ها یکی از اون‌ها رو داد و بهشون گفت تا بادکنک‌ها رو باد کنند. بعدازاین که بچه‌ها این کار رو انجام‌دادن، خانم معلم کنار بچه‌ها رفت و خیلی آروم با سوزنی که دستش بود به بادکنک‌ها زد، صدای ترکیدن بادکنک‌ها همه رو ترسوند. بچه‌ها از این کار معلمشون تعجب کرده بودن.

لاک‌پشت که از ترس توی لاکش رفته بود، به آرومی سرشو از لاکش بیرون آورد. عینکش رو روی چشمش مرتب کرد و گفت: چرا این کار رو  انجام دادین؟!

خانم اسب خنده‌ای کرد و گفت: میشه هوایی که داخل بادکنک بود رو به من نشون بدین!

بچه‌ها که حسابی از سؤال خانم معلمشون تعجب کرده بودن، گفتن: هوا رو نشون بدیم؟! هوا که دیده نمیشه!

خانم معلم گفت: یعنی هوا وجود نداره؟!

بچه میمون باهوش گفت:چرا ولی ما که نمی تونیم اون رو ببینیم!

خانم معلم که انگار منتظر همین جواب بود، رو به بچه‌ها کرد و گفت: ببینین بچه‌های گلم! هوا با این که همیشه از اون استفاده می‌کنیم و اطراف ما هست، ولی اصلاً دیده نمیشه!

خدا هم مثل هوا می مونه با این که ما نمی تونیم اونو ببینیم ولی اون همیشه کنار ما هستش و به ما لطف داره!

بچه‌ها که حسابی از این حرف خانم معلم خوششون اومده بود، شروع به دست زدن و تشکراز خانم معلمشون کردن.

 

 

 

 

نظرات

تصویر به تو از دور سلام

وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ

این آیه رو هم بچه ام گفت : لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 15 =
*****