مهاجران

16:26 - 1392/07/28
رهروان ولایت ـ گندمی، پرناز و یکی از پیش خدمت های رئیس برای پیدا کردن موش به سمت داخل جزیره پر کشیدند. گندمی سن و سال بیشتری داشت و در این ماموریت جلودار بود. آن ها از بالای درخت های نیمه خشک و بوته های بیابانی و زمین های شوره زار جزیره می گذشتند.
غاز، پرنده، طراحی

قسمت یکم (اگر مایل به خواندن قسمت یکم هستید اینجا کلیک کنید)

قسمت دوم

گندمی، پرناز و یکی از پیش خدمت های رئیس برای پیدا کردن موش به سمت داخل جزیره پر کشیدند. گندمی سن و سال بیشتری داشت و در این ماموریت جلودار بود. آن ها از بالای درخت های نیمه خشک و بوته های بیابانی و زمین های شوره زار جزیره می گذشتند. 
-    گندمی: هر جا موجود زنده ای دیدید، پایین میریم. فعلا باید اطلاعات کسب کنیم.
چند دقیقه ای روی جزیره پرواز می کردند.
-    پرناز: مثل این که در این جزیره موجود زنده ای نیست. خیلی عجیبه. 
-     گندمی: زیر اون درخت فرود میایم. شاید روی زمین باشیم بهتر به نتیجه برسیم.
زیر درخت نشستند. روی زمین هیچ سبزه یا گیاهی پیدا نمی شد. انگار قطعه ای از کویر بود در میان دریا. هر سه مشغول گشت زدن اطراف شدند. چند لحظه ای به همین منوال گذشت. ناگهان صدای پیش خدمت بلند شد:
-    وای خدای من
-    گندمی: چی شده؟!
گندمی و پرناز به سمت او دویدند. پیش خدمت بال هایش را روی صورتش گذاشته بود و با چشم گرد و دهان باز درون چاله ای را نگاه می کرد. گندمی کنار چاله رفت. با بالش عینکش را جلوتر آورد. 
-    وای! استخون های حیوونات.
-    پرناز: بیچاره ها. معلوم نیست چه بلایی گرفتار شدن.
ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد.
-    این جا همه مرده اند به جز کریستال.
این صدای جیرجیرکی بود که روی سنگی نشسته بود. او ادامه داد.
-    همه مرده اند به جز کریستال.
-    پرناز: وای خدای من! بالاخره کسی پیدا شد.
-    گندمی: اسم شما چیه آقای محترم؟
-    اسمم رو میدونید؟ خب نمی دونید دیگه. چطور شما جیرجیرخان رو نمی شناسید. جیرجیرخان باهوش. جیرجیرخان فرز. جیرجیرخان قهرمان. جیرجیرک پرنده، افتخار جیرجیرکها. به قیافه کوچیکم نگاه نکنید....
گندمی در حرفش پرید و گفت:
-    آقای جیرجیرخان باهوش! شما گفتید کی زنده است؟
-    آهان کریستال رو میگی اون یه موش بامزه است. دوستمه. وای خدای من. خونه اش رو دیدی؟ ندیدی دیگه. تو خونه اش خیلی چیز جمع کرده. خیلی با حاله. تا حالا خونه اش رفتی. خُب نرفتی دیگه. به جان بچم خونه اش عین مغازه عتیقه فروشیه. رو دیواراش کلی دکمه، انگشتر و گوشواره های شکسته، سر بطری های نوشیدنیه....
-    پرناز: واقعا؟ چه خونه قشنگی داره. 
-    تازه قالیچش رو دیدی؟ ندیدي....
-    گندمی: میشه ما رو ببری خونه دوستت؟
جیرجیرخان پرید و قدری آن طرف تر نشست.
-    خیانت! خیانت! من و خیانت. دور باد! دور باد! چون شدی محرم دگر چشم ازخیانت بازدار/ ای بسا محرم که با یک نقطه مجرم می شود.
-    گندمی: چی میگی؟ مگه ما میخوایم چکار کنیم.
-    کریستال اگه بدونه راجع به خونش برای شما حرف زدم لهم میکنه چه برسه به اینکه بخوام آدرس خونه اش رو به شما نشون بدم.
-    آخه چرا مگه ما گربه ایم
-    دلیلش رو میدونید؟ خب نمیدونید دیگه. راستش کریستال عاشق وسایلشه میترسه کسی نگاه کج به وسایلش بندازه. تا حالا دو سه بار به منی که منم سوء ظن داشته و میونمون شکرآب شده.
-    گندمی: اصلا ما که با خونش کاری نداریم. با خودش کار داریم. میتونی با خودت بیاریش کنار ساحل. رئیسمون باهاش کار داره.
-    چه کاری؟
-    راستش بعضی از دوستامون به دام افتادن. میخوایم آزادشون کنه.
-    واقعا؟ میدونید لقب من چیه؟ نمیدونید دیگه. به من میگن جیرجیرخان ناجی. 
جیرجیرخان همین طور که می پرد و می رود می گوید:
-    باشه. حتما راضیش میکنم. میارمش. مطمئن باشین. فردا صبح. کنار ساحل. میدونید من کیم...
دم دمای غروب بود. با این که مه آلود بود ولی مهش رقیق بود. خواستند برگردند که پرناز نگاهش به آن طرف جزیره افتاد. چمنزار سرسبزی بود. با گلهای نارنجی و قرمز. آب چشمه هم پیدا بود.
-    وای خدای من اونجا دیگه کجاست؟
-    پرناز به سمت سبزه زار پرواز کرد.
-    گندمی: پرناز کجا میری؟
-    دنبال من بیاید
گندمی و پیش خدمت هم دنبال او رفتند. پرناز به همان محل رسید. چمنهایش زرد شده بود و باد آن ها را می برد. آبش هم انگار سالهاست خشکیده است. 
-    پرناز: خدای من اینجا مثل بهشت بود. پس کو اون همه سبزه؟! کو اون چشمه آب؟! 
-    گندمی: بهتره برگردیم. دیگه داره هوا تاریک میشه. 
***
صبح که شد، جیرجیرخان رفت دنبال کریستال. هر طوری بود راضیا ش کرد و با هم به طرف ساحل رفتند. از بین درخت های خشک و زمین های ماسه ای گذشتند. 
-    کریستال: خونه ام رو که بهشون نشون ندادی؟
-    نه. مگه دیوونه ام.
-    خیلی کار خوبی کردی. راستی! یک دکمه طلایی بزرگ پیدا کردم. داخل وسایل خان دایی مرحومم بود.
-    همون که سه روز پیش مرد؟
-    آره. خیلی دلم براش تنگ شده.
-    آخی
-    ولی دکمش حرف نداشت. 
-    وای که تو چقدر دلت را به این چیزها خوش کردی.
کریستال پوزخندی زد و گفت:
-    دلم را خوش کردم. چی می گی؟ میدونی با چه زحمتی اینا رو گلچین کردم. من در یک خونه زندگی نمی کنم. من در یک نمایشگاه زندگی می کنم.
جیرجیرخان می زند زیر خنده. کریستال آرام و زیر لب می گوید:
-    نمیدونم چرا ارزش این اشیای گرانبها رو بعضیها درک نمی کنند.
-    به دل نگیر رفیق. منظوری نداشتم. راستی داریم میریم پیش غازها نمی ترسی که؟
-    من و ترس؟ نه. چرا بترسم؟
-    پس چرا امروز اینقده این پا و اون پا می کردی؟
-    آها. امروز رو میگی؟
-    آره. دیدی با چه مصیبتی راضیت کردم بیای ساحل.
کریستال لبخندی می زند.
-    راستش
-    ترسیدی نه. ای ناقلا
-    راستش این آخریا دیگه دلم نمی خواد از خونم زیاد دور شم. همش دلهره دارم نکنه کسی بیاد سراغ وسایلم.
-    پس خودت رو بدبخت کردی رفت.
پرناز کنار یکی از غازها ایستاده بود. متوجه آمدن کریستال و جیرجیرک شد. به استقبال آن ها رفت. آن ها پیش رئیس برد. رئیس قدری با کریستال صحبت کرد. با هم کنار غازهای اسیر رفتند. کریستال بندها را بررسی کرد.
-    رئیس : 22 غاز در بندند. اگر شما زحمت بکشید و اونا رو نجات بدید، همه ما از شما ممنونیم.
کریستال قدری گوش هایش را خاراند و گفت:
-    خب میدونید مشکلی نیست؛ ولی بستگی به همکاری شما داره.
-    همکاری ما؟
-    راستش این بندها خیلی محکمه. ما هم کار و زندگی داریم. خرج داریم.
 رئیس خندید و گفت:
-    آها. فهمیدم مشکل چیه. این که مشکلی نیست. بفرمایید چی میخواید؟
-    راستش از جیرجیرخان شنیدم تیلههای قشنگی دارید.
-    باشه. هر غازی که آزاد کردی یک تیله خوشگل بهتون میدیم. حالا از کی شروع می کنی؟
-    راستش یک مساله دیگه هم هست.
-    مساله دیگه؟
-    دوست دارم از جزیره برم. اکثر دوستام در اثر گرسنگی مردن.
رئیس دستی به سرش کشید و گفت:
-    خب. یکیشون رو انتخاب کن. یا تیله یا مسافرت با ما. کدومش؟
-    هر دو.
-    به به. چه خوش اشتها!
-    خب دیگه شما سختی کار من رو هم در نظر بگیرید.
-    ولی این منصفانه نیست.
-     هر طور راحتید. ولی من نظرم تغییر پیدا نمیکنه. روز خوبی داشته باشید.
کریستال داشت می رفت که رئیس به طرفش رفت و گفت:
-    باشه قبوله. به شرطی که تا یک هفته دیگه همه غازها آزاد شده باشن.
رئیس و کریستال با هم دست دادند.

و این داستان ادامه دارد.

 

پاورقی:

« اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَباتُهُ ثُمَّ يَهيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطاماً وَ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ شَديدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ [الحديد/ 20] بدانيد كه زندگى دنيا، در حقيقت، بازى و سرگرمى و آرايش و فخرفروشىِ شما به يكديگر و فزون‏جويى در اموال و فرزندان است. [مَثَل آنها] چون مثل بارانى است كه كشاورزان را رُستنى آن [باران‏] به شگفتى اندازد، سپس [آن كشت‏] خشك شود و آن را زرد بينى، آن گاه خاشاك شود. و در آخرت [دنيا پرستان را] عذابى سخت است و [مؤمنان را] از جانب خدا آمرزش و خشنودى است، و زندگانى دنيا جز كالاى فريبنده نيست. »

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 14 =
*****